بیاد جلال، همکاری که سالهاست از او بیخبرم
سال ۱۳۴۸ شش ماهی
در کلاس مدیریت بخشداری، همدورهای بودیم. چهل پنجاه نفری میشدیم، کارجویانی با تحصیلات
متفاوت. جلال ادبیات فارسی خوانده بود. ما دنبال کار بودیم و عدهئی دنبال جاه و مقام.
قرار بود بر اساس معدل بین استانهای کشور تقسیم شویم. اما مدیر دروس، سوالات مربوط
بموادی که خود مدرس آنها بود، به پسرِ همکارش داد. او هم سوالها را با دوستانش تقسم
کرد. از آن نمد کلاهی بمن و جلال نرسید.
من دوازدهمین شدم. اگر میخواستم، میتوانستم استانی خوش آب و هوا را انتخاب کنم ولی هوای زندگی در کنار دریای جنوب در سرم بود.
سهمیهی استان «بنادر و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» آنروزی ده نفر بود. من و جلال دو عضو آن ده نفر شدیم.
ترکیبِ جالبی شدیم با تحصیلاتی متفاوت و هر کدام از یک گوشهی کشور. برای رفتن اتوبوس را برگزیدیم که ارزانترین بود. سه نفر متاهل بودیم و من در انتظار اولین فرزندمان. هشت نفری عازم بندرعباس شدیم. دو نفر دیگر بعد بما پیوستند.
بگمانم اواخر اردیبهشت بود. حوالی دو بعد از ظهر وارد بندر عباس شدیم. از آسمان آتش میبارید و شهر نیمه تعطیل بود. همگی زیر سایهی دیواری یَلِه شدیم. هیچیکِمان را توان دنبال هتل گشتن نبود. جلال داوطلب شد. ساعتی بعد با وانتی بازگشت. عرق از چهار ستون بدنش جاری بود. با لهجهی شیرین ترکیـفارسیاش گفت:
بیفرمائید! زوود چمدانهایتان بار کنید.
یکی به اعتراض گفت:
تاکسی قحط بود که وانت گرفتی؟
جلال گفت:
بورو بابا! کوجای کاری! تازه صاحب این ابوطیاره هم برای من ناز میچَرد. با هزار ایلتماس و گوربان صَدَگِه راضیاش چَردم .
هوتل، بیهوتل! کوللیهی اوتاقهای هوتلهای سیتارهدار، ایشگال بودند. هوتلِ ما مثل خودمان بیستارهس.
وسائلمان را پشت وانت گذاشتیم. جلال با یکی از همراهان، پهلوی راننده نشست و بقیه پشت وانت.
وانت حامل بخشداران لیسانسیهی دورهی هفتم روانهی هتل بیستاره شد.
سرعت وانت عرقمان را خشک کرد و نفس راحتی کشیدیم.
مسافرخانههای آنروزی خیابان ناصرخسرو پیش هتل حسینی، هتل هفت ستاره بود. دو اتاق در طبقهی دوم، با هشت تخت فلزی زهوار دررفته نصیب ما شد. تنها وسیلهی خنککننده، پنکهای سقفی بود که تلقوتلوقکنان آن بالا میچرخید و هوای دم و شرجی اتاق را بهم میزد.
دوشی گرفتیم و لباسی عوض کردیم. آب یخی خوردیم، هر نفر چند لیوان. همهاش به زودی به صورت عرق از تنمان خارج شد.
پیراهنهایمان را کندیم سپس شلوارهایمان را هم. لباسکندن چارهساز نبود. یکبار دیگر دوش گرفتیم. بار سوم صدای مدیر هتل در آمد:
چرا لخت شدهاید! خانههای مقابل زن و بچه دارند. نباید مزاحم آنان شد!
اما کلافهگیاش بگمان من ناشی زیادی مصرف آب بود.
من دوازدهمین شدم. اگر میخواستم، میتوانستم استانی خوش آب و هوا را انتخاب کنم ولی هوای زندگی در کنار دریای جنوب در سرم بود.
