قلب من برای آنجا میتپد/ بخش آخر
>
امنیت برای آزادی
راهرویی در کابل
بخانه برگشتهایم. در میهمانسرا است که متوجه میشوم پیش از ظهر امروز از چه جاهائی سر درآورده بودم. بله من هم گویا پایام را درست جایِ پایِ پدر و مادرم گذاشتهام.
شما به کشورتان، خانوادهتان و فرهنگتان پشت کردید. شما ۲۵ سال است که به همهی آنچه بنحوی برای شما معنا و مفهومی داشت و هنوز هم دارد، پشت کردهاید. و هنوز پس از گذشت این همه سال شما امکان بازگشت به سرزمین مادریتان را نیافتهاید. شما از عاقبت کار خود خبر نداشتید و نمیدانستید که چنین خواهد شد. اما این آگاهی را داشتسد که باید بمن این امکان بدهید که خودم مسایل را تجربه کنم، کاری که خود شما حتا امکان راحت صحبتکردن از آن را هم نداشتهاید.
بابا، من صعود را از همان پلههایی آغاز کردهام که تو زمانی به عنوان خبرنگار از آنها بالارفتهای.
من احساس خوشبختی میکنم.
اما به این واقعیت هم آگاه هستم که این زمانه است که بمن امکان احساس خوشبختبودن را دادهاست.
من همیشه مدیون مهر شما خواهم بود. شما امنیت خود را فدای آزادی من کردهاید.
بسوی مکرویان.
خاطرهها راه بر من میگشایند
سوار ماشین که میشدم در این تصور بودم که از آرامشی نسبی برخور دارم. اما بعد همراهانام گفتند که روی صندلی آرام و قرار نداشتم. فکر میکردم راه خانه را بلدم باشم. اما زمانی که از آن دکان نانوایی که نباید بیش از صد متری با خانهی ما فاصله میداشت، گذشتیم، من نشانی از خانهمان را نیافتم و با خودم فکر کردم :
پیداکردن اون خونه که نباید اینقدر مشکل باشه. ما فقط دو ساعت فرصت داریم.
کابل
هشت نفر توی یک ماشین
محلهی مکرویان دو بخش است، مکرویان جدید و مکرویان قدیم. من فکر میکردم که ما در مکرویان جدید زندگی میکردیم. بهمین دلیل هم زمانیکه اتومبیل نزدیکیهای نانوایی ایستاد، پیاده شدم. اما همه چیز برای من ناآشنا بود. هیچ چیز آنجا با بیادماندههای من نمیخواند. حتا جادهی کناری آن جادهای نبود که به فرودگاه منتهی میشد. از مدرسهی پشت نانوایی هم خبری نبود. بغض گلویام را میفشرد. برای اولین بار پس از پیادهشدن از هواپیما در فرودگاه کابل، ترسی سراسر وجودم را گرفته بود. این ترس به تدریج بیشتر و بیشتر میشد.
آنروزها که ما در کابل زندهگی میکردیم خانهها شماره نداشت. قبلن در سوئد من از دوستان و آشنایانی که در کابل با زندگی میکردیم، اسم مدرسه را پرسیده بودم. هیچیک از آنها اسم مدرسه را بیاد نداشت. حالا هم که اینجا ایستادهایم، میبینم که از مدرسه خبری نیست. جایی برای رفتن نداریم. دکتر کامله مرا آرام میکند و میگوید:
بهتر این است که سری به هر سه مدرسهی موجود در مکرویان جدید بزنیم.
سوار بر ماشین به دبستان دخترانهی فردوسی میرویم. من پیاده شده و داخل مدرسه میشوم.
نه! اینجا هم نباید مدرسهی من باشه. چقدر ساختمان مدرسه به نظرم عجیب میآد. خانهی بغلی این مدرسه فقط چار طبقه داره. نه،آدرس درست نیس. آپارتمانی که ما در آن زندهگی میکردیم در طبقهی چارم بود. چند نفر هم طبقهی بالایی آپارتمان ما زندگی میکردن. آن ساختمان دستکم پنج طبقه بود. درهای اینجا هم عجیب و غریب بنظر میاد. خودمو گم کردم. بعد از بیست سال به خودم و حافظهام شک میکنم.
بداخل ماشین برمیگردم. سکوت میکنم و طولی نمیکشد که اشکهایم جاری میشود.
