سفر به ترکیه
تازه هوا گرم شده بود و درختان جان تازهای گرفته بودند پس از زمستان سرد و تاریک پربرف سال گذشته، سال ۱۳۸۹ هجری خورشیدی. دوست داشتم در اینجا بمانم و شاهد سر برآوردن نرگسها و لالهها از دل خاک سیاه و ناظر باز شدن شکوفههای درختان آلو و سیب و ... باشم.
اما ایمیل پیشنهادی سفر به ترکیه که شیوا، دخترم برایمان فرستاده بود، بس اغوا کنندهبود. ترکیه، آزالیا و هوای مدیترانه با آفتاب داغ. ترکیهای که از دیرها و دورها هوای دیدناش در سرم بودهاست اما هرگز فرصت دیدارش دست ندادهبود. ترکیهای که این همه از آن بد گفتهاند و میگویند، چه در آن رژیم و چه در این رژیم.
کشور بیقانون، کشوری آلوده به ارتشاء با مردمانی بسیار از خودراضی و...
دوستی در آن روزها که ما خود را متمدنترین ملت خاورمیانه میانگاشتیم در بدی ترکها برایم گفته بود:
ترکها خیلی از خود راضیاند. از اروپا برمیگشتم. در سر چهارراهی، رانندهی ترکی بدون رعایت حق تقدم، از چهارراه عبور کرد. با هم تصادف کردیم. به راننده گفتم که راه مال من بود چرا حق تقدم مرا رعایت نکردی؟ او نگاهی ملامتبار بمن کرد و گفت «خاک مال من است».
و یا آن جوان دانشجوی خویشاوندم که پس از بازگشت از سفری زمینی به اروپا، برایم از علاقهی مردم ترکیه به مطالعه گفته بود. «در اسلامبول و آنکارا هر خانواری، دو سه روزنامه را آبونه است در حالی که ما روشنفکران حتا کیهان را هم بزور میخوانیم». اما همان جوان اضافه کرده بود که بهنگام عبور از مرز بازرگان، مامور گمرک ترکیه با فهرستی در دست باو مراچعه کرده بود. شغلش را پرسیده بود و زمانیکه فهمیدهبود دانشجوست، با نگاهی به فهرست در دستاش از او سیصد تومان حق و حساب خواسته بود. و در جواب به اعتراض جوان، گفته بود که او مطابق فهرست باید به رئیساش حساب پس بدهد.
و مشاهدات خودم:
در ماموریتی که برای بررسی علت طولانی بودن زمان توقف کامیونهایِ باریِ گذریِ از مرز بازرگان، با یکی از همکاران، راهی گمرک بازرگان شدهبودیم. برای مذاکره با همکاران ترک آنسوی مرز، وارد اتاق کارمند گمرک ترکیه شدیم. کوهی از پول (اسکناسهای درشت و کوچک) روی میز همکار ترک بود. همکار ترک در برابر سوال ما که چرا پولها را در صندوق نگذاشتها است براحتی چنین پاسخ داد:
پولی است که از مسافران و کامیوندارها گرفتهایم. سهم خود ماست. حقوق گمرکی نیست. شب رئیس میآید، آنها را میشمارد. نیم آن سهم اوست و مابقی بین ما به تساوی بخش میشود.
و سپس پرسید که مگر شما چنین نمیکنید؟
من و همکار ایرانیام بهم نگاهی کردیم و او در جواب همکار ترک گفت:
من نمیگویم که همکاران من همه فرشتهاند اما اگر من بازرس با چنین منظرهای مواجه شوم، کار آن کارمند یا کارمندان با دادگستری خواهد بود. دزدی و ارتشاء هست اما نه این چنین آشکار، بگذریم که امروز فساد اداری ایران بهمان آشکاری وضعیت آنروز ترکیه شدهاست.
و یا آن سفر کذائی به وطن از طریق ترکیه و با هواپیمائی ترکیشایر . مسیر حرکت استکهلم، استامبول، تهران بود. اما بهنگام چکاین، متوجه شدم که هواپیما ابتدا به کپنهاک خواهد رفت. موضوع را با متصدی سوئدی «چکاین» در میان گذاشتم و گفتم که در بلیت من چنین قراری نیست. دختر سوئدی نگاهی بمن کرد و به طعنه گفت:
به ترکیه خوش آمدی!
