سفر آمریکا بخش دهم
میهمانان آذین یکی پس از دیگری وارد شدند. اول خانم هما ناصر شریفی و
همسرشان آقای دکتر حسین متکلم بود. هما خانم را تا آن لحظه ندیده بودم.
جریان آشنائی من و ایشان فیسبوک است. روزی در صفحهی «همدانیای دنیا» آذین
عکسی گذاشته بود. دوستان جوان سوالاتی در مورد حاضرین در عکس کرده بودند.
از آنجا که آذین کمتر در آن صفحه پیدایش میشود من و نام کسانی را که
میشناختم از جمله آقای عبدالله ناصرشریفی را نوشتم. هما خانم با فرستادن
پیامی، چگونگی آشنائی مرا با آقای عبدالله ناصرشریفی جویا شد. زمانی که من
داستان آشنائیم را با ایشان شرح دادم و اضافه کردم که آذین و مصطفا، از
دوستان نزدیک خانوادهگی ما هستند، هما خانم مرا بفهرست دوستان فیسبوکی
خویش افزود.
ناگفته نماند که من سه برادر دیگر ایشان، از جمله پدر هما خانم را هم، از دور میشناختم اما جز با عبدالله خان که زمانی دبیر من بودند، سلام و علیکی نداشتم. آقای دکتر متکلم را هم در دوران نوجوانی و تحصیل در دبیرستان پهلوی همدان دیده بودم. دو سالی از پائینتر از بودند. دلیل شناخت، برادر بزرگشان بود که دبیر ما بوند و بیشتر بچهها ایشان را میشناختند و الا رابطهای با هم نداشتم.
زندهیاد محمدحسن متکلم، بباور من یکی از بهترین و محترمترین معلمهای زمان ما بود. من شخصن رابطهی خوبی با ایشان داشتم. در تمام مدت پنج سالی که بما فیزیک تدریس میکرد (از کلاس هشتم تا سال آخر دانشسرا) نه حرف زشتی از ایشان شنیدم و نه دیدم که دست روی کسی بلند کند. برعکس ان دبیر دیگر، که در برابر پرخاشگری یکی از همکلاسان، چاقوی ضامندارش بیرون آورد، دو سه باری آن را باز و بسته کرد و بعد آنرا توی جیباش گذاشت. اگر چه آن مانور و نمایش چاقوکشی، روی پرخاشگر را کم کرد اما ارزش آن دبیر را، که مرد نازنینی هم بود، پیش ما تا حد یک لات چاقوکش، پائین آورد. در صورتیکه شیوهی تحمل و رفتار مسالمتجویانه-ی آقای متکلم با ما، چیزها بمن آموخت. بخصوص در بزرگی که با دانش تعلیم و تربیت بیشتر آشنا شدم. اگر چه دبیران متعهد و محترم دیگری هم داشتیم برخورد ایشان نمونه بود چرا که رفتارهای غیرمنطقی و پرخاشگرانه همکلاسیها سبب خشم ایشان نمیشد و ایشان همیشه خونسردی خود را حفظ کرده میکوشید معترض را منطقی قانع کند نه مانند آن دیگر دبیرمان
او معلمی وظیفهشناس، سختگیر و در نمره دادن بسیار دقیق بود. تمام همَ و غمش این بود که مبادا حقی از کسی ضایع شود. اوراق امتحانی را همیشه پس از تصحیح، برای بازدید بما پس میداد تا خود ما نتیجهی پاسخگوئیها به سوالات را، ارزیابی کنیم و اگر ایراد یا انتقادی در نمرهی داده شده داشتیم با او در میان گزاریم. آقای متکلم با حوصله به انتقادهای ما گوش میکرد. اگر ایراد ما در نمرهی داده شده، مدلل بود، آشکارا پوزش می-خواست و نمره را اصلاح میکرد. یعنی بما نشان میداد که بزرگان نیز ممکن است اشتباه کنند.
یک بار در دوران دانشسرا اتفاق جالبی افتاد. یکی از همکلاسیها از ایشان در امتحان کتبی نمرهی زیادی گرفته بود. طرف موضوع را با من مطرح کرد.
گفتم صدایش را در نیار و الا آقای متکلم نمرهات را کسر خواهد کرد. اما طرف بحرف من گوش نکرد، دستاش را بالا برد و موضوع را با ایشان در میان گذاشت. آقای متکلم پس از نگاهی به ورقه، متوجه اشتباه خود شد و نمره طرف را کم کرد. طرف که کلی دلخور شده بود و فکر میکرد بخاطر صداقتش نباید نمرهاش کم شود باعتراض گفت:
خب، اگر من همانطور که دوستان گفتند ساکت میماندم، نمرهام که کم نمیشد!
