هدف بازدید غار شاپور بخش ۱
حسن از کوهنوردان قدیمی همدان است. او چند سالی از من بزرگتر است. به پیروی از برادرزادههایش، بیشتر کوهنوردان، پیر یا جوان او را عمحسن میناماند.
عم حسن میگوید:
با جمعی از دوستان کوهنورد از جمله « علیاصغر ذاکری «کفاش»، سید محمد حوائجی «شیشهبر» و تقی رئوفی «آموزگار» راهی شیراز هستیم. قصدمان بازدید از غار شاپور است. کارهای اداری و گرفتن کمکهزینهی مختصری از سازمان تربیتبدنی و معرفینامهای به امضای فرماندار کل، فرمانده هنگ ژاندارمری و روسای، آموزشوپرورش، شهربانی و سازمان تربیتبدنی را تهیه کردهام تا هم از شرّ ساواک و نیروهای انتظامی آسودهباشیم و هم از امکانات آنها استفاده کنیم. راستی ممکن است اکبر، اصغر و صادق "برادر زادههایاش" هم بما به پیوندند. تو چهطور؟
جوابی ندارم. نه منفی و نه مثبت. آمادهی چنین پیشنهادی نبودم.
اما آرزوی دیدن اصفهان و شیراز، آتش به جانم میافکند. دلم میخواهد هم منارجنبان را از نزدیک به بینم و هم مسجد شاه و سیوسه پل را. مگر نه این که در کتاب کلاس پنجممان میخواندیم:
تافتههای تو که ناماش زری است/داغ دل سینهی هر مشتری است؟
اما همراهیان او را با من مناسبتی نیست. میترسم سفر، زهرِمارم شود. فردای آنروز، موضوع را با پرویز اسماعیلزاده در میان میگذارم. پرویز پیشنهاد را میپسندد و اصرار میکند که به آنها به پیوندیم، علیرغم همهی ناخوانیهای میان ما و آنها.
عمحسن چیپـاستیشن علی مشعل را که از بازماندههای جنگ جهانی دوم است بمدت دو هفته و بمبلغ ۱۸۰۰ تومان کرایه میکند. مخارج خواب و خوراک راننده و بنزین نیز به عهدهی ماست. روز موعود فرا میرسد. با راننده ده نفر میشویم. همه، همدیگر را از پیش میشناسیم. من و پرویز هم خرجیم، حوائجی شیشهبر که در دوران ابتدایی همکلاسیام بودهاستٰ یار غار علیاصغر کفاش است و همخرج او. بقیه زیر علم «عمحسن» سینه خواهندزد و با او همخرجاند.
صبح زود همدان را به سوی ملایر ترک میکنیم. جیپ کذائی با سرعتی خرگوشوار مینالد و جلو میرود. حدود یک بعد از ظهر وارد ملایر میشویم. هوا سرد است و بادی سوزان میوزد. برای خوردن ناهار به پارک ملایر میرویم. پتو به دوش و در پناه ماشین، لرزان لرزان بساطمان را پهن میکنیم که هم خستهگیمان رفع شود و هم چیزکی بخوریم. همسفران همه غذایی آماده با خود آوردهاند بجز من و پرویز که با روشن کردن پریموس سفری، کتهای بار میگذاریم. علیآقا و عمحسن، به کته بارگذاشتن ما در آن باد و سرما میخندند و سر بسر ما میگذارند.
کته را نیمپز میخوریم تا از غافله عقب نمانیم. علیآقا مشعل، دست به آسمان، خداوندگار بزرگ را شکر میکند که او را با پرویز و من همکاسه نکردهاست!
همه میخندند.
بعد ناهار ملایر را ترک میکنیم. برف آغاز بباریدن میکند. علیآقا دکمهی برفپاکنهای ماشین را فشار میدهد اما برفپاکنها صفت و سخت سر جایشان نشستهاند و تکان نمیخوردند. میایستیم و علیآقا دست به آچار میشود. تلاش او ثمری نمیدهد. عمحسن طنابی به برفپاکنها میبندد و از من میخواهد که سمت چپ راننده بنشینم. یک سر طناب را بدست من میدهد و سر دیگرش را خودش که دست راست راننده نشسته است به دست میگیرد. بعد از من میخواهد که طناب را بسوی خودم بکشم تا برفپاکنها، برف روی شیشهی جلوی ماشین را پاککنند.
ماشین که براه میافتد، عمحسن میگوید:
ارّه!
من میگویم:
تیشه!
صدای خنده داخل ماشین را پر میکند.
با ارّه تیشه کردن ما، برفهای نشسته بر روی شیشهی ماشین کنار میرود و علیآقا پیش روی خودش را میبیند.
صدای خنده داخل ماشین را پر میکند. من از فرصت پیشآمده استفاده میکنم و سر به سر علیآقا میگزارم و میخوانم:
ماشین میرزا ممدلی
همراهان جواب میدهند:
نه بوق داره نه صندلی.
0 نظرات:
ارسال یک نظر