سهمیهی استان «بنادر و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» آنروزی ده نفر بود. من و جلال دو عضو آن ده نفر شدیم.
ترکیبِ جالبی شدیم با تحصیلاتی متفاوت و هر کدام از یک گوشهی کشور. برای رفتن اتوبوس را برگزیدیم که ارزانترین بود. سه نفر متاهل بودیم و من در انتظار اولین فرزندمان. هشت نفری عازم بندرعباس شدیم. دو نفر دیگر بعد بما پیوستند.
بگمانم اواخر اردیبهشت بود. حوالی دو بعد از ظهر وارد بندر عباس شدیم. از آسمان آتش میبارید و شهر نیمه تعطیل بود. همگی زیر سایهی دیواری یَلِه شدیم. هیچیکِمان را توان دنبال هتل گشتن نبود. جلال داوطلب شد. ساعتی بعد با وانتی بازگشت. عرق از چهار ستون بدنش جاری بود. با لهجهی شیرین ترکیـفارسیاش گفت:
بیفرمائید! زوود چمدانهایتان بار کنید.
یکی به اعتراض گفت:
تاکسی قحط بود که وانت گرفتی؟
جلال گفت:
بورو بابا! کوجای کاری! تازه صاحب این ابوطیاره هم برای من ناز میچَرد. با هزار ایلتماس و گوربان صَدَگِه راضیاش چَردم .
هوتل، بیهوتل! کوللیهی اوتاقهای هوتلهای سیتارهدار، ایشگال بودند. هوتلِ ما مثل خودمان بیستارهس.
وسائلمان را پشت وانت گذاشتیم. جلال با یکی از همراهان، پهلوی راننده نشست و بقیه پشت وانت.
وانت حامل بخشداران لیسانسیهی دورهی هفتم روانهی هتل بیستاره شد.
سرعت وانت عرقمان را خشک کرد و نفس راحتی کشیدیم.
مسافرخانههای آنروزی خیابان ناصرخسرو پیش هتل حسینی، هتل هفت ستاره بود. دو اتاق در طبقهی دوم، با هشت تخت فلزی زهوار دررفته نصیب ما شد. تنها وسیلهی خنککننده، پنکهای سقفی بود که تلقوتلوقکنان آن بالا میچرخید و هوای دم و شرجی اتاق را بهم میزد.
دوشی گرفتیم و لباسی عوض کردیم. آب یخی خوردیم، هر نفر چند لیوان. همهاش به زودی به صورت عرق از تنمان خارج شد.
پیراهنهایمان را کندیم سپس شلوارهایمان را هم. لباسکندن چارهساز نبود. یکبار دیگر دوش گرفتیم. بار سوم صدای مدیر هتل در آمد:
چرا لخت شدهاید! خانههای مقابل زن و بچه دارند. نباید مزاحم آنان شد!
اما کلافهگیاش بگمان من ناشی زیادی مصرف آب بود.
زمان کارآموزیِمان
که به سه ماه رسد، کمکمک پخشمان کردند. اولین نفری که از ما جدا جلال بود که معاون
فرمانداری بندر لنگه شد.
صبح روز حرکت من و جواد او را به فرودگاه رساندیم. هواپیمای دو موتورهی داکوتای وزارت پست و تلگراف منتظر او بود. آنتن رادیوی مخابراتی هواپیما از دماغهاش به دم آن وصل شده بود.
جلال نگاهی به هواپیما کرد و پرسید:
ممد! آن سیمی که به دم هواپیما وصل شده چیست؟
صبح روز حرکت من و جواد او را به فرودگاه رساندیم. هواپیمای دو موتورهی داکوتای وزارت پست و تلگراف منتظر او بود. آنتن رادیوی مخابراتی هواپیما از دماغهاش به دم آن وصل شده بود.
