۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

سفر به ترکیه، بخش دوم

با استارت نخوردن ماشین، تب مسافرت همسرم شدت گرفت. باطری ماشین نمی‌دانم به چه علتی بکلی خالی شده‌بود. پسر همسایه کمک کرد و ماشین براه افتاد اما نگرانی همسرم از ابنکه مبادا پرواز را از دست دهیم، بالا و بالاتر رفت و توضیحات من طبق معمول قانع‌کننده نبود. نهایت گفتم:
قلعه‌ی karmaşık kene در میانه‌ی شهر که در سال ۱۲۰۰ میلادی توسط کیقباد سلجوقی بنا شده‌است
نگران مباش! اگر باطری خالی بود و استارت نزد، تو و پویا ماشین را  هل می‌دهید و موتور بکار می‌افتد. یادت که هست *حاج محمود بهرامی خورموجی همیشه لندرورش را در جای شیب‌داری پارک می‌کرد؟
گرچه باطری ماشین دیگر نافرمانی نکرد ولی نگرانی‌ها، خواب شب ما را خراب کرد. چهار صبح راهی فرودگاه شدیم که ۱۵۰ کیلومتری راه، در پیش‌رو داشتیم و دو ساعتی هم باید زودتر از پرواز در فرودگاه می‌یودیم. صف چک‌این طولانی بود. بخش قابل ملاحظه‌ای از مسافران گلف‌باز بودند. صف به کتدی پیش می‌رفت. دختر خانمی که تابلوی شرکت ترتیب دهنده‌ مسافرت گلف‌بازان را ترتیب داده‌بود، با مشتریان خویش، در خوش‌وبش دایم بود. زوج جلوئی ما که گلف‌باز بودند از موضوعی ناراحت بودند بخصوص زن همراهش، مرتب نق میزد. نهایت دخترک تابلو بدست را صدا کرد و با او جر و بحثی راه‌انداخت. سخن از بی‌عدالتی و این حرف‌ها بود. گفت‌وگویشان که بپایان رسید از او علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. او در جوابم گفت:
پشت سرت را نگاه کنی متوجه می‌شوی. نگاهی به پشت سرم انداختم. کسی نبود. همه‌ی مسافرانی که در پشت سر ما قرارداشتند، به لطف همان دخترخانم، به باجه‌ی دیگری که کارش را تازه شروع کرده‌بود، راهنمائی شده بودند و در نتیجه حق ما پایمال شده‌بود. اما کار از کار گذشته بود و نوبت چک‌این ما ‌بود. چمدان‌ها را تحویل دادیم و از دروازه‌ی اطمینان گذشتیم. کوله‌پشتی پویا گیر کرد و نیامد. دنبال‌اش را گرفتم. خانمی آن را آورد و از من خواست بازش کنم. کوله‌پشتی را باز کردم. خانم بازرس، کیسه‌ای پلاستیکی را بیرون آورد و گفت که نمی‌شود آن را وارد سالن کرد. من به تصور این‌که محتوای کیسه، داروهای پویا است، واکنش نشان دادم و اعتراض کردم. کیسه را بمن داد و از من خواست تا آن‌را باز کنم. کیسه که باز شد، متوجه شدم محتوای آن سه پاکت آب میوه‌ای است که قصد داشیم با ساندویچ‌‌های که برای صبحانه آورده بودیم، بنوشیم. اما بدلیل نابسامانی‌ ناشی از ترجیح مسافران گلف‌باز بر ما بهنگام چک‌این، فرصت خوردن صبحانه را از دست داده‌بودیم و حالا آب‌میوه‌ها هم ناچار باید راهی سطل آشغال می‌شد.
در هواپیما صبحانه‌ی فقیرانه‌ای شامل یک تکه نان، کره، مربا و یک لیوان چای بما دادند و به پای ناهار گذاشتند.
با پائین آمدن هواپیما، انعکاس نورخورشید ناشی از برخورد آن به شیشه‌های
ساختمان‌ها موجود در کشتزارها توجه ما را بخود جلب کرد. نزدیک‌تر که شدیم معلوم
شد، انعکاس نور ناشی از تابش آفتاب بر شیشه‌ها یا نایلون‌های کشتهای
گلخانه‌ای است که سراسر کشتزارها را پوشانیده‌بود.
