۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

نراقی‌های همدان

بمناسبت خبر ناگوار تصمیم به درهم کوبیدن خانه‌ی نراقی‌ها

نراقی‌های همدان شاید دو سه نسل پیشتر از نسل من به همدان مهاجرت کرده‌باشند. از چندوچون این مهاجرت، بی‌خبرم و تحقیقی هم در این مورد نکرده‌ام. آن‌چه می‌نویسم یادمانده‌های دوران کودکی‌ام است و بازگوئی آن‌چه از بزرگان و دور ‌و بری‌های‌ام شنیده‌ام. از شمار خانوار نراقی‌های مهاجر خبری ندارم اما بیشتر آنان در دور ‌و بر خانه‌ی پدری زنده‌گی می‌کردند. شاید دلیل گردهم‌آیی آنان در یک محل، احساس هم‌بسته‌گی ناشی از غربت باشد که تمام مهاجران دنیا به آن مبتلایند. برخی از این نراقی‌‌ها تاجر بودند و پول‌دار.
در ورودی خانه‌ی نراقی‌ها
نراقی‌ معروف، شوربختانه نام‌اش از ذهن‌ام زدوده‌شده‌است که هم‌سن‌وسال پدربزرگ من باید بوده‌باشد (من، نه او را دیده‌ام و نه پدر بزرگم را) از تجار و ده‌داران بزرگ همدان بود و زمانی نماینده‌ی مردم همدان در مجلس شوارای‌ملی. تا آنجا که بیاد دارم مردم عادی از او به نیکی یاد می‌کردند و او را منشاء کارهای خیر می‌دانستند. خانه‌ی ‌او با خانه‌ی پدربزرگ که او هم از تجار بزرگ شهر بود، دیواربه‌دیوار بود. خیابان‌کشی سال ۱۳۲۰ خورشیدی در زمان رضاشاه پهلوی، خانه‌ی پدربزرگ را از خانه‌ی نراقی‌ها جدا کرد و خیابانی ۳۰ متری عباس‌آباد که امروز شریعتی نامیده‌می‌شود، حد فاصل این دو خانه شد. پدر که در کودکی پدرش را از دست داده‌بود مصداق واقعی شعر معروف وحشی بافقی شد:
آن قاطر چموش لگدزن از آن من //  وان گربه‌ی مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به لب بام از آن من// از بام خانه تا به ثریا از آن تو
این شعر را بارها از زبان پدر شنیدم که در وصف خویش می‌خواند. پس سهمی هم از مال‌ومنال پدر نصیب‌اش نشد. آن‌چه را هم که در بزرگی، با چنگ‌ودندان از دست برادرانش بیرون آورد و برای این گستاخی هم چند شبی زندانی شد «سهمی از خانه‌ی پدر بزرگ» بخش بزرگ‌اش را خیابان‌کشی، از حلقوم ‌او بیرون کشید که شهر باید به هزینه‌ی مردم و بنام شاه، مدرن می‌شد. در نتیجه، فاصله‌ی طبقاتی ما با نراقی‌ها، بیش از فاصله‌ی فیزیکی‌مان شد.
 نراقی بزرگ، پنچ  یا شش پسر داشت و چند دختر. پسرها به ترتیب صادق و رضا و هاشم و اسماعیل،...و کمال بودند.
صادق بعد از کودتای ۲۸ مرداد بنماینده‌گی مجلس شواری‌ملی رسید. سرلشگر زاهدی از بسته‌گانشان بود (بگمانم خواهر او را بزنی داشت) دست‌اش را گرفت و در مناقصه‌ای بین‌المللی فروش کالاهای موجود در کمپ‌های تدارکی آمریکا در کره‌ی جنوبی، برنده‌شد و کلی از بابت سود کرد.
نمائی از ساختمان مخروبه
پسر دیگر نراقی بزرگ، هاشم بود. هاشم پسری داشت بنام محمد، که ما او را «شازده» صدا می‌کردیم. او گاهی با ما همبازی می‌شد، بیشتر به خاطر نقی نبوی که با عموی محمد، کمال، همکلاسی و دوست بود. مادر محمد از شاه‌زاده‌های قاجار بود، تکبر و نخوتی شاهانه داشت، سلام ما را، به سختی و با سرسنگینی جواب می‌داد. اهل محل او را «شازده خانم» می‌نامیدند. یکی از درهای خانه‌ی نراقی‌ها از دالان تنگ و تاریکِ درازی می‌گذشت که در روز هم تاریک بود. تنها نوری که به درون دالان تابیده می‌شد فضای بازی بود که در میانه‌ی دالان قرار داشت. شب‌ها تاریک تاریک بود. یکی از صاحبان خانه‌های داخل آن دالان، حسین رستگار معروف به حسین جمهور، چراغی در جلوی خانه‌اش گذاشته بود که اگر لامپ‌ آن‌ سالم بود، رفت‌وآمد شبانه از آنجا ممکن بود. اما ساکنان خانه‌های آنجا در شب‌ها، با خود چراغی بادی حمل می‌کردند تا جلوی پای خود به بینند.