جلال نگاهی به هواپیما کرد و پرسید:
ممد! آن سیمی که به دم هواپیما وصل شده چیست؟
بشوخی گفتم:
فکر کنم بال هواپیما عیبی دارد. آنرا با سیم موقتی به دم هواپیما بستهاند تا سر فرصت تعمیرش کنند.جلال رفت توی فکر و گفت:
هواپیما یعنی لوفتهانزا، کی.ال.ام، پان امریکن. اینا همهشان مَلَخَن.
و تا از هم جدا شدیم نگرانی از چهرهاش میبارید.
فکر کنم بال هواپیما عیبی دارد. آنرا با سیم موقتی به دم هواپیما بستهاند تا سر فرصت تعمیرش کنند.جلال رفت توی فکر و گفت:
هواپیما یعنی لوفتهانزا، کی.ال.ام، پان امریکن. اینا همهشان مَلَخَن.
و تا از هم جدا شدیم نگرانی از چهرهاش میبارید.
قرار شده بود پس از
اینکه لنگه، سر و سامانی گرفت تلگرافی ما را به دانجا دعوت کند. دو سه هفتهئی گذشت
و از او خبری نشد. یکروز متصدی بیسیم استانداری پیام داد که آقای معاون فرمانداری
لنگه بدلیل عدم امکان پذیرائی، از دوستانش عذر خدمت خواسته است.
دیگر او را ندیدم. او از بندرلنگه منتقل یزد شد و من منتقل خورموج بوشهر.
دیگر او را ندیدم. او از بندرلنگه منتقل یزد شد و من منتقل خورموج بوشهر.
تابستان ۱۳۵۶ خورشیدی بود. با اتومبیل راهی پیرانشهر بودم. توی یکی از خیابانهای
تبریز، از سرنشین اتوموبیل بغلدستی، به ترکی، راه میانه را پرسیدم. طرف با لهجهی یزدی
غلیظ یزدی گفت که ترکی نمیفهمد و به بغلدستیاش اشاره کرد.
راننده جلال بود.
ترمزی کردم تا جلال جلو افتاد. خودم را به او رساندم و با لحنی آمرانه گفتم:
بزن کنار!
خودم نیر جلوتر ایستادم.
جلال اتومبیلاش را پارک کرد، حسب عادتش، اول شلوارش را بالا کشید، قیافهی جدی گرفت، به طرف من آمد و پرسید:
چیرا من باید چینار بزنم؟
با همان لحن آمرانه گفتم:
گواهینامه!
زمانی که گواهینامهاش را بطرف من دراز کرد، شناختم و مشتی حوالهام کرد و گفت:
ایله تو هنوز هم آدم نشدهای!
پیاده شدم و همدیگر در آغوش کشیدیم.
بخشدار سراب اردبیل بود، ازدواج کرده و صاحب پسری. اصرار کرد شب میهمان او باشم. میسرم نبود که بچهها در پیران شهر چشم براهم بودند. جلال که از موضوع باخبر شد، برفتنم رضایت داد اما دو شرط گذاشت:
۱. عصرانهای با هم بخوریم.
راننده جلال بود.
ترمزی کردم تا جلال جلو افتاد. خودم را به او رساندم و با لحنی آمرانه گفتم:
بزن کنار!
خودم نیر جلوتر ایستادم.
جلال اتومبیلاش را پارک کرد، حسب عادتش، اول شلوارش را بالا کشید، قیافهی جدی گرفت، به طرف من آمد و پرسید:
چیرا من باید چینار بزنم؟
با همان لحن آمرانه گفتم:
گواهینامه!
زمانی که گواهینامهاش را بطرف من دراز کرد، شناختم و مشتی حوالهام کرد و گفت:
ایله تو هنوز هم آدم نشدهای!
پیاده شدم و همدیگر در آغوش کشیدیم.
بخشدار سراب اردبیل بود، ازدواج کرده و صاحب پسری. اصرار کرد شب میهمان او باشم. میسرم نبود که بچهها در پیران شهر چشم براهم بودند. جلال که از موضوع باخبر شد، برفتنم رضایت داد اما دو شرط گذاشت:
۱. عصرانهای با هم بخوریم.