آقای متکلم با خونسردی جواب داد:
بله! اما عدالت هم اجرا نمیشد.
خصوصیت دیگر اخلاقی ایشان، عدم تبلیغ باورهای دینی خودش در کلاس درس بود. در طول پنج سالی که محصل ایشان بودم، بیاد نمیآورم که با چنین مسئلهای مواجه شده باشم. در حالی که یکی از همکاراناش، خاصیت آب مقطر چهار درجه را، دلیل وحدانیت خدا قلم داد کرد. من یواشکی به بغلدستیایم گفتم:
این خاصیت هر چه باشد نمیتوتند دلیل وحدانیت خدا باشد.
دبیر مربوطه که او هم معلم زحمتکش و بسیار محترم بود نگاهی بمن کرد و بدرساش ادامه داد. اما در پایان توضیحاتش روی بمن کرد و گفت:
اگر خدا دو تا بود، خدای دیگری با دخالتاش در این امر، اخلالی در خواست خدای اول میکرد و این خاصیت پایدار نمیماند.
البته من هم از رو نرفتم و گفتم پس شیطان چکاره است.
اما آقای متکلم میکوشید پایبندی به باورهای دینیاش را بما عملی نشان دهد.
در بزرگسالی و با توجه به شاختی که از ایشان داشتم، یکبار از ایشان سوال کردم که چنانچه مایل باشید من اعلامیههای جبههی ملی را که مخیفیانه بدستم میرسد میتوانم در اختیار شما هم بگذارم و ایشان پدیرفت.
شاخصهی دیگر مردمی بودن ایشان، بیتوجهیاش بود به ارزشگزاریهای نادرست طبقاتی شایع در جامعهی آن روزی ما. او تنها دبیری بود که با دوچرخه به دبیرستان میآمد. این کار او خود نه تنها نوعی سنت شکنی که یک نوع دهنکجی به باورهای نادرست و خود بزرگبینیهای شایع بود. یادم میآید دوازده سیزده سال بعد از آن-روزها، زمانی که بخشدار دیَر بودم، خواستم با دوچرخهی یکی از همکاران راهی جائی شوم، همکارم که بومی بود با خواهش و اصرار من بمیرم، مانع دوچرخه سوار شدن من شد که در این باور بود که دوچرخه سواری بخشدار مناسب منصب بخشدار نیست. اما آن مرد بزرگ سالها پیشتر، عملن بجنگ چنین باورهای نادرستی رفته بود. کاری که امروزه در سوئد از آن با افتخار نام میبرند بدلیل همخوانی با آلوده نکردن محیط زیست و کمک به سلامت جسمی دوچرخه سوار. بعدها ایشان موتوری خریدند و آنرا روی تنهی دوچرخه خود سوار کردند تا راه نسبتن طولانی دبیرستان-خانه را، راحتتر طی کنند. بعدها فولکس واگنی خرید.
اما از برادر کوچک ایشان هیچشناختی نداشتم جز همان خاطرات نوجوانی. بعد هم که راهی دانشسرا شدم و آموزگاری در دهات، انتقال به شهر و سپس تهران و... همه چیز از خاطرم زدوه شده تا در یکی از بازدیدهایم از همدان، چشمم به تابلوئی با نام دکتر متکلم خورد. از همراهانم پرسیدم:
ایشان باید همان برادر کوچک آقای متکلم بوده باشند، مگر نه؟
حدسم تایید شد. زمان گذشت تا آشنائیام با هما خانم و نام متکلم که مکمل ناصرشریفی شده بود. آنزمان بود که متوجه شدم وصلت ایشان با هما خانم شد و بقیهی خبرها از جمله شنیدن چهره در خاک کشیدن دبیری که بسیار مورد احترامم بود.
بگذریم! حالا رو در رو با برادر او نشستهام. برخورد ما اگر چه بدلیل آشنائی با همسر ایشان، مسبوق به سابقه است اما سخت رسمی است. اطلاعاتی از دورها رد و بدل میشود و دیگر هیچ.
دیری نمیپاید که منیژه خانم هم با همسر و دوست دیگری که زمانی سمت استادی آذین را در دانشگاه شیراز داشتهاند، وارد میشوند. منیژه همشهری من است و از آشنایان مجازی فیسبوکی با نام مستعار «خامجی منیجه». اما دیگر برای من آشنای مجازی نیست چرا که بمحض آگاه شدن از حضور من و اکرم در آمریکا، نقاب از چهره گشود و مهربانانه ما را به سرای خویش دعوت کرد. زنده یاد پدرش نام آشنائی در همدان بود و خانوادهی مادری او از آشنایان و هم محلهئیها و مشتریان ثابت پدر.