کابل - شهر نردهها
علی راننده و دکتر کامله میگن همه چیز عوض شده. ولی نه! من عکسهای اونجارو دیدهم. مطمئنام که اون خانه سرجاش قرارد داره با همون در و دروازهای که داشت. دری که شکلاش تو خاطرم نقش بسته. پس اون نانوایی لعنتی کجا رفته و چی به سرش اومده؟ هیچ چیز اینجا با اون تصویری که من ازش تو ذهنم دارم تطبیق نمیکنه.
جلوی خانمی را میگیریم و با صدایی لرزان، نقشهی سادهای میکشم و نشاناش میدهم. او حدس میزند که باید به آن یکی مدرسه مراجعه میکردیم. سوار اتومبیل شده و راهی آن دیگر مدرسه میگردیم. با رسیدن به مدرسهی بعدی، دو باره اعتمادی که بچشمانم داشتم، از نو بدست میآورم. وارد مدرسه میشوم و با خودم میگویم:
درسته! مدرسهی ما دست چپ بود. یعنی همینجا باید مدرسهی ما باشه. همه چیز درست بنظر میاد اما من بخودم شک میکنم. اشتباه بعد اشتباه.
پشت خونهی ما یه خونهی دیگه بود، اما اینجا فقط یک خونه هست. پس اون یکی خونه چی شده؟ مدرسهی ما، صورتی رنگ بود. پس اگر این همون مدرسه باشد چرا ما باید اشتباهی امده باشیم؟ من از توی مدرسهی صورتی رنگ خونهمان را میدیدم. دکون نانوایی که نیس! در اینجا یک مسجد هس. نه!
از همراهانم خواهش میکنم به جادهی اصلی که به فرودگاه منتهی میشود برگردیم تا از نو جستجوی دیگری را از آغاز کنم. سوار ماشین میشوم. فرصت ما دارد تمام میشود. از روی استیصال به بابا زنگ میزنم و نمیدانم چرا فکر میکنم شاید بدلایلی او اسم مدرسه یا شمارهی خانه را که در آن زمان شمارهای نداشت، بیاد داشته باشد.
بعد هقّی میزنم زیر گریه.
راستی چه فکری به سر من زدهبود؟ من تا شش سالم شد اینجا و در آن خانه زندهگی میکردم. چرا فکر میکردم پس از گذشت این همه سال میتوانم براحتی خانهمان را پیدا کنم؟ واقعن چه فکری توی کلهی من بود؟
اما به بین! من که توانستهام خودم را به افعانستان، به کابل برسانم و حالا این چنین نزدیک به خانهمان هستم، پس چرا از پیدا کردن یک آدرس اظهار عجز کنم؟
یکساعت بیشتر فرصت ندارم. چه میدانم؟ شاید هم مجبور شویم به مقصد نرسیده به ادارهی مرکزی برگردیم.
خاطرهها دوباره جان میگیرند
بیست یکم نوامبر ۲۰۰۸
نشد وارد آرپارتمان خودمان بشوم. اینکه هنوز همسایهی بالایی ما و خانوادهاش در همانجا زندگی میکردند مایهی تعجب من شد. در داخل راهرو کمی با هم به صحبت میایستیم. به تصور او صدای من نمیتواند حامل آن چیزی باشد که من قصد بیان آن را دارم. چند دقیقه وارد اتاق نشمین آنها شده و مینشینیم. من آرام ندارم. دوست دارم به همه جا سر بزنم.
هشت نفری میشویم که در این اتاق نشستهایم. دکتر کامل، من و سه نفر از افراد صاحبخانه. حتا نوهی او نیز در میانهی اتاق مشغول به بازی است. پسرشان که سن و سال من است، مرا و برخی از آن افغانها را بیاد میآورد. او بخصوص سراغ ترا گرفت، وحدت!
آنان پدر و مادر را نیز بخاطر دارند بخصوص مادر را که در یک موقعیتی از دختر بیمار آنان مواظبت کرده بود.
آنها از زندگیشان پس از آنکه ما ایرانیان، کشور آنها را ترک کردیم برای من تعریف میکنند. آنان از جهنمی صحبت میکنند که در بیست سال گذشته مجبور به زندهگی در آن بودهاند،
پس از لحظهی دکتر کامله آغاز به سخن میکند. من هم این امکان را یافتم تا بجلوی پنجره بروم و نگاهی به بیرون اندازم. در کودکی دوست داشتم مدتها کنار این پنجره بایستم و همه جا را تماشا کنم. شاید به همین دلیل است که امروز، پس از گذشت این همه سال، منظرهی باغ پشتی خانهمان این چنین روشن در ذهنم باقی مانده است.
