ما مهـاجرین
ایام نوروز بود و دوستان از هرسوی جهان با تلفن یا با فرستادن ایـمیل و چندتائی هم کارت تبریکی، یادی از ما کردهبودند. بیاد سخن نعمت آزرم، شاعر خارجهنشین، در یكی از سخنرانیهایاش افتادم که گفت:
اولین مهاجرت جمعی ایرانیان به خارج با هجوم اعراب به ایران اتفاق افتاد. عدهی کثیری از ایرانیان راهی هند شدند. دومیناش پس از انقلاب اسلامی روی داد.
میگویند سه میلیونی ایرانی به مهاجرت رفتهاند. با دلیل یا بیدلیل، این مسئله بمن ارتباطی ندارد. گرچه میدانم که بعضی از روی چشم و همچشمی، دل بدریا زدند و خانه و کاشانه را ترک کردند تا از قافله عقب نمانند.
اظهار پشیمانی بسیاری را شنیدهام. بعضی هم تحمل غریبی غربت نکردند و به وطن برگشتند، منتها نه از همان راهی که آمده بودند.
کسانی هم برای نجات فرزندانشان از جهنمی که برای ما درست کردهاند، دل از همهی بستهگیها کندند تا بچهها راحتتر به دانشگاه راه یابند. گرچه با به اینجا آمدنشان وضع دیگرگونه شد، نه بچهها راهی بدانشگاه نیافتند و والدین آنها نیز آب خوشی از گلویشان پائین نرفت.
یکی از شرق آمریكا زنگ زد. سالهاست همدیگر را ندیدهایم. زمانی با همسرش، برای خداحافظی به خانهی ما آمده بود. خواهر زناش در فرنگ عروس میشد و او برای شرکت در مراسم عروسی عازم آنجا بود اما سر از آمریكا در آورد و آنجا ماند تا اجازهی اقامتاش صادر شد. هفت سالی فراقت آنان که سخت نیز بهم علاقهمندند به درازا كشید تا دل به دلدار رسید. روزهائی بس سخت كه من خود نیز تجربهاش كردهام.
پرسیدم پسرت چطور است؟
گفت:
وارد كالج شده است.
چند سال میشود که ما همدیگر را ندیدهایم؟
پیدا كنید سالهای عمر از دست رفته را!
دومی از سرزمین شیطان بزرگ است.او مّهر دانشنامهاش خشك نشده بود كه راهی آنجا شد.
میپرسد:
عمو كی میاین پیش ما؟
چه بگویم عمو؟ نمیدانم، شاید تابستان و شاید هم هرگز.
این "شیطان بزگ" دستگاهی ساخته است بنام "مغز ربا" و با آن جهنمیان جهان سومی را به درون خویش جذب میكند تا از آموختههایشان كه با صرف سرمایهی "مستضعفان" حاصل آمده است، بهشتی برای اتباع كافر خویش بسازد.
تلفن سوم از آلمان بود و تلفن چهارم از دانمارک.
و ای-میلهائی از دیگر نقاط جهان كه روایتشان فایدهای ندارد جز افزودن ملال خاطر.
آخرین نفر، كه كمی هم با تاخیر از ما خبری گرفت از گوشهی دیگری از دنیا بود. همسرم بارها سراغاش را گرفته بود كه یارِ غاراند و قدیم است دوستیشان. او هم گویا در پیرانه سری بخاطر بجهها سودای فرار بر سرش زدهاست.
دوستم پس از حالواحوال و رد و بدل كردن تبریكات نوروزی، از هموطنان مقیم آنجا نالبد كه آنها، ایرانی بودنشان، اسمی است و همه چیز را فراموش كردهاند.
بیاد گفتهی دخترم شیوا افتادم، در روز اول باز دیدش از ایران، پس از هفده سال كه با تعجب آمیخته با شادمانی گفت:
بابا! ایرانیهای ایران، از ایرانیهای سوئد بهترن.
