هدف غار شاپور ۳
;دیدار آتشکده مرا به دوران زردشت برد، دوران شکوهعظمت ایران، ولی زمانی که از کوه سرازیر شدیم، خودم را حقیر و عقبماندهای یافتم که بودیم. ابوقراضه استارت نمیخورد و احتیاج به هندل داشت. احساس این که ما مصرف کنندهی وازدههای دول بزرگ هستیم سخت آزردهام کرد. عصر در پای زنده رود، کاهو سکنجبین سیری خوردیم. گوش به صدای دلنواز ریزش آب زندهرود سپردیم تا زمانیکه خورشید برای تطهیر خویش، بدرون زندهرود فرو رفت و سیاهی در شهر حاکم شد، دل از دیدار زندهرود نکندیم.
دوستان رفتند اما من و پرویز تا دیر وقت همان حدود ماندیم. میلی برفتنمان به درون آن بیغوله که میهمانخانهاش مینامیدند، نبود.
بهنگام ترک اصفهان سری هم به کوه صفه زدیم. صبحانه را در آنجا خوردیم. چند عکس ناب از گربهی زیبای قهوهچی گرفتم و اصفهان بقصد شیراز پشت سر گذاشتیم.
نشسته: خودم، رئوفی وعلی آقا. ایستاده: ذکری، حوائجی، اکبر ابریشمی، صادق ابریشمی، اسماعیلزاده، اکب ابریشمی و عمحس |
ابوقراضه درب و داغان بود و راهها خاکی و پر از دستاندازهای فنرشکن. سخت خسته بودیم. اگر نیروی جوانی نبود بیشک از عهدهی مشکلات این سفر برنمیآمدیم. در سراسر راه، افرادی بیل به دست، مشغول به پرکردن چاله چولههای جاده بودند. گرد و خاک ناشی از عبور ماشینها، لایهی ضخیمی از خاک بر چهره و لباس مندرس آنها باقیگذاشته بود. خبری از علامت خطر و یا تابلوهای اخطاری "کارگران مشغول بهکار"نبود.
ابوقراضه توان پیمودن بیش از چهل کیلومتر در ساعت را نداشت. از این رو ما برای جبران وقت هدرشده، از خواب شبانهمان میزدیم تا از برنامه عقب نمانیم.
در نیمهراه شیراز در یکی از کاروانسراهای عباسی شب را بصبح رسانیدیم. ظاهر کاروانسرا آراسته بود و چنین مینمود که بازسازیاش کرده باشند. یکی از صفهها را اجاره کردیم و بار و بنه خود را بدرون آن بردیم. هر گروه بساط پختن خوراک شب را آماده کرد مگر علیآقا که سودای غذا پختن را نداشت. او عمحسن را داشت. اما در عوض، مسئولیت ابوقراضه بعهدهی او بود و از اینرو تا ما ماشین را ترک میکردیم او طواف ابوقراضه را آغاز میکرد، بهر سوراخاش پیچگوشتی یا آچاری فرو میکرد، سرش را تکان میداد که من نمیفهمیدم منظور او از تکاندادن سر، احساس رضایت بود یا شکایت.
پس از خوردن غذا نوبت بازدید از کاروانسرا رسید. مردم نشسته در صفهها مرا به زمان شاه عباس، شاه ایران برد. همان شاهی که به روایت راوی تاریخ، با شمشیر، زنجیر توپهای جنگی روسیان برید و با شجاعت و درایت جنگیاش، لشگریان عثمانی را به عقب زد. همان شاهی که «بقولی» شبها با لباسی درویشی و ناشناس در میان رعایا میگردید تا از درد آنان خبر گیرد و مواظب بود تا مأموراناش تجاوزی به اتباع وطن نکنند. او بود که هزار دستگاه از این کاروانسراها ساخت تا مسافرانی چون من و ما، در این کویر، جانپناهی داشته باشند و از شر دزدان در امان بمانند. ولی دریغ که بعدها فهمیدم، تاریخنویسان آن نوشته بودند که شاه میخواسته است نه آنچه با واقعیت میخوانده است.
سرودهی زندهیاد اخوان ثالث در ذهنام جان گرفت.
این دبیر گیج وگول و کوردل: تاریخ.
تا مُذّهَب دفترش را گاهگه میخواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه میافتادش اندر دست.
در بیان دُرفشاناش کلک شرین سلک میلرزید،
حبرش اندر مِحبَر پُر لیقه چون سنگ سیه میبست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:
هان، کجائی ای عموی مهربان! بنویس.
ماهِ نو را ما دوش با چاکران دیدیم.
مادیان سرخ یالِ ما، سه کُرَّت زاید.
در کدامین عهد بودهست اینچنین یا آنچنین،
بنویس!
و این دبیران گیج و گول و کوردل تاریخ برای ما ننوشته بودند که این شاه که در شجاعت و جنگآوری و کشورداریاش شکی نیست، در لشگرکشیهایاش همیشه گروهی همراه میداشته که وظیفهشنان خوردن زندهزندهی دشمنان او بوده است.