عبدالله خان بجمع ما میپیوند. مجلس گرم میشود. عبدالله خان، چون معمول نقبی به گذشتهها میزند. از شکار و شکارچیها، سفرها و اتفاقات زمان خدمت و یاد دبیرانی که بیشترشان دیگر نیستند. آذین مشغول سفره آرائی است. خانمها به کمکش میروند. آذین به اندازهی دو برابر عدهی حاضر، غذا تهیه کرده است. سفره چیده میشود.
ناگفته نماند که من سه برادر دیگر ایشان، از جمله پدر هما خانم را هم، از دور میشناختم اما جز با عبدالله خان که زمانی دبیر من بودند، سلام و علیکی نداشتم. آقای دکتر متکلم را هم در دوران نوجوانی و تحصیل در دبیرستان پهلوی همدان دیده بودم. دو سالی از پائینتر از بودند. دلیل شناخت، برادر بزرگشان بود که دبیر ما بوند و بیشتر بچهها ایشان را میشناختند و الا رابطهای با هم نداشتم.
زندهیاد محمدحسن متکلم، بباور من یکی از بهترین و محترمترین معلمهای زمان ما بود. من شخصن رابطهی خوبی با ایشان داشتم. در تمام مدت پنج سالی که بما فیزیک تدریس میکرد (از کلاس هشتم تا سال آخر دانشسرا) نه حرف زشتی از ایشان شنیدم و نه دیدم که دست روی کسی بلند کند. برعکس ان دبیر دیگر، که در برابر پرخاشگری یکی از همکلاسان، چاقوی ضامندارش بیرون آورد، دو سه باری آن را باز و بسته کرد و بعد آنرا توی جیباش گذاشت. اگر چه آن مانور و نمایش چاقوکشی، روی پرخاشگر را کم کرد اما ارزش آن دبیر را، که مرد نازنینی هم بود، پیش ما تا حد یک لات چاقوکش، پائین آورد. در صورتیکه شیوهی تحمل و رفتار مسالمتجویانه-ی آقای متکلم با ما، چیزها بمن آموخت. بخصوص در بزرگی که با دانش تعلیم و تربیت بیشتر آشنا شدم. اگر چه دبیران متعهد و محترم دیگری هم داشتیم برخورد ایشان نمونه بود چرا که رفتارهای غیرمنطقی و پرخاشگرانه همکلاسیها سبب خشم ایشان نمیشد و ایشان همیشه خونسردی خود را حفظ کرده میکوشید معترض را منطقی قانع کند نه مانند آن دیگر دبیرمان
او معلمی وظیفهشناس، سختگیر و در نمره دادن بسیار دقیق بود. تمام همَ و غمش این بود که مبادا حقی از کسی ضایع شود. اوراق امتحانی را همیشه پس از تصحیح، برای بازدید بما پس میداد تا خود ما نتیجهی پاسخگوئیها به سوالات را، ارزیابی کنیم و اگر ایراد یا انتقادی در نمرهی داده شده داشتیم با او در میان گزاریم. آقای متکلم با حوصله به انتقادهای ما گوش میکرد. اگر ایراد ما در نمرهی داده شده، مدلل بود، آشکارا پوزش می-خواست و نمره را اصلاح میکرد. یعنی بما نشان میداد که بزرگان نیز ممکن است اشتباه کنند.
یک بار در دوران دانشسرا اتفاق جالبی افتاد. یکی از همکلاسیها از ایشان در امتحان کتبی نمرهی زیادی گرفته بود. طرف موضوع را با من مطرح کرد.
گفتم صدایش را در نیار و الا آقای متکلم نمرهات را کسر خواهد کرد. اما طرف بحرف من گوش نکرد، دستاش را بالا برد و موضوع را با ایشان در میان گذاشت. آقای متکلم پس از نگاهی به ورقه، متوجه اشتباه خود شد و نمره طرف را کم کرد. طرف که کلی دلخور شده بود و فکر میکرد بخاطر صداقتش نباید نمرهاش کم شود باعتراض گفت:
خب، اگر من همانطور که دوستان گفتند ساکت میماندم، نمرهام که کم نمیشد!
آقای متکلم با خونسردی جواب داد:
بله! اما عدالت هم اجرا نمیشد.
خصوصیت دیگر اخلاقی ایشان، عدم تبلیغ باورهای دینی خودش در کلاس درس بود. در طول پنج سالی که محصل ایشان بودم، بیاد نمیآورم که با چنین مسئلهای مواجه شده باشم. در حالی که یکی از همکاراناش، خاصیت آب مقطر چهار درجه را، دلیل وحدانیت خدا قلم داد کرد. من یواشکی به بغلدستیایم گفتم:
این خاصیت هر چه باشد نمیتوتند دلیل وحدانیت خدا باشد.
