۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

هدف بازدید غار شاپور بخش ۴


دیدار حافظیه صفای بخصوصی داشت. مردم، کوچک و بزرگ، احترام خاصی برای حافظ  قائل بودند، بزرگترها فاتحه می‌خواندند. جوانان فال می‌گرفتند. خلوص مردم عادی به شاعر بلندپایه‌مان، غم نشسته بر دلم را، از دیدن رنجی که اسکندر و چنگیز و تیمور بر اجداد و سرزمین‌ ما روا داشته‌بودند، کمی تسکین داد. سپس راهی آرام‌گاه سعدی شدیم. آرامگاه سعدی بباور من فاقد صفا و روحانیتی حاکم بر آرامگاه حافظ بود، چرائی‌اش نفهمیدم. این احساس در دیدارهای مکرری که از آن‌جا داشته‌ام، باز هم تکرار شده‌است.
عصر همان‌روز دیداری داشتیم با کوه‌نوردان شیرازی. یکی از آنها با عم‌حسن آشنا بود. گویا با هم برنامه‌ی مشترکی انجام داده‌بودند، شاید صعود به یکی از قله‌ها‌ی الوند، یادم نیست. طرف مرد جالبی بود و کلی من و پرویز سر بسرش گذاشتیم. عکس زیر یادگار آن دیدار است.
 شب، وقتمان آزاد بود. ما که جوان‌تر بودیم و آن‌روزی‌تر، کاسه‌مان را از دیگران جدا کردیم تا دُمی به خمره زنیم. شنیده بودیم، شراب خلّر شیراز همان «شراب تلخی است که زورش مرد افکن است». باید امتحان‌اش می‌کردیم اگرچه در این امور بس بی‌تجربه هم بودیم.
وارد میکده‌ای شدیم که بعدها فهمیدیم به آن پیاله‌فروشی می‌گویند مخصوص حرفه‌ای‌های کم پول است. چهار نفر بودیمو من، پرویز، اکبر و اصغر. بوی الکل و دود سیگار فضای تنگ و نیمه‌تاریک پیاله‌فروشی را پر کرده‌بود. با ورود ما، چشم‌ها متوجه ما شد. سه چهارنفری بیشتر نبودند، دقیقن یادم نیست. نمی‌دانم جوانی ما سبب توجه آن‌ها شد یا غریبی و پوشش نامتعارف ما. آخر آن‌روزها مردم هنوز با لباس کوهنوری آشنا نبودند. بگذریم که لباس ما هم لباس کوهنوردی درست و حسابی نبود. اما چکمه سربازی، شلوار میخی و کاپشنی که بتن داشتیم هم با لباس میهمانان نوروزی هم‌خوان نبود.
سفارش شراب خُلر تلخ دادیم. مردی که در کنار من ایستاده‌بود و لولِ لول بنظر می‌رسید، پک محکمی به سیگارش زد، دودش را با ولعی عجیب توی شش‌های خود فروبرد. وقتی پس‌مانده‌ی دود را پس داد. رو بمن کرد و سری بعلامت سلام، تکان و داد و با لهجه‌ی شیرازی‌اش پرسید:
کاکو کجائی هستن؟

گفتم همدانی.
بغل‌دستی‌اش وارد گود شد و سراغ شراب اسدآباد را گرفت. گفتم آن‌را چشیده‌ام اما فکر کرده‌ایم شراب خُلّر شیراز را هم بجشیدم. می‌گویند خیلی گیراست.
میکده‌چی بطری شرابی را نشان داد و نظر ما را خواست. همه با هم خندیدیم.
من گفتم ما تجربه‌ای در این زمینه نداریم. نه مشروب‌خوریم و نه شراب شناس. خودت وکالت میهمانان‌ات قبول کن! چه می‌دانی شاید خاطره‌ی خوشی از میزبانی تو با خودمان به ارمغان بردیم.
لیوان پر شده را بدست من داد. مزمزه‌کردم. مزه‌ی گسی داشت. کناری‌ها لیوان‌هایشان را بسلامتی ما بلند کردند. وقتی صورت‌حساب را خواستم، صاحب‌ میکده گفت:
من یهودی هستم. میدانی که شب شنبه است. در دین یهود دست به آتش‌زدن در شب شنبه حرام است. می‌شود این چراغ علاءالدین را برای من خاموش کنی؟ هوای داخل خیلی گرم شده‌است.
فتیله‌ی علاءالدین کاملن پائین کشیدم و بعد با حرکت تندی چراغ را بالا پائین کردم. چراغ خاموش شد. مردی که اول با ما وارد صحبت شده بود، کفی زد و گفت:
نه، هشیار است.
صاحب میکده لبخندی زد. میکده‌ را ترک کردیم.