در بازگشت از پیرانشهر
چند روزی در سراب میزبان ما باشد.
با هم بخانهی پدر زنش رفتیم و عصرانهای خوردیم.
در بازگشت سری باو زدیم. جلال بمحض روبرو شدن با همسرم گفت:
اچرم خانوم، این محمد مرا بسیار اذیت کرده است! ولی من او را خیلی دوست میدارم. و پرسید:
اچرم خانوم شما آهنگهای آذری دوست میدارید؟ آیا زیان ما را میفهمید؟ شهریار را میشناسید؟ و نوار سهند شهریار را داخل پخش صوتش گذاشت. کمی ساکت ماند. ولی چون میدانست وسعت دانش ترکی ما در حدّ درک و فهم اشعار شهریار نیست، ترجمهی سرودهها را آغاز کرد.
از شغلش نالان بود و بخصوص زمانی که فهمید من سالیانی است وزارت کشور را ترک گفتهام.
گفتماش:
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است.
گفت:
بله! اما تو بمن بگو من در «چنار چارخانهی چیبریتسازی» نبود چیبریت را برای این مردم چگونه توجیه کنم!
با هم بخانهی پدر زنش رفتیم و عصرانهای خوردیم.
در بازگشت سری باو زدیم. جلال بمحض روبرو شدن با همسرم گفت:
اچرم خانوم، این محمد مرا بسیار اذیت کرده است! ولی من او را خیلی دوست میدارم. و پرسید:
اچرم خانوم شما آهنگهای آذری دوست میدارید؟ آیا زیان ما را میفهمید؟ شهریار را میشناسید؟ و نوار سهند شهریار را داخل پخش صوتش گذاشت. کمی ساکت ماند. ولی چون میدانست وسعت دانش ترکی ما در حدّ درک و فهم اشعار شهریار نیست، ترجمهی سرودهها را آغاز کرد.
از شغلش نالان بود و بخصوص زمانی که فهمید من سالیانی است وزارت کشور را ترک گفتهام.
گفتماش:
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است.
گفت:
بله! اما تو بمن بگو من در «چنار چارخانهی چیبریتسازی» نبود چیبریت را برای این مردم چگونه توجیه کنم!
پینوشت
چند سالی بعد از انقلاب در پارک لاله بیکی از همدورهایهای آذریم برخوردم. باسم سلاماش کردم.
نشناختم.
خودم معرفی کردم. حال و احوالی کردیم و سراغ جلال را گرفتم.
گفت:
با هم در استانداری تبریز همکاریم اما شماره تلفنش را ندارم.
شماره تلفنم را باو دادم و خواهش کردم تلفن جلال را بمن بدهد.
مدتی بعد زنگ زد و شماره تلفن جلال را داد و اضافه کرد که شمارهی مرا هم به جلال داده است.
به جلال زنگی زدم و کلی سر بسرش گذاشتم.
از آن روز سه دهه گذشته است
. دلم برای جلال تنگ است، خیلی.
چند سالی بعد از انقلاب در پارک لاله بیکی از همدورهایهای آذریم برخوردم. باسم سلاماش کردم.
نشناختم.
خودم معرفی کردم. حال و احوالی کردیم و سراغ جلال را گرفتم.
گفت:
با هم در استانداری تبریز همکاریم اما شماره تلفنش را ندارم.
شماره تلفنم را باو دادم و خواهش کردم تلفن جلال را بمن بدهد.
مدتی بعد زنگ زد و شماره تلفن جلال را داد و اضافه کرد که شمارهی مرا هم به جلال داده است.
به جلال زنگی زدم و کلی سر بسرش گذاشتم.
از آن روز سه دهه گذشته است
. دلم برای جلال تنگ است، خیلی.
0 نظرات:
ارسال یک نظر