۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

سفر آمریکا، بخش آخر

صبح که برای خوردن صبحانه دور هم گرد آمدیم مصطفا خبر داد که پمپ تخلیه ی آب­های جمع آوری شده در کانال دور خانه‌ی آنها از کار افتاده است و او از بیم اینکه آب خانه را فرا گیرد و عیش ما منقض شود، شب را در زیر زمین خانه صبح کرده است. جویای جریان کار پمپ شدم. مصطفا شرح داد که بدلیل بالا بودن سطح آب­های زیرزمینی در آنجا، برای جلوگیری از نفوذ آب بداخل بنا، دورادور ساختمانها را زه کشی کرده و آبهای مزاحم را بدرون کانالی سیمانی راهنمائی میکنند تا توسط پمپی خودکار به بیرون هدایت شود.
خانه‌ی آذین و مصطفی
این موضوع برایم تازه­گی داشت. مشابه آنرا در سوئد ندیده بودم. شاید دلیلش وجود کانالهای فاضل آب شهری است که در سراسر شهر و حومه کشیده شده و آبهای اضافی بدان راهنمائی می شوند.
باری، با مصطفا و احمد آقا راهی شهر شدیم تا او پمپ نوئی بخرد که تعمیر در کشورهای صنعتی معنا و مفهومی ندارد. بخانه بازگشتیم نشانه‌های فراغ هویدا بود. چمدان‌ها بسته شده بود.  ناهار را خوردیم و طولی نکشید که دوستان، یکی پس از دیگری غزل خداحافظی را خواندند و راهی خانه و دیار خویش شدند، که فردایش روز کاری بود. ما ماندیم و آذین و مصطفا و پسرشان آرمین و خاطرات خوش دیدار با یارانی که زمانی مجازی بودند اما اکنون معنای دیگری یافته بودند. شاید هم دلیلی برای افزودن دلتنگی دیگری بر دلتنگی‌های موجود ناشی از جدا شدن از ریشه‌ی خویش. همانکه مولانا در مورد جدائی نی از نیستان می فرماید.
نیلوفر آبی