(عکس)
یکروز صدای انفجار بمبی همهی ما را بیدار کرد. در آن زمان، چنین اتفاقاتی بسیار میافتاد. اما این اتفاق عجیبی بود. تمام شیشههای پنجرههای ما خرد شد. در گذشته شیشهها ترک خورده بود و این نشانهی آن بود که این انفحار از نوع دیگری است. یک چیز تازهایست. بدنهای تکهتکه شدهی آدمها در همه جا گسترده بود، توی خیابان، روی دیوارها و توی باغ. حتا بدنهای تکهتکه شدهی انسانها هم در امان نبودند.پرندهگان مشغول خوردن تکه پارههای بدن انسانهای کشته شده بودند. فاجعهای بود. حنگ پرندهگان را هم آدمخوار کرده بود. پرندهگان محبوب من! پرندههایی که بعد از خرگوش، این همه برای من عزیزند! حالا همنوعان من آنها را آدمخوار کردهاند!
آن روز من مدت زیادی به آن منظره نگاه کردم. میخواستم دلیل این پدیده را برای برای خودم حلاجی کنم.
حتا امروز هم که اینجا ایستاده و به حیاط نگاه میکنم قادر به درک این مسئله نیستم که جنگ از ما انسانها چه میسازد و با ما چه معاملهای میکند.
زمان خداحافظی رسید. شماره تلفنام را به آنها میدهم. شماره تلفن آنها را هم میگیرم. هر دو طرف اطمینان داریم که باز هم دیداری میان ما رخ خواهد داد. دوست دارم در وقت باقیمانده سری به آپارتمان سابقمان بزنم و از آن فیلمی تهیه نمایم. و اگر بشود دستگیرهی آن را لمس کنم.
راهرویی در کابل
بخانه برگشتهایم. در میهمانسرا است که متوجه میشوم پیش از ظهر امروز از چه جاهائی سر درآورده بودم. بله من هم گویا پایام را درست جایِ پایِ پدر و مادرم گذاشتهام.
شما به کشورتان، خانوادهتان و فرهنگتان پشت کردید. شما ۲۵ سال است که به همهی آنچه بنحوی برای شما معنا و مفهومی داشت و هنوز هم دارد، پشت کردهاید. و هنوز پس از گذشت این همه سال شما امکان بازگشت به سرزمین مادریتان را نیافتهاید. شما از عاقبت کار خود خبر نداشتید و نمیدانستید که چنین خواهد شد. اما این آگاهی را داشتسد که باید بمن این امکان بدهید که خودم مسایل را تجربه کنم، کاری که خود شما حتا امکان راحت صحبتکردن از آن را هم نداشتهاید.
بابا، من صعود را از همان پلههایی آغاز کردهام که تو زمانی به عنوان خبرنگار از آنها بالارفتهای.
من احساس خوشبختی میکنم.
اما به این واقعیت هم آگاه هستم که این زمانه است که بمن امکان احساس خوشبختبودن را دادهاست.
من همیشه مدیون مهر شما خواهم بود. شما امنیت خود را فدای آزادی من کردهاید.
بسوی مکرویان.
خاطرهها راه بر من میگشایند
سوار ماشین که میشدم در این تصور بودم که از آرامشی نسبی برخور دارم. اما بعد همراهانام گفتند که روی صندلی آرام و قرار نداشتم. فکر میکردم راه خانه را بلدم باشم. اما زمانی که از آن دکان نانوایی که نباید بیش از صد متری با خانهی ما فاصله میداشت، گذشتیم، من نشانی از خانهمان را نیافتم و با خودم فکر کردم :
پیداکردن اون خونه که نباید اینقدر مشکل باشه. ما فقط دو ساعت فرصت داریم.
