هدف غار شاپور بخش ۲
با مراجعه به شهربانی الیگودرز و ارائهی معرفینامه، افسر کشیک تنها اتاق خالی موجود را در اختیار ما گذاشت. شب عید بود و چند ساعتی بیش به تحویل سال نمانده بود. ما تدارکی برای برپائی جشن نوروزی نداشتیم. گرد و خاک سر و رویمان را پوشانیدهبود و امکان حمام رفتن هم نبود. بدون سبزه و هفتسین و لباس نوئی هم بتن داشتن به استقبال سال نو رفتیم.
خبر نو شدن سال را از رادیوی شهربانی شنیدیم. شادمانه ســال تازه را بهم شادباش میگفتیم که صدایی غریبه با ما همصدا شد و سال نو را با لهجهی لُری بما عید مبارک میگفت.
سرهای همه بیاختیار به طرف صدا برگشت. نوجوانی توی اتاقی بدون هرگونه وسیلهای، با لباسی بس نازک، پشت دری آهنین ایستاده بود و ما را با حسرت نگاه میکرد. به او نزدیک شدیم. سال نو را به او تبریک گفتیم و علت زندانی بودناش را جویا شدیم. بازداشت موقت بود. اتهاماش یادم نیست. شاممان را با او بخش کردیم. جوان سخت گرسنه بود. زمانیکه مأمور کشیک شهربانی برای سرکشی به اوضاع زندانیاش به اتاق ما آمد از ما خواست تا کفشهایمان را به داخل اتاق ببریم. از توصیهی او خندهمان گرفت. یکی از دوستان گفت به بین در چه کشوری زندهگی میکنیم که در ادارهی شهربانیاش باید مواظب کفشهایت باشی تا آنها را ندزدند. اما از ترس بیکفشماندن، سفارش پاسبان را سخت بجان خریدیم.
صبح زود الیگودرز را ترک کردیم. جوانک معصومانه و حسرتزده با چشمانش ما را دنبال میکرد. بهنگام بدرود برایاش آرزوی سالی خوش کردیم.
عصر بود که وارد اصفهان شدیم. پرویز هم به آرزویاش که دیدار نصف جهان بود، رسید. او مرتب بین راه تکرار میکرد من باید این اصفهان را به بینم تا به فهمم چرا شاهسلطان حسین، در مقابل تذکرات دولتیان از نزدیکی استیلای اشرف افغان به تمامی ایران، جواب داد که سلطنت اصفهان برای من کافی است. بقیهی ایران از آن اشرف!
عمحسن مسافرخانهای را میشناخت. برای خوابیدن به آنجا رفتیم. کثافت ازسر و روی مسافرخانه میبارید. از سر و روی ما نیز. حمامی یافتیم و کثافت از سر و روی خویش زدودیم. شبانه از سیو سهپل، پلخواجو و پل ماران یا آهنی دیدار کردیم. من بودم و پرویز که با پای پیاده نیمی از شهر را زیر پا گذاشتیم. آخر شب بود که به میهمانخانه باز میگشتیم. چند جوانی در کنار زاینده رود پلاس بودند و شاید شاهد رفتوآمد مکرر ما. بگمان اینکه ما دنبال زن تنفروشی هستیم، یکی از آنها با صدای بلند گفت:
ای وقت شبی کسی گیرنون نیمیاد. با مشت به پشت یکی از همراهاناش زد و گفت:
یه پنج تومنی باین بدید و خودتومنه راحت کنین.
به مسافرخانه که رسیدیم همه خواب بودند. ما هم شادی دیدار از نیمه جهان را با خود به رختخواب بردیم.
صبح زود سروصدای نماز همراهان از خواب بیدارمان کرد. دیری نکشید که عمحسن،قابلمه بدست وارد اتاق شد. بوی روغن داغ کنجد به دیگر بوهای موجود در اتاق اضافه گردید. پرسیدم:
چی برایان آوردی؟
در قابلمه را برداشت و آن را رو بمن گرفت و گفت:
مادهی اولیهی گز است و صبحانهی مطلوب غالب اصفهانیها. رنگوروی خمیرمایهی درون قابلمه چنگی بدل نمیزد. اما همسفران بدورش جمع شدند و بهبهگویان در چشم بهمزدنی، تهاش را درآوردند. من و پرویز حتا میل مزمزه کردن آن مادهی بد رنگ را نداشتیم و به نان و پنیر و چای شیرین خودمان قناعت کردیم.
صبح زود از منزل بیرون زدیم تا به همهی کارهایمان برسیم. میدان نقش جهان با گنبدهای نیلی رنگ مساجدش،کاشیکاریهای سردر آنها خیرهکننده بود و برای من تازهگی داشت. وسعت و زیبائی میدان «نقش جهان» چشمگیر بود. من مرتب عکس میگرفتم و انگار که این اولین و آخرین فرصت دیدار من از این شهر خواهد بود. نمیخواستم فرصتی را از دست بدهم.