زمان بازگشت ما نیز، نزدیک و نزدیکتر می شد و ما هنوز بلیت بازگشت به نیوجرسی تهیه نکرده بودیم. تلاش آذین برای یافتن بلیت هواپیمای مناسب، بجائی نرسید که هم بلیت گران بود و هم پرواز مستقیم نبود. اتوبوس تنها وسیله ی ممکن بود که در آمریکا وسیله ی مسافرتی محبوبی نیست. سفر با چنین وسیله ی نقلیه‌ای گوئیا افت دارد. زیرا مخصوص انسان­های کم درآمد است. آنان که امکان خرید اتومبیل شخصی و تامین هزینه ی نگهداری آنرا ندارند.
من و همسرم همیشه دوست داشته­ایم در سفر­های‌مان، داخلی یا خارجی، با مردم عادی تماسی برقرار کنیم تا از نزدیک با آن‌ها و شیوه­ی زنده­گی‌شان آشنا شویم. اما در مسافرت­هایمان به آمریکا این فرصت کمتر پیش آمده است. همیشه گشت و گزارهایمان، زحمت­اش بگردن دوستان افتاده است. در سفر به آریزونا، که تفریبن جائی را ندیدیم جز شهر که خود با اتوبوس در آن به گشت و گزار پرداختیم. اما سفر من و شیوا به کالیفرنیای شمالی بسال 1988 که در منزل خانواده‌ی میزبان نیما، سکونت کردیم و با آنان محشور بودیم، نوع دیگری بود. چون میزبانان آمریکائی بودند، کشورشان را چنان بما بنمودند که خود می‌پسندیدند. به اماکنی ما را بردند که خود دوست‌داشتند، فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی را با هم دیدیم که آنها دوست داشتند و غذایی خوردیم که محبوب آنان بود. از این رو با نگاه یک خانواده ی متوسط الحال آمریکائی به جهان و جهان‌بینی آنها کم و بیش آشنا شدیم. اما در این سفر و سفر به آریزونا، غرض، دیدار یار بود نه دیدار دیار. گرچه جاهای بسیاری را هم بهمت دوستان، دیدیم.
خط اتوبوسرانی گری هاوند وسیله ی سفر ما شد. آذین صبح زود ما را به ترمینال رسانید در حالیکه آرمین خواب‌آلود را یدک می‌کشید تا پس از بدرقه ی ما او را بمدرسه‌اش رساند. ترمینال مسافری بزرگ و تمیز و مرتب بود با همان تشریفات گذر از ایستگاه‌های امنیتی، مشکلی که انقلابیون بمب انداز برای مردم ایجاد کرده‌اند. از دروازه‌ی امنیتی که گذشتیم آذین خیالش آسوده شد که ما راه گم نمی کنیم‏ دستی تکان داد و با عجله به راه افتاد تا ژسرش از درس جا نماند.
انوبوس بود و تر و تمیز و مجهز به اینترنت مجانی یا همان وای فای علیه السلام . صندلی ها خالی بود اما هر که بار و بنه خود را روی صندلی بغلدستی گذاشته بود تا کسی آنجا ننشیند. ما هم که دو نفر بودیم رفتیم تا در میانه ی اتوبوس دو صندلی خالی یافتیم و در آنجا مستقر شدیم. اتوبوس، بر عکس ایران و علی رغم اینکه نیمی از صندلی هایش خالی بود، سر ساعت مقرر حرکت کرد.
اکرم در داخل اتوبوس
باغ پروانه‌ها مربوط به بخش پیشین
صندلی اولی در اشغال مرد جوانی بود که شکل و قیافه‌اش بی شباهت به بی‌خانمان‌ها نبود با چشمانی خواب‌آلود. گویا از شهر دیگری سوار شده بود. ما که سوار شدیم او توی آئینه ی اتوبوس مشغول شانه زدن به موهای بلندش بود. چنان می‌نمود که با حمام زیاد میانه ی خوبی نداشت اگر چه بوی نامساعدی از او منتشر نمی شد. بقیه ی مسافران نیز سر و وضعشان نشان می داد که افرادی با درآمد کم باشند. با حرکت اتوبوس بیشتر آنانی که صندلی بغلدستی را با گذاشتن پتو یا یا ساکی دستی اشغل کرده بودند‏، جا تخت کردند و بخواب خوشی فرو رفتند. مسیری طولانی در پیش رویمان بود. غرق تماشای مسیر حرکتمان شدیم. نفر جلوئی ما خانم سیاهپوستی بود. از خواب که بیدار شد سر گفت وگو با باز کرد. برای دیدن خواهرش می رفت و چنان می نمود که اهل مسافرت است و منطقه را می شناخت و هر از گاهی که به جای تازه ای می رسیدیم از او اطلاعاتی لازم را میگرفتیم. در یکی از ایستگاههای بین راه اتوبوسی را نشان داد و بما توصیه کرد که دفعه ی بعد با آن سفر کنیم که هزینه ی بیلیت آن فقط یک دلار است بشرط اینکه در موقع مناسب بلیت آن تهیه کنیم.
اتوبوس در شهرهای سر راه توقفی کوناه داشت. مسافری پیاده می کرد و یا مسافری سوار می کرد. در پنسیلوانبا راننده اعلام کرد که اتوبوس راهی نیویورک است و ما را به اتوبوسی که راهی نیوجرسی بود حواله داد. در یکی از ایستگاههای بین راه ناهاری خوردیم. ما فکر کرده بودیم نهایت هشت نه ساعته به مقصد خواهیم رسید اما سیزده ساعت و نیم در راه بودیم.
در ترمینال نیما که از کار برمی گشت ما را برداشت. بخانه رسیدیم. خسته اما خوشحال از دیدار دوستان‏، دوستانی قدیمی که سالیانی بود آنها را ندیده بودیم و دوستانی که تازه با آنان دیدار کرده بودیم.
چند روز بعد با پرواز به سوئد نقطه ی پایانی بر سفر 27 روزه ی خویش گذاشتیم.