دبیر مربوطه که او هم معلم زحمتکش و بسیار محترم بود نگاهی بمن کرد و بدرساش ادامه داد. اما در پایان توضیحاتش روی بمن کرد و گفت:
اگر خدا دو تا بود، خدای دیگری با دخالتاش در این امر، اخلالی در خواست خدای اول میکرد و این خاصیت پایدار نمیماند.
البته من هم از رو نرفتم و گفتم پس شیطان چکاره است.
اما آقای متکلم میکوشید پایبندی به باورهای دینیاش را بما عملی نشان دهد.
در بزرگسالی و با توجه به شاختی که از ایشان داشتم، یکبار از ایشان سوال کردم که چنانچه مایل باشید من اعلامیههای جبههی ملی را که مخیفیانه بدستم میرسد میتوانم در اختیار شما هم بگذارم و ایشان پدیرفت.
شاخصهی دیگر مردمی بودن ایشان، بیتوجهیاش بود به ارزشگزاریهای نادرست طبقاتی شایع در جامعهی آن روزی ما. او تنها دبیری بود که با دوچرخه به دبیرستان میآمد. این کار او خود نه تنها نوعی سنت شکنی که یک نوع دهنکجی به باورهای نادرست و خود بزرگبینیهای شایع بود. یادم میآید دوازده سیزده سال بعد از آن-روزها، زمانی که بخشدار دیَر بودم، خواستم با دوچرخهی یکی از همکاران راهی جائی شوم، همکارم که بومی بود با خواهش و اصرار من بمیرم، مانع دوچرخه سوار شدن من شد که در این باور بود که دوچرخه سواری بخشدار مناسب منصب بخشدار نیست. اما آن مرد بزرگ سالها پیشتر، عملن بجنگ چنین باورهای نادرستی رفته بود. کاری که امروزه در سوئد از آن با افتخار نام میبرند بدلیل همخوانی با آلوده نکردن محیط زیست و کمک به سلامت جسمی دوچرخه سوار. بعدها ایشان موتوری خریدند و آنرا روی تنهی دوچرخه خود سوار کردند تا راه نسبتن طولانی دبیرستان-خانه را، راحتتر طی کنند. بعدها فولکس واگنی خرید.
اما از برادر کوچک ایشان هیچشناختی نداشتم جز همان خاطرات نوجوانی. بعد هم که راهی دانشسرا شدم و آموزگاری در دهات، انتقال به شهر و سپس تهران و... همه چیز از خاطرم زدوه شده تا در یکی از بازدیدهایم از همدان، چشمم به تابلوئی با نام دکتر متکلم خورد. از همراهانم پرسیدم:
ایشان باید همان برادر کوچک آقای متکلم بوده باشند، مگر نه؟
حدسم تایید شد. زمان گذشت تا آشنائیام با هما خانم و نام متکلم که مکمل ناصرشریفی شده بود. آنزمان بود که متوجه شدم وصلت ایشان با هما خانم شد و بقیهی خبرها از جمله شنیدن چهره در خاک کشیدن دبیری که بسیار مورد احترامم بود.
بگذریم! حالا رو در رو با برادر او نشستهام. برخورد ما اگر چه بدلیل آشنائی با همسر ایشان، مسبوق به سابقه است اما سخت رسمی است. اطلاعاتی از دورها رد و بدل میشود و دیگر هیچ.
دیری نمیپاید که منیژه خانم هم با همسر و دوست دیگری که زمانی سمت استادی آذین را در دانشگاه شیراز داشتهاند، وارد میشوند. منیژه همشهری من است و از آشنایان مجازی فیسبوکی با نام مستعار «خامجی منیجه». اما دیگر برای من آشنای مجازی نیست چرا که بمحض آگاه شدن از حضور من و اکرم در آمریکا، نقاب از چهره گشود و مهربانانه ما را به سرای خویش دعوت کرد. زنده یاد پدرش نام آشنائی در همدان بود و خانوادهی مادری او از آشنایان و هم محلهئیها و مشتریان ثابت پدر.
عبدالله خان بجمع ما میپیوند. مجلس گرم میشود. عبدالله خان، چون معمول نقبی به گذشتهها میزند. از شکار و شکارچیها، سفرها و اتفاقات زمان خدمت و یاد دبیرانی که بیشترشان دیگر نیستند. آذین مشغول سفره آرائی است. خانمها به کمکش میروند. آذین به اندازهی دو برابر عدهی حاضر، غذا تهیه کرده است. سفره چیده میشود.
1 نظرات:
چقدر لذت بردم مخصوصا از عکس ها دلم هوای همه را کرد
ارسال یک نظر