گفتم:
اینانی كه تو در اینجا میبینی، از گوشت و خون تواند و آنها كه در آنجایاند، غریبهاند. تنها نقطهی مشترك ما و آنان، زبان ما است كه متاسفانه در آن دیار هم، کاربردی آنچنانی ندارد.
دوستم درد دلاش با همسرم به آخر که رسید سراغ مرا گرفت. گوشی را برداشتم.
گفت که مقالهی ترا خواندهام.
با شك پرسبدم:
كدام مقاله و در كجا؟
گفت همان که عنواناش «كمك به بم نمیرسد» است.
پسرش از پشت صحنه گفت:
مقاله در یکی از روزنامههای محلی اینجا چاپ شده.
دوستم به اعتراض گفت:
شما ایرانیهای مهاجر با اشاعهی چنین اخباری فقط باعث بیآبروئی ایران و ایرانیان میشوید.
برداشت او مرا بیاد صحنهای انداخت که برای شناساندن ایران، تعدادی اسلاید از زندهگی آنروزهای مردم و خرابههای تخت جمشید و بناهای اصفهان نشان دادم که سر و صدای تعدادی از ایرانیهای بدر آمد که این اسلایدها آبروی ما را برد.
و حالا دوستم معتقد است كه گفتن این نوع مسائل به غریبهها نتیجهای جز بیارزش شدن ایران و ایرانی ندارد. یعنی همان اتاق فرش کردهی مبله با ظروف چنیی اعلا برای میهمان تا فقر خانواده حفظ شود.
در جواباش گفتم:
آنچه تو خواندهای، نه سخن من است که ترجمهایست از یك سری گزارشها، كه خبرنگاری سوئدی در روزنامهی صبح استكهلم به نام « اخبار روز » منتشر كرده است. روزنامهنگار در ایران بوده است، دیده و شنیدههایاش در روزنامهاش انتشار دادهاست و این مسئله ارتباطی هم به من یا دیگر ایرانیان مقیم خارج ندارد. و تازه من فقط یكی از رپورتاژهای او را رسیدم ترجمه كنم. حقایق را نگفتن که باعث بیآبروئی مردم ایران نمیشود.
حرفش را عوض کرد و گفت:
نه، منظورم تو نیستی.
باری! دوست من جای علت و معلول را عوضی گرفته است. او خرابكاریهای حاكمان پیش و پس انقلاب را نادیده میگیرد. او نمیداند که همه میدانند چه اتفاقاتی در ایران اسلامی رخ میدهد و از اینرو ما ایرانیان این چنین بیآبرو شدهایم.
او کاری به قتل رهبران كُرد، دكتر بختیار، فریدون فرخزاد، كه آزارش حتی به مورچه هم نرسیده بود، ندارد. او نه از ترور غلام كشاورز در آغوش مادر بیچارهاش خبر دارد و نه ازا داستان مرگهای زنجیرهای. او نه مجید شریف را میشناسد و نه آنهای دیگر را.
یكی از بستگانم كه هم در زمان حكومت شاه و هم در زمان جانشینان او، برای معالجهی چشمانش به آلمان رفته بود برایم چنین تعریف كرد:
در سفر اول برای معاینات اولیه و آزمایش به بیمارستان مراجعه كردم. مقامات بیمارستان گفتند که نتیجهی آزمایشات دو هفتهای طول خواهد كشید. لذا فكر كردم بهتر است به جای توقف در آلمان، برای دیدار دخترم راهی فرانسه شوم. قصدم را با دكتر معالجام در میان گذاشتم و خواستم تسویه حساب كنم.
دكتر گفت:
چه عجلهای داری! پس از انجام عمل جراحی و ترخیص از بیمارستان، تسویه حساب خواهیم كرد.
اما اینبار، كه به باز هم به همان بیمارستان و همان دکتر مراجعه كردم، قبل از ملاقات دکتر، مجبور شدم تمام هزینههای احتمالی بیمارستانی یپردازم.
علتش را جویا شدم، مسئول مربوطه گفت:
آن زمان دولت شما اعتبار داشت. متاسفم!
0 نظرات:
ارسال یک نظر