بدنبال کار
بیکار بودم و
از هر پیشنهاد ادارهی کاریابی استقبال میکردم تا مگر جاپائی در بازار کار بیابم.
اوضاع اقتصادی سوئد خراب شده بود و کارفرمایان، دولتی و خصوصی، عذر مزدبگیران خود
میخواستند تا بودجهی خویش را تراز کنند.
تازه درسام تمام شده بود. در رشتهی تخصیلیام سابقهی کار نداشتم. دوران کارآموزی اجباریام را نیز در «ادارهی کاریابی» گزارنده بودم که کارش ارتباطی به رشتهی مددکاری اجتماعی نداشت.
سنام از پنجاه گذشته بود و زبان سوئدیام میلنگید. نیاز به مددکار اجتماعی کم بود و متقاضی کار سوئدی فراوان بود.
تمایلی به انتقال از شهر یوله نداشتم. نمیخواستم بچهها پس از آن بریدن ناگهانی از دوست و آشنا و خویش، بار دگر از همکلاسیهایشان جدا شوند تا شاید در جامعهی میزبان ریشهای بدوانند و دوستانی بیابند.
جنگ بالکان آغاز شده بود. منطقه در شعلهی آتش خشم کوته فکری نژادی میسوخت. دوستان خوب دیروز بروی هم شمشیر کشیده بودند و بیرحمانه یکدیگر را سلاخی میکردند. پناهندهگان صرب و مسلمانِ شبه جزیرهی بالکان دستهدسته به کشورهای اروپای غربی پناه میآوردند.
دولتشهر یوله «کمون» آمادهگی خود را برای پذیرائی از پناهجویان، اعلام کرده بود. ادارهی امور اجتماعی یوله بمنظور آمادهگی بیشتر جهت پذیرش پناهندگان، واحد پذیرش خود را و توسعه داده بود و همکاری نزدیکی با ادارههای آموزشـپرورش و بهداری، آغاز کرده بود.
معاونت ادارهی امور احتماعی یوله این بخش را با همکاری یک مددکار اجتماعی زن سوئدی و یک آرژانتینیتبار مرد، یک مترجم که به هر دو زبان صربی و کوسوائی مسلط بود، یک پرستار و یک کارمند دفتری اداره میکرد.
سرپرستی گروهِ ویژهی تدریس زبان سوئدی پناهجویان با یکی از مدیران آموزشگاههای بزرگسالان «کُمووکس» بود.
این گروه مهد کودکی هم برای نگهداری کودکان پناهجو دایر کرده بود در غیاب پدر و مادر انان که به کلاس آموزش زبان سوئدی میرفتند، از کودکان آنان نگهداری کند.
ادارهی کاریابی، منِ جویای کار را شش ماهی مامور خدمت در این بخش کرد. کار من نوعی کارآموزی، کسب تجربه و آشنا شدن با چموخم بازار کار سوئد بود.
وظیفهی من دادن خدمات عملی به پناهجویان بود.
پناهجویان خود با تشکیل کمیتهای، نیازهای ابتدائی پناهجویان تازهوارد مانند کمک در جابجائی، خرید لوازم خانه و ... برآورده میکردند. رانندهگی میبوس این کمیته بمن واگذار شد.
با صدور آجازهی اقامت یکی از پناهجویان عضو این کمیته که گواهینامهی رانندهگی هم داشت، رانندهگی مینیبوس باو واگذار شد.
رئیس ادارهی امور اجتماعی یوله، مردی شیلیائیتبار بود و از کودکی بسوئد آمده و تحصیلاتاش در اینجا بپایان برده بود.
او که شخص با استعدادی بود، چندسالی در ادارهی امور مهاجران خدمت کرده بود و ایدههای جالبی برای تطبیق دادن مهاجرین با جامعهی سوئدی داشت.
بهنگام ایجاد این واحد، او همکار آرژانتینیتبار و مترجمی را که با آنها کار کرده بود، استخدام کرد.