صبح به هنگام، عزیمت به کمک علیآقا رفتم تا کولههای روی سقف ابوقراضه را با طناب به بندیم. دوربین عکاسی آویزان بر گردنام دست و پا گیر بود. آنرا از گردنام باز کردم و روی یکی از سکوهای جلوی کاروانسرا گذاشتم. کارمان تمام شد. همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. در میانهی راه، به کاروانی از ایل قشقائی برخوردیم. رنگارنگی لباس زنان و حرکت کاروان کوچنشینان منظرهی زیبائی بوجود آورده بود. خواستم عکسی از آنها بگیرم. دنبال دوربین گشتم. نبود. یادم رفته بود آنرا از روی سکوی جلوی کاروانسرا بردارم.
چقدر دلم برای عکسهایی که گرفته بودم سوخت. از دستدادن خود دوربین که حقوق یکماهونیم مرا بلعیده بود آنچنان نارحتام نکرد که از دستدادن عکسها. دوربین را میشد دوباره خرید اما عکسها برای همیشه از بین رفتهبودند.
تا مُذّهَب دفترش را گاهگه میخواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه میافتادش اندر دست.
در بیان دُرفشاناش کلک شرین سلک میلرزید،
حبرش اندر مِحبَر پُر لیقه چون سنگ سیه میبست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:
هان، کجائی ای عموی مهربان! بنویس.
ماهِ نو را ما دوش با چاکران دیدیم.
مادیان سرخ یالِ ما، سه کُرَّت زاید.
در کدامین عهد بودهست اینچنین یا آنچنین،
بنویس!
و این دبیران گیج و گول و کوردل تاریخ برای ما ننوشته بودند که این شاه که در شجاعت و جنگآوری و کشورداریاش شکی نیست، در لشگرکشیهایاش همیشه گروهی همراه میداشته که وظیفهشنان خوردن زندهزندهی دشمنان او بوده است.
صبح به هنگام، عزیمت به کمک علیآقا رفتم تا کولههای روی سقف ابوقراضه را با طناب به بندیم. دوربین عکاسی آویزان بر گردنام دست و پا گیر بود. آنرا از گردنام باز کردم و روی یکی از سکوهای جلوی کاروانسرا گذاشتم. کارمان تمام شد. همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. در میانهی راه، به کاروانی از ایل قشقائی برخوردیم. رنگارنگی لباس زنان و حرکت کاروان کوچنشینان منظرهی زیبائی بوجود آورده بود. خواستم عکسی از آنها بگیرم. دنبال دوربین گشتم. نبود. یادم رفته بود آنرا از روی سکوی جلوی کاروانسرا بردارم.
چقدر دلم برای عکسهایی که گرفته بودم سوخت. از دستدادن خود دوربین که حقوق یکماهونیم مرا بلعیده بود آنچنان نارحتام نکرد که از دستدادن عکسها. دوربین را میشد دوباره خرید اما عکسها برای همیشه از بین رفتهبودند.
به اصرار دوستان از نیمهراه به کاروانسرای عباسی بازگشتم. کسی از دوربین گمشدهام خبری نداشت. همانطور که حدس زده بودم دنبال دوربین گردیدن کار بیهودهای بود آنهم در ایام نوروز با آن همه مسافر. برای بازگشت کلی کنار جاده ایستادم تا وسیلهای برای برگشت یافتم. کنار پنجره نشستم و چهارچشمی جاده را زیز نظر داشتم که ابوقراضه در کنارهی تختجمشید توجهام را جلب کرد. دوستان مشغول تهیهی ناهار بودند. همینکه چشمشان بمن افتاد همه باهم و یک صدا پرسیدند:
پیدا شد؟
جواب منفی من آنها را کسل کرد.
در زیر تابش آفتاب بهار فارس ناهار را خوردیم و استراحتی کردیم تا نوبت بازدید خرابههای تخت جمشید رسید.
خرابههای قصری که در دوران خودش عظمتی بود نشاندهندهی تمدن پدران ما در آن دوردستهای تاریخ. اما دریغ که دیوانهی قدرتپرستی بخواست معشوقهی دیوانهتر از خودش،آنرا طعمهی آتشکرده بود. دیدن خرابههای ٱن بنا باشکوه آتشی در دل ما افروخت که هنوز هم اثرش باقیاست و با شنیدن نام اسکندر که شوربختانه برخی از مردم ما، پسراناشان را بدان مینامند، تشدید میشود.
نمیدانم آیا این فقط ما ایرانیان هستیم که نام دشمنان و ویرانکنندهگان سرزمینمان مانند چنگیز، تیمور و اسکندر و... را روی کودکانمان میگزاریم یا ملتهای دیگری هم باین درد ما مبتلا هستند؟
عصر راهی شیراز شدیم. در شیراز مدرسهای از جانب ادارهی فرهنگ (آموزشوپرورش امروز) در اختیار ما گذاشته شد. شب را در آنجا گذراندیم و خستهگی روز و راه را از تنمان زدویم.
1 نظرات:
سلام عمو اروند عزیز
خوشحالم که باز صفحه ی وبلاگ شما را به طور مستقیم می بینم و می خوانم. و به این ترتیب امکانی هم پیدا می کنم که عرض ادبی بکنم. از محبت های شما که شامل حال من شده سپاسگزارم. نوشته های شما بی نظیرند. گنجینه اند. ارادت.
ارسال یک نظر