به هنگام پرواز، مسافر بغل دستیام «جوان ایرانیِ ارمنیتبار» گلایهکنان گفت:
به بین! من بدلیل شغلم همیشه در سفرم. گاهی هم اتفاق افتادهاست که هواپیما مجبور به تغییر مسیر شدهباشد. اما همیشه خلبان علت تغییر مسیر را توجیه کرده و از مسافرین پوزش خواستهاست و سپس مسافرین را به یک نوشیدنی الکلی یا غیر الکلی، میهمان کرده تا مسافران زیاد دلخور نباشند. اما اینان انگار نه انگار.
یکساعت بر طول سفر ما افزودهاند و حالا هم با قاقالی میخان سرمان را گرم کنن.
مسافر پشتی که از ترکان خودی بود، با شنیدن صحبتهای جوان ارمنی، صدای اعتراضاش بالا رفت و بترکی گفت که:
چرا مسیر را عوض کردهاید! من صبحانه نخوردهام. گرسنه هستم! این چه وضعی است؟ آبنبات که آدم را سیر نمیکند!
و یکباره، مسافران آن ردیف که همه ترک بودند، رگِ ملیشان متورم شد و به مقابله با مسافر ایرانی برخاستند که:
مگه چی شده؟ یکساعت دیرتر ناهارخوردن که آدمو نمیکشه!
هموطن ارمنی میانه را گرفت و به آنها به زبان سوئدی گفت:
اگر با زبان سوئدی مشکلی ندارید بهتره به سوئدی ادامه بدیم. من ترکی نمیدونم!
او زمانی که جواب مثبت گرفت به آنها تفهیم کرد که اینجا صحبت از ترک و فارس نیست. ما همهمان مسافر شرکت ترکیشایر هستیم. بهمان اندازه که حقِ منِ سوئدیِ ایرانیِ ارمنیتبار، نادیده گرفته شده، حق شمای ترک هم پایمال گردیدهاست. اعتراض این آقا که خودشان هم ترک هستند به ملت ترک نیست که به رفتار غیراخلاقی - غیر قانونی شرکت ترکیشایر، است که وجههی ملت ترک را پیش خارجیان خراب میکند.
من با تایید گفتههای همراهم اضافه کردم که:
به همین دلیل هم بود که در جواب اعتراض من بهنگام چکاین، خانم سوئدی متصدی باجه در جوابم به طعنه گفت:
به ترکیه خوش آمدی!
اگر شما هم با ما همصدا شوید در واقع آبروی ملت ترکیه را در برابر خارجیها حفظ میکنید.
ترکها قانع شدند و با ما همصدا. طولی نکشید که ناهار سرو شد.
پس از مسافرگیری در کپنهاک، خلبان بقول معروف تختهگاز رفت و یک ساعت هدر شده را خبران کرد. هواپیما بموقع در فرودگاه استامبول بزمین نشست اما درست بغل هواپیمائی که قرار بود ما را به تهران برساند. ما از این هواپیما پیاده شدیم و از پلههای دیگر هواپیما بالا رفتیم.
در بازگشت از ایران، قرار بود هشت ساعتی در استامبول علاف باشیم تا نوبت پروازمان فرا رسد. من روی مبلی نشستم، کتابم را باز کردم و مشغول بخواندن شدم که آقائی هم سن و سال خودم، سلامی کرد و در کنارم جا گرفت. او کیف سامونتی بمانند هنرپیشههای فیلمهای کانگستری، با زنجیر به دستش قفل کردهبود. فارسی صحبت کردن ما سبب شد که همزبانان، دور ما جمع شوند. چندتائی راهی سوئد بودیم اما آن آقا، راهی یکی از جزایر دریای کارائیب بود که اسماش را فراموش کردهام. پرسیدم:
چطور از آنجا سر درآوردی؟
گفت:
همانطور که تو از سوئد سر درآوردهای. شاید هم قسمتم بوده. بعد ادامه داد:
با ویزای مسافری در فلان کشور بودم و دنبال راه و چاره تا در جائی اجازهی اقامتی کسب کنم. یکروز در میدان شهر به زنومردی برخوردم که فارسی صحبت میکردند. مدتها بود فارسی حرف نزده بودم. جلو رفتم و سلامشان کردم. با هم به صحبت نشستیم. گفتند ساکن یکی از جزیرههای همان حدود هستند که کشور مستقلی است. من، همان سوالی را که تو الان از من کردی، از آندو نمودم. طرف گفت که اگر بخواهی میتوانم برای تو هم اجازهی اقامت تهیه کنم، برایت هزار دلاری آب میخورد. من هم شماره تلفنام را باو دادم. یکی دو هفته بعد، تلفن زد و شماره حسابی داد. هزار دلار به حساب او واریز کردم. اجازهی اقامتم صادر شد و به آنجا رفتم. کشور کوچکی است. کار و بارم خوب است و به تجارت مشغولم.