کابل
هشت نفر توی یک ماشین
محلهی مکرویان دو بخش است، مکرویان جدید و مکرویان قدیم. من فکر میکردم که ما در مکرویان جدید زندگی میکردیم. بهمین دلیل هم زمانیکه اتومبیل نزدیکیهای نانوایی ایستاد، پیاده شدم. اما همه چیز برای من ناآشنا بود. هیچ چیز آنجا با بیادماندههای من نمیخواند. حتا جادهی کناری آن جادهای نبود که به فرودگاه منتهی میشد. از مدرسهی پشت نانوایی هم خبری نبود. بغض گلویام را میفشرد. برای اولین بار پس از پیادهشدن از هواپیما در فرودگاه کابل، ترسی سراسر وجودم را گرفته بود. این ترس به تدریج بیشتر و بیشتر میشد.
آنروزها که ما در کابل زندهگی میکردیم خانهها شماره نداشت. قبلن در سوئد من از دوستان و آشنایانی که در کابل با زندگی میکردیم، اسم مدرسه را پرسیده بودم. هیچیک از آنها اسم مدرسه را بیاد نداشت. حالا هم که اینجا ایستادهایم، میبینم که از مدرسه خبری نیست. جایی برای رفتن نداریم. دکتر کامله مرا آرام میکند و میگوید:
بهتر این است که سری به هر سه مدرسهی موجود در مکرویان جدید بزنیم.
سوار بر ماشین به دبستان دخترانهی فردوسی میرویم. من پیاده شده و داخل مدرسه میشوم.
نه! اینجا هم نباید مدرسهی من باشه. چقدر ساختمان مدرسه به نظرم عجیب میآد. خانهی بغلی این مدرسه فقط چار طبقه داره. نه،آدرس درست نیس. آپارتمانی که ما در آن زندهگی میکردیم در طبقهی چارم بود. چند نفر هم طبقهی بالایی آپارتمان ما زندگی میکردن. آن ساختمان دستکم پنج طبقه بود. درهای اینجا هم عجیب و غریب بنظر میاد. خودمو گم کردم. بعد از بیست سال به خودم و حافظهام شک میکنم.
بداخل ماشین برمیگردم. سکوت میکنم و طولی نمیکشد که اشکهایم جاری میشود.
کابل - شهر نردهها
علی راننده و دکتر کامله میگن همه چیز عوض شده. ولی نه! من عکسهای اونجارو دیدهم. مطمئنام که اون خانه سرجاش قرارد داره با همون در و دروازهای که داشت. دری که شکلاش تو خاطرم نقش بسته. پس اون نانوایی لعنتی کجا رفته و چی به سرش اومده؟ هیچ چیز اینجا با اون تصویری که من ازش تو ذهنم دارم تطبیق نمیکنه.
جلوی خانمی را میگیریم و با صدایی لرزان، نقشهی سادهای میکشم و نشاناش میدهم. او حدس میزند که باید به آن یکی مدرسه مراجعه میکردیم. سوار اتومبیل شده و راهی آن دیگر مدرسه میگردیم. با رسیدن به مدرسهی بعدی، دو باره اعتمادی که بچشمانم داشتم، از نو بدست میآورم. وارد مدرسه میشوم و با خودم میگویم:
درسته! مدرسهی ما دست چپ بود. یعنی همینجا باید مدرسهی ما باشه. همه چیز درست بنظر میاد اما من بخودم شک میکنم. اشتباه بعد اشتباه.
پشت خونهی ما یه خونهی دیگه بود، اما اینجا فقط یک خونه هست. پس اون یکی خونه چی شده؟ مدرسهی ما، صورتی رنگ بود. پس اگر این همون مدرسه باشد چرا ما باید اشتباهی امده باشیم؟ من از توی مدرسهی صورتی رنگ خونهمان را میدیدم. دکون نانوایی که نیس! در اینجا یک مسجد هس. نه!
از همراهانم خواهش میکنم به جادهی اصلی که به فرودگاه منتهی میشود برگردیم تا از نو جستجوی دیگری را از آغاز کنم. سوار ماشین میشوم. فرصت ما دارد تمام میشود. از روی استیصال به بابا زنگ میزنم و نمیدانم چرا فکر میکنم شاید بدلایلی او اسم مدرسه یا شمارهی خانه را که در آن زمان شمارهای نداشت، بیاد داشته باشد.
بعد هقّی میزنم زیر گریه.
