۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

بیاد و با یاد عرب علی شروه

عربعلی شروه
بگمانم تابستان سال  ۱۳۳۸ هجری خورشیدی بود که با او آشنا شدم. همه مان تازه‌آموزگار بودیم و پس از یکسال دوری، کناره‌ی میدان بزرگ همدان، پشت گیشه‌ی موسیو گرد آمده بودیم و از هر جائی سخن می‌گفتیم.
سختی‌های زندگی در ده، نبود تفریحات، دیدار دوستان پس از پیمودن مسافت‌های طولانی در سرمای زمستان، مشکلات دانش‌آموزان و علاقه‌مندی برخی از آن‌ها بدرس و ...
در میان ما جوانی بود بد لباس، با موهایی ژولیده و صورتی نتراشیده که در کناری ایستاده بود و در گفت‌وگوهای ما شرکتی نداشت. قیافه‌ی ظاهری‌اش به معلم نمی‌خورد. گمان من بر این بود که آشنای یکی از دوستان است که از گفت‌وگوی ما خسته شده و بی‌صبرانه انتظار رسیدن لحظه‌ی خداحافظی همراه‌اش را می‌کشد تا از شّرِ نق‌نق‌های ما خلاص شود. آن زمان فرا رسید. بر خلاف انتظار من، همه با او بگرمی خداحافظی کردند و یکی از دوستان با او قرار ملاقات فردا را گذاشت.
پس از دور شدن او و همراهانش از دوستی که یادم نیست که بود، پرسیدم:
مگر تو هم او را می‌شناسی؟
دوستم گفت:
کی، عربعلی شروه را؟ بله، او معلم ده کّل‌تپه در بخش کبودراهنگ‌ است.
معلم؟ با این سر و وضع؟ باورم نمی‌شد.
یکی از دوستان گفت:
او اصلن کرد است. من و او تا کلاس نهم در دبیرستان رضاشاه همکلاسی بودیم. بعد او راهی کرمانشاه شد چون در امتحان ورودی دانشسرای کشاورزی قبول شده بود. پسر بسیار خوبی است. و بعد اضافه کرد که او بزندگی با چشمان دیگری می‌نگرد و تابع فلسفه‌ی خاصی است، گیاه‌خوار است، از صادق هدایت خوشش می‌آید. خلاصه بگم او همان است که هست. بسیار بی غل و غش.
روزهای تابستان گذشت. یکی دوباری عربعلی شروه همراه ما بجنگ قله‌ها آمد. بگمانم اولین برنامه‌ی مشترک ما دیدار از امام‌زاده کوه بود. او در طول راه از فواید گیاه‌خواری حرف زد، از حق زنده‌گی حیوانات صحبت کرد و از مضار گوشت‌خواری،حرف‌هائی زد که برای من و ما تازه‌گی داشت. کم‌کمک میان من و او هم صمیمتی برقرار شد و او برای من هم، چون دیگران عرب شد که دوستانش او را عرب می‌نامیدند.
تابستان که به پایان رسید عرب هم غیب‌اش زد و دیگر آفتابی نشد تا نوروز فرا رسید. وقتی علت نیامدن‌اش به شهر را پرسیدم در جوابم گفت:
تصمیم گرفته بودم تا ترکی را مانند ترک‌ها صحبت نکنم، بشهر نیایم.
پرسیدم:
موفق‌ شدی؟
در جوابم خنده‌ای تحویل داد. اما زمانی که شوهر خواهرم که خود ترک‌زبان بود، ترکی صحبت کردن او را دید، باورش نمی‌شد که زبان مادری عربعلی ترکی نباشد و اصرار داشت که عرب از کردهای آذربایجان غربی است چرا که ترکی و کردی را بدون لهجه صحبت می‌کند.
ردیف نشسته از راست: شروه، ب اسماعیل‌زاده. نفرچهارم خودم
عرب در مدتی که به شهر نیامد، کار دیگری هم کرده بود و آن ایجاد ارتباط با خانمی روس زبان بود که در ده محل کارش به خیاطی مشغول بود و نزد او آموزش زبان روسی را آغاز کرده بود. عرب از همان ابتدا با زبان انگلیسی آشنائی داشت. گذر زمان ما را بهم نزدیک‌ و نزدیک‌تر کرد. زمانی‌که به پیشنهاد زنده‌یاد فریدون اسماعیل‌زاده از او خواستم به گروه کتاب‌خوانی ما، بپیوندد، چنان شوق و علاقه‌ای نشان داد که موجب شگفتی من شد.
اما شیوه‌ی زنده‌گی او با شیوه‌ی زنده‌گی من و دیگر دوستان مشترکمان، تفاوتی فاحش داشت. او می‌دانست چه می‌خواهد و برای رسیدن به هدف خویش، برنامه‌ای داشت. راحت زندگی می‌کرد. آلوده‌ی روزگار نبود و بحرف دیگران بهائی نمی‌داد.