اگرچه کارمندان گروه با شرکت در مصاحبه و رقابت با دیگر درخواستکنندهگان، انتخاب شده بودند اما بباور من، نظر مثبت رئیس اداره در استخدام آندو موثر بوده است
تازه درسام تمام شده بود. در رشتهی تخصیلیام سابقهی کار نداشتم. دوران کارآموزی اجباریام را نیز در «ادارهی کاریابی» گزارنده بودم که کارش ارتباطی به رشتهی مددکاری اجتماعی نداشت.
سنام از پنجاه گذشته بود و زبان سوئدیام میلنگید. نیاز به مددکار اجتماعی کم بود و متقاضی کار سوئدی فراوان بود.
تمایلی به انتقال از شهر یوله نداشتم. نمیخواستم بچهها پس از آن بریدن ناگهانی از دوست و آشنا و خویش، بار دگر از همکلاسیهایشان جدا شوند تا شاید در جامعهی میزبان ریشهای بدوانند و دوستانی بیابند.
جنگ بالکان آغاز شده بود. منطقه در شعلهی آتش خشم کوته فکری نژادی میسوخت. دوستان خوب دیروز بروی هم شمشیر کشیده بودند و بیرحمانه یکدیگر را سلاخی میکردند. پناهندهگان صرب و مسلمانِ شبه جزیرهی بالکان دستهدسته به کشورهای اروپای غربی پناه میآوردند.
دولتشهر یوله «کمون» آمادهگی خود را برای پذیرائی از پناهجویان، اعلام کرده بود. ادارهی امور اجتماعی یوله بمنظور آمادهگی بیشتر جهت پذیرش پناهندگان، واحد پذیرش خود را و توسعه داده بود و همکاری نزدیکی با ادارههای آموزشـپرورش و بهداری، آغاز کرده بود.
معاونت ادارهی امور احتماعی یوله این بخش را با همکاری یک مددکار اجتماعی زن سوئدی و یک آرژانتینیتبار مرد، یک مترجم که به هر دو زبان صربی و کوسوائی مسلط بود، یک پرستار و یک کارمند دفتری اداره میکرد.
سرپرستی گروهِ ویژهی تدریس زبان سوئدی پناهجویان با یکی از مدیران آموزشگاههای بزرگسالان «کُمووکس» بود.
این گروه مهد کودکی هم برای نگهداری کودکان پناهجو دایر کرده بود در غیاب پدر و مادر انان که به کلاس آموزش زبان سوئدی میرفتند، از کودکان آنان نگهداری کند.
ادارهی کاریابی، منِ جویای کار را شش ماهی مامور خدمت در این بخش کرد. کار من نوعی کارآموزی، کسب تجربه و آشنا شدن با چموخم بازار کار سوئد بود.
وظیفهی من دادن خدمات عملی به پناهجویان بود.
پناهجویان خود با تشکیل کمیتهای، نیازهای ابتدائی پناهجویان تازهوارد مانند کمک در جابجائی، خرید لوازم خانه و ... برآورده میکردند. رانندهگی میبوس این کمیته بمن واگذار شد.
با صدور آجازهی اقامت یکی از پناهجویان عضو این کمیته که گواهینامهی رانندهگی هم داشت، رانندهگی مینیبوس باو واگذار شد.
رئیس ادارهی امور اجتماعی یوله، مردی شیلیائیتبار بود و از کودکی بسوئد آمده و تحصیلاتاش در اینجا بپایان برده بود.
او که شخص با استعدادی بود، چندسالی در ادارهی امور مهاجران خدمت کرده بود و ایدههای جالبی برای تطبیق دادن مهاجرین با جامعهی سوئدی داشت.
بهنگام ایجاد این واحد، او همکار آرژانتینیتبار و مترجمی را که با آنها کار کرده بود، استخدام کرد.
اگرچه کارمندان گروه با شرکت در مصاحبه و رقابت با دیگر درخواستکنندهگان، انتخاب شده بودند اما بباور من، نظر مثبت رئیس اداره در استخدام آندو موثر بوده است
.
سهشننبه،
سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ خورشیدی
1 نظرات:
پناه دادن به پناهجویان کار بسیار خوبی است اما متاسفانه خیلی ها از آن سواستفاده می کنن
ارسال یک نظر