راستی چه فکری به سر من زدهبود؟ من تا شش سالم شد اینجا و در آن خانه زندهگی میکردم. چرا فکر میکردم پس از گذشت این همه سال میتوانم براحتی خانهمان را پیدا کنم؟ واقعن چه فکری توی کلهی من بود؟
اما به بین! من که توانستهام خودم را به افعانستان، به کابل برسانم و حالا این چنین نزدیک به خانهمان هستم، پس چرا از پیدا کردن یک آدرس اظهار عجز کنم؟
یکساعت بیشتر فرصت ندارم. چه میدانم؟ شاید هم مجبور شویم به مقصد نرسیده به ادارهی مرکزی برگردیم.
خاطرهها دوباره جان میگیرند
بیست یکم نوامبر ۲۰۰۸
نشد وارد آرپارتمان خودمان بشوم. اینکه هنوز همسایهی بالایی ما و خانوادهاش در همانجا زندگی میکردند مایهی تعجب من شد. در داخل راهرو کمی با هم به صحبت میایستیم. به تصور او صدای من نمیتواند حامل آن چیزی باشد که من قصد بیان آن را دارم. چند دقیقه وارد اتاق نشمین آنها شده و مینشینیم. من آرام ندارم. دوست دارم به همه جا سر بزنم.
هشت نفری میشویم که در این اتاق نشستهایم. دکتر کامل، من و سه نفر از افراد صاحبخانه. حتا نوهی او نیز در میانهی اتاق مشغول به بازی است. پسرشان که سن و سال من است، مرا و برخی از آن افغانها را بیاد میآورد. او بخصوص سراغ ترا گرفت، وحدت!
آنان پدر و مادر را نیز بخاطر دارند بخصوص مادر را که در یک موقعیتی از دختر بیمار آنان مواظبت کرده بود.
آنها از زندگیشان پس از آنکه ما ایرانیان، کشور آنها را ترک کردیم برای من تعریف میکنند. آنان از جهنمی صحبت میکنند که در بیست سال گذشته مجبور به زندهگی در آن بودهاند،
پس از لحظهی دکتر کامله آغاز به سخن میکند. من هم این امکان را یافتم تا بجلوی پنجره بروم و نگاهی به بیرون اندازم. در کودکی دوست داشتم مدتها کنار این پنجره بایستم و همه جا را تماشا کنم. شاید به همین دلیل است که امروز، پس از گذشت این همه سال، منظرهی باغ پشتی خانهمان این چنین روشن در ذهنم باقی مانده است.
(عکس)
یکروز صدای انفجار بمبی همهی ما را بیدار کرد. در آن زمان، چنین اتفاقاتی بسیار میافتاد. اما این اتفاق عجیبی بود. تمام شیشههای پنجرههای ما خرد شد. در گذشته شیشهها ترک خورده بود و این نشانهی آن بود که این انفحار از نوع دیگری است. یک چیز تازهایست. بدنهای تکهتکه شدهی آدمها در همه جا گسترده بود، توی خیابان، روی دیوارها و توی باغ. حتا بدنهای تکهتکه شدهی انسانها هم در امان نبودند.پرندهگان مشغول خوردن تکه پارههای بدن انسانهای کشته شده بودند. فاجعهای بود. حنگ پرندهگان را هم آدمخوار کرده بود. پرندهگان محبوب من! پرندههایی که بعد از خرگوش، این همه برای من عزیزند! حالا همنوعان من آنها را آدمخوار کردهاند!
آن روز من مدت زیادی به آن منظره نگاه کردم. میخواستم دلیل این پدیده را برای برای خودم حلاجی کنم.
حتا امروز هم که اینجا ایستاده و به حیاط نگاه میکنم قادر به درک این مسئله نیستم که جنگ از ما انسانها چه میسازد و با ما چه معاملهای میکند.
زمان خداحافظی رسید. شماره تلفنام را به آنها میدهم. شماره تلفن آنها را هم میگیرم. هر دو طرف اطمینان داریم که باز هم دیداری میان ما رخ خواهد داد. دوست دارم در وقت باقیمانده سری به آپارتمان سابقمان بزنم و از آن فیلمی تهیه نمایم. و اگر بشود دستگیرهی آن را لمس کنم.
5 نظرات:
بسیا زیبا و دلنشین مثل همیشه
بسیا زیبا و دلنشین مثل همیشه
بسیا زیبا و دلنشین مثل همیشه
راستی جنگ از آدماها چی می سازد وقتی پرندها آدمخوار می شن چه انتظاری از آدماهاست
راستی جنگ از آدماها چی می سازد وقتی پرندها آدمخوار می شن چه انتظاری از آدماهاست
ارسال یک نظر