مخازن آب بر بام ساختمان‌ها
پس از چهار ساعت پرواز در فرودگاه آنتالیا، خسته و گرسنه به زمین نشستیم. بدون هیچ مشکلی از پاس‌کنترل و گمرک گدشتیم. راهنمایان شرکت مسافری ما را به سمت اتوبوس‌های شیک و تمیزی راهنمائی کردند. اما خبری از مسافران همراه نبود. خانم راهنمای سوئدی، پس از یکی دو مکالمه‌ی تلفنی، خبر داد که باروبنه بخشی از همراهان، بدلیل نشستن همزمان چهار هواپیما با هم، با چمدان‌های مسافران هواپیماهای دیگر قاطی شده است. بیش از یک ساعتی علاف بودیم تا سروکله‌ی همراهان یکی پس از دیگری، خسته، عصبانی و گرسنه پیدا شد. خانم راهنمای سوئدی، ضمن پوزش‌خواستن از اتفاق پیش‌آمده، توضیح داد که تا هتل دو ساعتی در راه خواهیم بود و آه و ناله‌ی همه را در آورد. سپس اضافه‌کرد «البته در میانه‌ی راه توقفی کوتاه خواهیم داشت». اتوبوس حرکت کرد و راهنما علاوه بر اطلاعاتی در مورد اینکه چه نباید خورد و چه نباید کرد، شرح کوتاهی از تاریخ ترکیه در اختیار مسافران گذاشت. آنچه برای من جالب بود، ممنوعیت دست‌فروشی در ترکیه بود و اینکه پلیس خریدار را جریمه می‌کند نه فروشنده‌ را. توصیه‌ی راهنما این بود که نه چیزی از دست‌فروش‌ها بخریم و نه به متکدیان پولی بدهیم که اگر گیر بفتیم، چهل پنجاه لیر ترکی جریمه خواهیم شد. اما دادن غذا، شیرینی یا شکلات مشکل‌افزا نخواهد بود.
جاده‌ی ساحلی مسیر ما اگر چه اتوبان چهاربانده بود اما به دلیل گذر از میانه‌ی شهرها، پر از چراغ قرمز بود و حرکت به کندی انجام می‌شد. راننده‌گی ترک‌ها بر خلاف آنچه شینده‌بودم، بسیار آرام بود. نه خبری از بوق‌های گوش‌خراش آنچنانی بود و نه خبری از سبقت‌های آنچنانی معمول در ایران. حضور پلیس بسیار کمرنگ بود. تمیزی کناره‌ی جاده چشم‌گیر بود و از کیسه‌های پلاستیکی یا قوطی‌های نوشابه رهاشده در زمین خدا، خبری نبود. «رستوران بین راهی» که اتوبوس در مقابل آن توقف کرد، تمیز بود و مرتب.
از شب گذشته غذای درست و حسابی نخورده‌بودیم. به توصیه‌ی خانم راهنما سفارش کباب ترکی دادیم که هم ارزان بود و هم آماده که فرصتی زیادی نداشتیم. اما کباب‌اش چنگی بدل نزد که بیشترش نان بود تا کباب اما جلوی گرسنگی شدید ما را گرفت. حدود ساعت شش بعد از ظهر بود که  وارد هتلمان شدیم.
با ورود به شهر، اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد، مخازن آب نصب‌شده بر روی بام خانه‌های چهار پنج طبقه بود که چشم‌انداز ناخوشی داشت. گمان من براین بود که بدلیل کمی فشار آب شهر( مانند تانزانیا) صاحبان ساختمان‌ها با نصب آن بشکه‌ها آب مورد نیاز خود را ذخیره می‌کنند تا دچار مضیقه نشوند. شگفتی‌ام زمانی بیشتر شد که متوجه کوها‌ی بلند شمال و شرق شهر شدم و در تعجب بودم که چرا شهرداری منبع آب شهر در بالای کوه نساخته تا هم سرویس بهتری به همشهریان خود دهد و هم شهر جلوه‌ی زیباتری داشته باشد. کمی بعد، پانل‌های خورشیدیِ رویِ بامها توجهم را جلب کرد. بیشتر که دقیق شدم متوجه شدم که کابل‌هایی از پنل‌های خورشیدی به مخازن آب. بیادم آمد که در قبرس و مالت هم هتل‌ها با استفاده از انرژی خورشیدی آب‌گرم مورد نیاز خود را تامین می‌کردند تا هم هزینه‌ی برق مصرفی هتل کم شود و هم فشاری به شبکه‌ی برق سراسری وارد نگردد.