پسر دبیر ما، بخش آخر
روز جمعهای بود. جمعی از دوستان راهی قلهی آلمه بلاغ شدهبودند. قرار بر این بود که عصر جمعه چهار نفری باستقبال آنان رویم. مشروبی تهیه کردیم و راهی ده ... شدیم. طولی نکشید که دوستان از راه رسیدند. بساط بزم آماده بود. فریدون مشک کوچک پر از دوغی را که بهمراه آورده بود، بشاخهی درختی آویخت.
دوستم گفت:
اِی عِرق وا دوغ میچسبه! بچچا بفرماینان! کبابه سرد میشه ها!
و رفت بطری عرق تگری را از توی جوی آب برداشت. گیلاس همه را با دوغ و عرق پر کرد و سلام سلام گویان، لیوان را تا به آخر سر کشید. طولی نکشید که عرق کار خودش را کرد. بلند شد و با چشم بهم زدنی، مشک دوغ را از شاخهی درخت برگرفت و آنچه در آن بود بر سر فریدون بینوا فرو ریخت که:
بوخور جانوم! نوش جــــانت! پَ بِرِی شی لیوانت خالیه؟ تا دلت باخا عرق هَسشّا!
فِریدون که دوغ از سر و رویاش پائین میریخت معترضانه گفت:
لا مصب بازم که نخورده مس کردی! شی موکنی؟ لیوان مَه وِسِطهِ سفرهس! تو مشگهِرِه خالی کردی رو سرُم.
اما او بیخیال بر سر سفره نشست و لیواناش را برداشت و آنچه در آن باقیمانده بود، لاجرعه بالا رفت.
سال ۱۳۴۴با هم برای شرکت در کنکور دانشگاه، راهی تهرانم شدیم. شب قرار بود در خانهی خواهر من بخوابیم. خواهر و بچهها به همدان آمده بودند. ولی شوهرش بدلیل کاری تهران مانده بود. یادم نیست کدام شیر پاک خوردهای ازمزه و گیرائی آبجو سیاه چیزهایی باو گفته بود که او آنچنان شیفتهی نوشیدن آبجو سیاه شدهبود. بهنگام قرار سفر او از من قول گرفت که در تهران آبجوئی با هم بنوشیم. اشتیاق او به نوشیدن آبجو سیاه چنان شدید بود که در بین راه چندین بار قولم را بمن گوشزد کرد و گفت:
یاد نره چه قولی به مه دادیا!
تکرار یادآوریهای او، مرا کفری کرد و ناچار باو گفتم :
مثه ای که ما بِرِی کاری دیه داریم میریم تهران! یی لیوان آبجو خوردن که ای همه گفتن نداره!
در گرمای بعد از ظهر وارد تهران شدیم. گاراژ اتوبوسهای همدان آنروزها خیابان سپه «امام خمینی» یا ناصر خسرو بود. از میدان سپه با اتوبوس راهی دانشگاه شدیم. قرار بود به دیدن فیلمی که در سینما دیانا روی پرده بود، برویم، برای ساعت هشت شب بلیتی خریدیم. گرسنه بودیم. در همسایهگی سینما دیانا رستورانی بود که سوسییس کبابی و آبجوی سیاه سرو میکرد. وارد رستوران شدیم. علاوه بر آبجو، چَتْوَلی عرق هم سفارش دادیم. تشنه بودیم او آبجو مخلوط با عرق را به یکباره سرکشید. طولی نکشید مشروب کارگر افتاد و رفیق شفیق اختیار اعصابش را از دست داد. کارد یا چنگالاش را نرسیده به بشقاب رها میشد. صدای ناشی از برخورد کارد یا حنگال به بشقاب چینی یا سقوط آن بروی میز، با فحشی ترکی- فارسی همراه میشد. زمانی که لیوان آبجو از فاصلهی ده بیست سانتیمتری به روی میز شیشهای سقوط کرد، گند کار درآمد و توجه همهی حاضران بما جلب شد.
یکی داد زد:
داداش عشق است!
دیگری گفت:
دمت گرم و ...