روزی دختر عمه‌ام که با مادرش، مستاجر خانه‌ی پدری بودند، بمن خبر داد که دو کارگر «عمله» بسراغ شما آمده بودند. بیشتر که پی‌گیر شدم فهمیدم عربعلی شروه و محمود مخترع بوده‌اند. به دخترعمه گفتم:
آنها هر دو آموزگارند و از دوستان نزدیک من.
دخترعمه باورش نمی‌شد و در جوابم گفت:
بخدا یکی‌شان کفش‌های لاستیکی داشت و جورابی هم در پا نداشت. لباس‌ها آن دیگری بهتر بود.
عربعلی سخت‌کوش بود و قاطع. به نقاشی و مجسمه‌سازی عشق می‌ورزید و مرتب قر می‌زد که:
کج فکران مذهبی مانع رشد من در نقاشی و مجسمه‌سازی شدند.
از معلمی یاد می‌کرد که او را بخاطر ساختن مجسمه‌ای تنبیه بدنی کرده بود که ساختن مجسمه را کفر تلقی ‌کرده بود.
بیشتر عصرها در گارگاه شیرینی‌پزی حسن کوثری در مقابل آرامگاه استر و مردخای، جمع می‌شدیم. عرب گاهی از خمیر شیرینی، مجسمه‌های کوچکی می‌ساخت، در فر شیرینی‌پزی حسن آن‌ها می‌پخت و در پشت پنجره آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت. و همین علاقه بود که او را به ترجمه‌ی آثار نقاشان بزرگ و کتاب‌های آموزش نقاشی علمی کشاند.
علاقه‌ی او بکارش چنان بود که رسیدن به هدف را بر بودن با دوستان مرجح می‌داشت. یکبار پس از سال‌ها دوری به مغازه‌ی کتابفروشی که نوشته‌های او را منتشر می‌کرد، رفتم‌ و او را در آنجا یافتم. با هم راهی خانه شدیم. در همان دیدار کوتاه، طراحی ساده را بدخترم آموخت. اما بار دیگر که او را بخانه دعوت کردم گفت:
نه! کار دارم. یادگیری انگلیسی وقت زیاد می‌برد. باید بیشتر کار کنم. و این مطلب را زمانی می‌گفت که در فن ترجمه نامی آشنا شده بود.
با مهاجرت من بخارج رابطه‌مان قطع شد. یادم نیست کی بود که بدیدارش رفتم با یکی از بسته‌گان که در رشته‌ی هنر پذیرفته شده‌بود. حالا دیگر عرب متاهل شده بود، با زنی از جنس خودش، هم از لحاظ نگرش بجهان اطراف و هم از لحاظ هنری. او هم سفال‌گر است. عرب نقاشی‌ها، مجسمه‌های سفالی و آهنی‌اش را بمن نشان داد. مجسمه‌های آهنی که مواد اولیه‌ی آنها را از زباله‌دان‌ها جمع کرده بود. تابلوئی از نقاشی‌های‌اش را خریدم، خریدم که چه عرض کنم. در واقع بمن بخشید.
چند سال دیگر باز بسراغ‌اش رفتم و ناهاری با هم خوردیم. این بار به شاهنامه روی آورده بود و حیوانات شاهنامه را طراحی می‌کرد. تمام طرحهای‌اش جلوی من پهن کرد و اصرار داشت هرکدام را می‌خواهم، بردارم. از آن‌جا که می‌دانستم در ازاء آنها پولی از من نخواهد گرفت، بهانه آوردم که بردن آنها بخارج مشکل است. با این وجود چندتائی از طرح‌ها را بمن داد که یکی از آن‌ها زیور دیوار آشپزخانه‌مان است. و همین نقاشی بود که مرا از مرگ او با خبر کرد. خواهر همسرم که بدیدن ما آمده‌بود با دیدن آن طرح گفت:
فهمیدی که عرب هم مرد؟
و چه خبر بدی بود.
آخرین گفتار تلفنی ما زمستان گذشته بود.


3 نظرات:

طاها بذری در

عجب انسان عجیبی بوده. واقعا سخت‌ست یافتن همچون آدم‌هایی. یادش گرامی

ناشناس در

افراسیابی جان سلام.ممنون از آن همه لطف نسبت به خود و برادرم.یاد آن روزها بخیر.تو بودی و برادران کوثری و اکبر و مخترع و خورشید سوار عرب و الوند و یک دنیا خاطره . ای کاش همسرش مرا از دیدار او و فرزندان و اعلام مرگ و تدفین و مراسم سوگواریش محروم نمی کرد.
محسن شیروه

دختر همسایه در

¨چه متن دلنشینی بود روحش شاد ... انسانها بزرگ از همه مرزهاو محدوده ها میتونند عبور کنند و نقش بودنشون رو بر روزگار کم و بیش رسم کنند ....

ارسال یک نظر