وارد مسجد شاه شدیم، تو در تو بود و حجره به حجره. من غرق در تماشای معرقکاریها و کاشیکاریها بودم و دیگران در شگفت از آن همه بهت و تعجب من. عظمت آنگاهی ایران در ذهنام متصور بود و در سیر و سفر بودم و بر سلطان حسین لعنت میفرستادم که چرا لیاقت حفظ آن همه عظمت را نداشت و بجای کشورداری، وقت خود را روزها صرف آموختن خزعبلاتی در یکی از حجرههای همان مدرسه کرد و شبها را با دخترکان بینوای حرمسرا.
با بلند آوای دلانگیز مؤذن از گلدستههای مسجد و اعلام گاه برگزاری چهارگانههای ظهر و عصر، بازدیدکنندهگان بیحجاب، ایرانی یا خارجی، محترمانه صحن مسجد را برای مؤمنین خالی کردند.
دیدن چهل ستون و گچکاریهایاش، حوضی که معمار آن با آگاهی و استفاده از خاصیت لولههای مرتبط، آب چشمهی کوه صفه را به آخرین طبقهی آن ساختمان آوردهبود، بر شگفتی من افزود. در ادامه بدیدن اتاقی رفتیم که راهنما آنرا «اتاق نوازندهگان» یا چیزی شبیه آن توصیف کرد. راهنما میگفت چون شنیدن موسیقی در اسلام حرام است، نوازندهگان در این اتاق دربسته آهنگهایی مینواختند و بعد خود از اتاق بیرون میرفتند. صدا در داخل کچکاریهای باقی میماند و شاه و بستهگاناش پس از خروج نوازندهگان، برای شنیدن آهنگهای نواخته شده، داخل این اتاق میشدند.این مسئله سخت مرا مبهوت و به خود مشغول کرده بود و تمجید و تکریم پرویز از این همه
هنرمندی، دست کمی از تعجب من نداشت. هم شاد بودیم از هنر و صنعت پیشینیانمان و هم متاسف از حالواحوال آن روزمان.
تماشای منارجنبانهای واقعن لرزان و سپس آزمایش آن، نقطهی اوج شادی و شعف ما شد. بازشدن آجرهای کارشده در ساختمان بهنگام تکانخوردن منارهها، مرا در این فکر برد که آنمرد ناشناس که بوده و چه تسلطی به علوم مهندسی و معماری زماناش داشتهاست. یاد سخن دبیر تاریخمان افتادم که میگفت در آن سده، دانشمندان رازهای کشفکردهی خود را از دیگران پنهان نگاهمیداشتند و آن راز با خود بگور میبردند.
بحث و فحص رایج در چونی و چرائی خراب نشدن منارهها به هنگام لرزیدن، داستان قاسم برقی را در ذهنام زنده کرد که در جمعی برایمان چنین تعریف کرده بود.
رفته بودم اصفهان. در بازدید از منارجنبانها علت خراب نشدن آنها را بهنگام لرزیدن از پیرمرد نگهبان آنجا پرسیدم. او در جوابم با اشاره به قبری که در زیر سقف آنجا بود، گفت:
معجزهی ای آقاس.
منم در جواب او گفتم:
لامصّب! وقتی همدان زمینلرزه شد قرآن نِهنِهی مَ که یي من وزنش بود، از رفه افتاد پاین. اتاق نهنهم درب و داغان شد. یعنی تو میگی احترام ای مُردهه پیش خدا آ قرآنم بیشتره؟
و به یاد گفتهی زندهیاد دکتر مصدق افتادم در جوابیهی سرتیب آموزده، دادستان دادگاه نظامی شاهی که به ایشان گفته بود:
هان چهات شده؟ چرا میلرزی؟
و مصدق شجاع پاسخاش داده بود:
منارجنبانهای اصفهان نیز هفتصد سالی است میلرزند ولی هنوز برپا هستند.
نشسته: راست:ح ابریشمی، رئوفی،ذاکری؛ ص ابریشمی. ایستاده خودمو اصغر،علی، پرویز، اکبر ومحمد ح |
بحث و فحص رایج در چونی و چرائی خراب نشدن منارهها به هنگام لرزیدن، داستان قاسم برقی را در ذهنام زنده کرد که در جمعی برایمان چنین تعریف کرده بود.
رفته بودم اصفهان. در بازدید از منارجنبانها علت خراب نشدن آنها را بهنگام لرزیدن از پیرمرد نگهبان آنجا پرسیدم. او در جوابم با اشاره به قبری که در زیر سقف آنجا بود، گفت:
معجزهی ای آقاس.
منم در جواب او گفتم:
لامصّب! وقتی همدان زمینلرزه شد قرآن نِهنِهی مَ که یي من وزنش بود، از رفه افتاد پاین. اتاق نهنهم درب و داغان شد. یعنی تو میگی احترام ای مُردهه پیش خدا آ قرآنم بیشتره؟
و به یاد گفتهی زندهیاد دکتر مصدق افتادم در جوابیهی سرتیب آموزده، دادستان دادگاه نظامی شاهی که به ایشان گفته بود:
هان چهات شده؟ چرا میلرزی؟
و مصدق شجاع پاسخاش داده بود:
منارجنبانهای اصفهان نیز هفتصد سالی است میلرزند ولی هنوز برپا هستند.
2 نظرات:
Alli ast v doroud bandeh bar Mohammad v all Mohammad bad
Mahmoud Dehgani
dehgani.persianblog.ir
ارسال یک نظر