پرسیدم:
چرا کیفات را به دستت زنجیر کردهای؟
در کیف را باز کرد. پر از پول بود. دلار آمریکا، پاوند انگلیسی، مارک آلمان و ... چقدر بود نمیدانم. بگمانم که گفت پنجاههزاری پاوند همراه دارد.
از کار و بارم سوال کرد.
گفتم:
یک ماه پیش بیکار شدم. دنبال کاری تازهای هستم. شنیده بودم که رفسنجانی بعد از اینکه خامنهای را با توسل به دروغی خودساخته بر کرسی رهبری نشاند و خودش سردار سازندهگی شد، دستور داد به ایرانیان گریخته سخت نگیرید. بسیاری از ایرانیان سوئد گذرنامهی ایرانی گرفتند و بدون درد سر به ایران در رفت و آمدند. من هم از فرصت استفادهکردم و تقاضای گذرنامه ایرانی نمودم. پس از نه سال، سری بایران زدم منتها برای اینکه مجبور نباشم گذرنامهی سوئدیام را پس بدهم، با گذرنامهی ایرانی به ترکیه که نیازی به ویزا ندارد، آمدم تا گذرنامهام مهر ورود بخورد و بتوانم وارد ایران شوم. گفتوگو گرم شد. از گذشتهی خودمان برای هم گفتیم که چه خواندهایم و چه چکاره بودهایم. زمان پرواز او رسید. او کارت ویزتاش را بمن داد. من هم شماره تلفنام را باو دادم و از هم جدا شدیم.
طولی نکشید که یکی از همراهان گفت همان آقا صدایم میکند. پیش او رفتم. ماموران گمرک ترکیه یقهاش را گرفتهبودند که باید مالیات پول همراهاش را بدهد. راه چاره میخواست.
گفتم به آنها بگو من نه داخل خاک ترکیه شدهام و نه در کشور شما معاملهای انجام دادهام که از سود حاصله مالیاتی به دولت ترکیه مدیون باشم. اینجا فرودگاه بینالمللی است و من مسافر عبوری هستم.
اگر کوتاه نیامدند بلوف بزن که دوستم وکیل دادگستری است و مشاور حقوقی گمرک ایران. توی سالن است. الان او را میآورم. با او صحبت کنید.
مطمئن باش جا میزنند.
از هم جدا شدیم. طولی نکشید که از دور پیدایاش شد و با اشاره گفت که مشکلاش حل شدهاست. او رفت و دیگر از هم خبری نگرفتیم. کارت ویزتاش را تا چندی پیش داشتم که نمیدانم چه بلائی بسرش آمد.
خوب! حالا امکان سفر به ترکیه فراهم شدهاست. همسرم هم که بقول معروف «همیشه پاشنهکشیده آمادهی سفر است. پویا هم که پس از سفر تانزانیا، از مسافرت گریزان شده بود با شنیدنن خبر سفر به ترکیه (در گذشته سفری با نیما و شیوا به ازمیر داشته و باو خیلی خوش گذشته) موافقت خود را اعلام کردهاست. سفر هم که ارزان است. نفری ۴۳۰۰کرون با هزینهی پانزده روز اقامت در یک هتل آپارتمان. مسافرت را خریدم.
1 نظرات:
سلام عمو اروند. خوشحال شدم نظر داديد. در مورد شاعر اون شعر متاسفانه نتونستم مطلع بشم. يه عزيزي بود كه قبلا اين شعر رو روي كاغذ به من داده بود كه نام شاعر هم زيرش درج شده بود امااون كاغذ از بين رفت و اون عزيز به رحمت ايزدي پيوست.
روته نشان دادی و چل کردی منه
خیر نوینی پچا اوژو کردی منه
مثده گل باز کیه چولساندی دادا
شی به تو کرده بودم که ایجو ول کردی منه
ارسال یک نظر