خطیب مجلس
رفته
بودیم حسینهی ارشاد مجلس یادبود، زندهیاد کریم کشاورز. ردیف دوم نشسته بودیم
که خطیب مجلس وارد شد، از پلههای منبر بالا رفت، بر منبر نشست و نگاهی به جمعیت
انداخت. چشم در چشم که شدیم، برایم دستی تکان داد.
دوستم
گفت:
چه
هم شهری با معرفتی !
گفتم:
برعکسِ من.
برعکسِ من.
پرسید:
چرا؟
گفتم:
چندی
پیش، شب هفت پدر حسن بود. شیخ را هم دعوت کرده بودند. سالها بود یکدیگر را ندیدهبودیم.
اصلن فکر نمیکردم مرا بشناسد. مجلس یادبود توی خانهی حسن بود. حسین که مسئول
پذیرائی بود توی آشپزخانه بطر شرابی یافته بود و در جا با دوستان، ترتیباش را
داده بود. هر آشنائی وارد میشد چای شوری جلوی او میگذاشت. طرف تا استکان را به
لبش می برد، روی ترش میکرد و خط و نشانی برای حسین میکشید. مجلس عزا،شدهبود مجلس
خنده.
من
بغلدست حسن نشسته بودم و از خنده رودهبر. حسن مرتب قر میزد:
ممد کاری بکن! آبروم رفت.
ممد کاری بکن! آبروم رفت.
شیخ
هم چشم از من برنمیداشت. منم بروی خودم نیآوردم تا مجلس تمام شد. شیخ در حال خروج
گفت:
بچهمحل
سلام! دیه ما را تحویل نمیگیری! اول گفتم نشناختی چون سالهاست همدیگره ندیدیم. کمکم
یادت میا و احوالمه میپذیب. مگه نه ایکه ما بچهمحلیم. ولی دیدم نه! از ممد آقا
خبری نشد. منه بکلی فراموش کرده و شایدم همهی آخوندا رهِ مثل خیلیا وا یه چوب میرانه.
آقای افراسیابی! من همانم که بودم/ همون شیخعلی که مرحوم حاجآقات و خودت میشناختی. نه دولتی شدم و نه عوض. همان مداحی هستم که بودم. چوب اینا رم به تنم خورده. داستانشه از ای آقا بپرس!
پوزشی خواستم و گفتم:
حاج آقا اوضاع خیلی سه بود. روم شد بیام پیش شما.
آقای افراسیابی! من همانم که بودم/ همون شیخعلی که مرحوم حاجآقات و خودت میشناختی. نه دولتی شدم و نه عوض. همان مداحی هستم که بودم. چوب اینا رم به تنم خورده. داستانشه از ای آقا بپرس!
پوزشی خواستم و گفتم:
حاج آقا اوضاع خیلی سه بود. روم شد بیام پیش شما.
شیخ
خندهای کرد و گفت:
چای شور حسین آقا ره میگی؟
چای شور حسین آقا ره میگی؟
خطیب
در حالیکه ما را زیر نظر داشت، مقدمات خطبهاش را که با سلام و صلوات به انبیاء و
اولیاء و ائمهی اطهار، آغاز کرده بود، تمام کرد و وارد فلسفهی زیست شد که
داستانگوئی من تمام شد.
شیخ
دستش را از زیر عبایش بیرون آورد، نگاهی به یادداشتی که صاحب عزا به او داده بود
کرد و شمردن محسنات اخلاقی و علمی زندهیاد کریم کشاورز را آغاز کرد. به فهرست
کتابهای ترجمه شدهی گشاورز که رسیدّ، من و منی کرد و ادامه داد:
اسلام
در ایران، نوشتهی پتروشفسکی، نهضت سربداران خراسان، نوشتهی پتروشفسکی و ...
تلفظ
اسامی روسی برایاش مشکل مینمود. اما «دو
ازاریش» یکباره افتاد و گفت:
دوستان! من فکر میکنم این مرحوم درویش بوده و عاشق مولایم علی. این خانقاه هم متعلق است به علی و اولادش.
دوستان! من فکر میکنم این مرحوم درویش بوده و عاشق مولایم علی. این خانقاه هم متعلق است به علی و اولادش.
در
حالی که یادداشت را توی جیبش میگذاشت از متصدیان مجلس خواست تا چراغها را خاموش
کنند.
بعدش گفت:
بعدش گفت:
من
"ناد علی" را میخوانم، شما نیز بدون توجه به مقامی که دارید، بدون
خجالت از بغل دستیتان، برگردانها را با من تکرار کنید تا ذکر علی موجب تسلای دل
عزاداران شود.
چراغها
خاموش شد. صدای شیخ علی اوج گرفت. در برگردانها، همه با هم "ناد علیاً علیً
یا علی" را تکرار کردیم.
مجلس
حالتی خاص گرفت، اشک بعضیها درآمد. کسی دلش نمیخواست شیخ از خواندن باز ایستد.
ولی هر واقعهئی را پایانی است.
حضار
تخلیه روحی شده در خال خروج، از خوشصدایی شیخ ما حرف میزدند. شیخ علی در حال ترک
خانقاه، پیش من آمد و گفت:
دیدی
بچه محل کم مانده بوده کار دسوم بدن! تو که ای بابا ره میشناختی، چرا خبروم نکردی؟
و خندهکنان بی آنکه منتظر جواب من بماند، دستی
تکان داد و دور شد.
از
آن روز دیگر دیرآشنایم را ندیدهام.
یاد
حاج شیخ غلی مهاجرانی برایم گرامی است.
0 نظرات:
ارسال یک نظر