حالا دیگر انگشتنما شدهبودیم و همهی نگاهها متوجه ما بود. دوستم در عالم خودش بود و با جهان خارج ارتباطی نداشت. ساعت نمایش فیلم نزدیک میشد. حساب رستوران را دادم. در حال بیرون رفتن او مرتب تکرار میکرد:
ممد! لامصب خیلی قوی بودا. مَسِ مَسِمان کردا! میگر نه؟
تا من بلیتها را تحویل کنترلچی بدهم او با کله رفت توی در شیشهای سینما. سر و صورتاش درد گرفت. من هم سرم گرم شدهبود بکمک او که در و دیوار را به فحش بسته بود رفتم. دست او گرفتم و گفتم «مواظب آینهها باش! اما زود فهمیدم که آئینهای در کار نیست و در تمام شیشهی ورودی سینماست. آرام زیر بغلاش را گرفتم و با هم وارد سالن شدیم. با خاموششدن چراغهای سالن، او هم بخواب عمیقی فرو رفت و تمام مدت نمایش فیلم خواب بود. فیلم که تمام شد بیدارش کردم. کشان کشان او را به خارج سینما بردم تا سوار تاکسی شویم. صف دراز مسافران تاکسی و خوابالودهگی رفیق با هم نمیخواند. بمحض ترمز تاکسی، هشیاران در آن جا میگرفتند و تاکسی حرکت میکرد. فکر کردم اگر پیاده خودمان را به چهارراه ولیعصر ـانقلاب «پهلوی- شاهرضا» برسانیم امکان گیر آوردن تاکسی بیشتر باشد. به آنجا که رسیدیم اقا روی نیمکتی نشست و من کنارهی خیابان منتظر تاکسی ایستادم. تاکسی رسید اما ایشان خواب بودند و با دنیای زندهگان بیارتباط. تاکسی پر از مسافر شد و رفت. تلاشام برای بیدارکردن رفیق بیفایده بود. کمی کنار او نشستم شاید بیدار شود. خواب بر چشمان خودم نیز مستولی شد. با خودم گفتم «تو که بارها در کنارهی خیابان خوابیدهای گرچه نه با این لباس و نه باین حال بل با دوستانی هشیار و فرز. پس چه واهمهایداری؟ کسی ترا اینجا نخواهد شناخت». روی نزدیکترین نیمکت دراز کشیدم و بلافاصله خوابم برد. نزدیکیهای صبح آقا بیدارم کرد که:
بیوین چه راحت خوابیده! وَخی! هرچی داشتم بردن، پول، ساعت، خودنویس لامی. بیچاره شدم.
و بلافاصله اضافه کرد:
بازم خدا ره شکر که عینکامه نبردن و الا فردا بدون عیننک شی میدانستم بوکنم.
گفتم:
مهم نیس! مَ باندازهی دو نفریمان پول دارم. اگرم کم آوُردیم مُ أ شوئر خواهرُم قرض موکنم. بیخیال! کاریه شده.
اما او نمیخواست باور کند که جیب مرا نزدهاند.
پولم را از توی جورابهایم و ساعتام از داخل پیراهنام بیرون آوردم و به او نشان دادم.
دوستم گفت:
تو خیلی کِلِکِییا!
تا خیابان زرین نعل را پیاده پییمودیم تا خنکای صبحگاهی هشیارمان کند. در خانه تا لنگ ظهر خوابیدیم. پس از بیداری بحمام عمومی محل رفتیم که در همسایگی خانهی خواهر بود. اما او، آنسال در کنکور قبول نشد.
چند سالی بعد به دانشکدهی تربیت معلم راه یافت و لیسانس «کارشناس» آموزش و پرورش شد، شاید کارشناسی ارشد را هم خواند، نمیدانم. آخرین باری که او را دیدم سال ۱۳۸۴ بود که پس از نه سالی دوری، بوطن رفته بودم و در یکی از خیابانهای همدان، دنبال آشنائی میگشتم که کسی صدایام کرد. نگاهام به آنسوی خیابان جلب شد. او بود. بازنشسته شده بود و دکانی خواربار فروشی باز کرده بود. وضع روحیاش خوب نبود که تمام اعضای خانوادهاش باستنای یکی از خواهرهایش، در تصادفی جان باخته بودند. از تنهائی سخت مینالید.
از هم برای همیشه جدا شدیم.
پینوشت
1- بتازهگی پسر کوچکتر دبیر ما با من تماس گرفت و خبر داد که تصادفی اتومبیل، مادر بزرگ آنها فوت کرده است نه مادرشان. بقیه نیز که صدمه دیده بودند، خوشبختانه همگی سالم و زنده هستنئد.
خانه ای که من ار آن صحبت کرده ام، خانه ی عموی بزرگ آنها بوده است نه خانه ی خود آنها.
-
پینوشت
1- بتازهگی پسر کوچکتر دبیر ما با من تماس گرفت و خبر داد که تصادفی اتومبیل، مادر بزرگ آنها فوت کرده است نه مادرشان. بقیه نیز که صدمه دیده بودند، خوشبختانه همگی سالم و زنده هستنئد.
خانه ای که من ار آن صحبت کرده ام، خانه ی عموی بزرگ آنها بوده است نه خانه ی خود آنها.
-
3 نظرات:
خیلی شیرین بود. دمت گرم.
عمواروند جان از خوندن هر جملهت لذت میبرم. شما چطور خاطراتتون رو اینقدر قشنگ و واضح به یاد میآورید انگار که همین دیروز اتفاق افتاده؟ خوش به حالتون... در ضمن چقدر لهجه همدانی قشنگه...
سپاس زیتون گرامی!
آنچه از آنروزها برای من باقیمانده است همین خاطرات است که دوستان یا چهره در خاک کشیده اند یا گذشت زمان و دوری راه و وضع اقتصادی بد آنان سد راه ارتباط ما شده است.
ارسال یک نظر