کتل پیرزن. جائی که مجبور شدیم ابوقراضه را ترک کنیم
روز بعد‌ عازم کازرون شدیم. تا دشت ارژن همه‌چیز بخوبی و خوشی گذشت. استراحت کوتاهی در کناره‌ چشمه‌ی دشت ارژن کردیم و براه افتادیم. هرچه بالاتر می‌رفتیم، راه بدتر می‌شد. راه کازرون گذشته از خاکی و ناهموار بودن‌اش، کوهستانی بود و پرشیب و فراز. ابوقراضه نای کشیدن سرنشینان خودش نداشت و از همان ابتدای راه،نق‌زدن را شروع کرد. دیدن خودروهای پرت‌شده‌ی ته دره، ترس مرگ در دل ما انداخته بود. از شوخی و ورق‌بازی خبری نبود. نشانه‌های ناراحتی در چهره ی علی آقا هویدا بود. جاده علاوه بر شیب تندأش، باریک هم بود. در بعضی نقاط امکان نداشت دو وسیله‌ی نقلیه بتوانند از کنار هم، عبور کنند. یکی از آنها مجبور بود در سرپیچ به انتظار رسیدن دیگری متوقف شود. گردنه‌ی دختر شروع شده بود و با اضافه شدن ارتفاع، ناراحتی هم راهان بیشتر و بیشتر می‌شد. عم‌حسن که قبلن این جاده را دیده بود، با ذکر خاطرات‌اش بر اضطراب ما می‌افزود. سید شیشبه‌بر، مرتب وردی بر لب داشت. علی‌اصغر هم همراهی‌اش می‌کرد. علی‌آقا روحیه‌‌ی شوخ و شنگی همیشه‌گی‌اش را از دست داده‌بود. خیلی جدی بنظر می‌رسید. دلیل‌اش بی‌شک ٱگاهی او از حال و روز ابوقراضه بود و نگرانی سلامتی ما. اکبر پز ماشین‌های دائی‌اش  را می‌داد «که چنین و چنان‌اند» و عم‌حسن علت نامیدن این دو کٌتل را به نام "دختر و پیرزن" باوری رایج در میان عوام، می‌دانست که معتقدند «عروسی با پای پیاده از شیراز راهی کازرون می‌شود ولی دشواری و دوری راه، چنان دماری از روزگارش در می‌آورد که بهنگام رسیدن به کازرون دیگر نشانی از جوانی در او نمی‌ماند و پیرزنی تبدیل‌اش می‌کند.
گه‌گاه اسکلت زنگ‌زده‌ی وانت‌ یا کامیونتی در ته دره، توجه یکی‌ از ما را جلب می‌کرد که فوری با گفتن «نگا کنین!» هُرّی دل همه‌ی ما را می‌ریخت.
در بالای کتل پیرزن، جلوی قهوه‌خانه‌ای برای صرف صبحانه توقف کردیم. علی‌آقا به طواف ابوقراضه پرداخت و ما مشغول آماده‌کردن صبحانه شدیم که عم‌حسن با یک سینی پر از نان نازک آب‌زده و کاسه‌ای پر از کنگرماست، سر رسید و همه را به خوردن دعوت نمود. هیچ یک از ما تا آن لحظه نه کنگرماست خورده بودیم و نه نان نازک فطیر. کنگرماست چرب با نان نازک فطیر، سخت چسبید که گرسنه هم بودیم. هر گروه برای خودش سفارش تاره‌ای داد. بعد از خوردن صبحانه، علی‌آقا با لحن عذرخواهانه‌ای از ما خواست اگر ممکن است حداقل، چند پیچ اول را که تندی شدیدی داشت، پیاده رویم. می‌ترسید ترمزهای ابوقراضه نگیرد و ما به ته دره سقوط کنیم. علی‌آقا با یکی از همراهان رفت و بقیه پس از یک ساعتی پیاده روی، خودمان را به ابوقراضه رسانیدم و فارغ از همه‌ی خطرات احتمالی که ممکن بود در انتظار ما باشد، سوار آن شدیم و با خواندن:
ماشین میززا ممدلی/ نه بوق داره و نه صندلی
به راه خود ادامه دادیم تا وارد منطقه‌ی کازرون شدیم.