شازده‌خانم شگرد دیگری زده‌بود. داده بود در زیر کفش‌های پاشنه بلندش چراغ هائی نصب کرده‌بوند. پای راست را که بلند می‌کرد چراغ نصب‌شده در زیر پای چپ‌اش راه را روشن می‌کرد و برعکس. تماشای روشن‌وخاموش شدن آن چراغ‌ها برای ما تفریحی بود و از این‌رو  شب‌ها به کشیک می‌نشستیم تا دوستان را از حضور او باخبر سازیم.
شوهرش؛ هاشم او و تنها پسرش را گذاشته بود و با دختر ترسای معشوقه‌اش به ینگه‌دنیا گریخته بود.
نه‌نه معصومه که اتاقی در یکی از خانه‌های متعلق به نراقی‌ها ‌را در ته همان دالان تنگ تاریک، اشغال کرده‌بود هرگاه چشم‌اش به محمد می‌افتاد با آه و ناله‌ای می‌گفت:
هاشم آقا شازده و پسر به این خوشگلی را گذاشت و با آن دختره‌ی ارمنیِ نجس رفت ینگه‌دنیا.
من آنگاه ینگه‌دنیا را نمی‌شناختم. نه‌نه معصومه می‌گفت:
ینگه‌دنیا، یه دنیای تازه‌ایه. تازه پیداش کردن. از اینجا خیلی دوره. وسط دریاهاس. وا کشتی میرن اونجا. بالونم نی‌می‌تانه تا اونجا بره.
بزرگ و بزرگنر شدم، ینگه‌دنیا را شناختم. فهمیدم که هاشم به آمریکا رفته‌است. روزی یکی از آشنایان هاشم که بدکان پدر آمده‌بود نقل کرد که هاشم پیش از سفرش به آمریکا، به کدخدای دهی که مالک آن بود، دستور می‌دهد دهانه‌ی کاریز ده را تا اطلاع بعدی، بکلی به بندد، به نحوی که آب اصلن از دهانه‌ی قنات خارج نشود. چندروز بعد به کدخدا پیام می‌فرستد که فردا صبح دهانه‌ی کاریز را باز کن.
حوالی ظهر، سر و کله‌ی هاشم با تنی چند پیدا می‌شود. خریدار، با دیدن آب فراوانی از دهانه‌ی کاریز خارج می‌شود، ده  را بمبلغ ۳۵۰۰۰ هزار تومان می‌خرد. هاشم با آن پول راهی آمریکا می‌شود، تراکتوری می‌خرد ابتدا برای دیگران کار می‌کند و سپس خود مزرعه‌دار می‌شود و بکار کشاورزی مشغول می‌گردد. کارش می‌گیرد و ثروت هنگفتی بهم می‌زند.
مهدی نراقی‌پور، نوه‌ی دختری نراقی برزگ، فرهنگی بود و مدت‌ها نظامت دبیرستان پهلوی را بعهده داشت. او در حیاط بیرونی همان خانه زنده‌گی می‌کرد و از دوستان پدر بود. شب‌های زمستان غالبن به مغازه‌ی پدر می‌آمد و از همه جا صحبت می‌کرد و گاهی هم از خبری از دائی‌هایش می‌داد.  
با افتتاح سد دز بر روی رود کارون در خوزستان و دعوت محمدرضا شاه از تحصیل‌کرده‌گان و سرمایه‌داران ایرانی مقیم خارج، هاشم نراقی هم به ایران باز گشت و تاسیسات کشاورزی زیر سد را دائر نمود*.
خانم‌‌اش روزی در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی کیهان گفته بود "با قاطر از ایران رفتیم و با جامبوجت بازگشتیم". اما بعد از انقلاب، با جامبوجت به آمریکا بازگشتند ولی با دستی پرتر از سفر پیشین‌شان.
اما " شازده" و شازده خانم از همدان رفتند. من آن‌ها را دیگر ندیدم. بعدها در روزنامه‌ها خواندم که محمد نقاش معروفی شده است و گالری "آفتاب" را در خیابان تخت جمشید، مقابل سفارت آمریکا دایر کرده‌است. در روزنامه‌ها مرتب حرف‌اش بود.
سال‌های ۵۰ بود که روزی در کیهان خبر مرگ او را خواندم.
به روایت کیهان، محمد شبی دیر وقت با اتومبیل BMW ی تازه‌اش، راهی منزل بوده است که یک کامیون کمپرسی، بد جوری جلوی او ویراژ می‌دهد و بچپ‌وراست می‌پیچد. محمد موفق می‌شود کامیون را متوقت کند. بعد از رکاب کامیون بالا می‌رود تا با راننده صحبت کند. ولی راننده‌ی کامیون مشت محکمی حواله‌ی سینه‌‌اش می‌کند. محمد از روی رکاب بزمین می‌افتد و جادرجا می‌میرد.

حفاظ یکی از پنجره‌ها که رو به خیابان دارد
بعد از انقلاب شبی محمود قلمکار دوست دوران کودکی‌ام که در همان دالان تنگ و تاریک خانه‌ داشتند و پدرش از ثروتمندان همدان بود، زنگ زد و پرسید:
نقی نبوی را بیاد می‌آوری؟
جوابم مثبت بود. محمود گفت:
نقی دیشب تلفنی از من خواسته‌است که سفارش او را بتو بکنم. برای‌اش مشکلی پیش‌آمده. کمک‌ش کن!
گفتم:
حتمن! اگر کاری از دستم برآید مسلمن مضایقه نخواهم کرد
چون‌ می‌دانستم نقی کارمند امور مالی گمرک ایران است، پرسیدم:
تضفیه‌‌اش کرده‌اند؟
نه، فکر نکنم. گویا ترک خدمت داشته. می‌فرستم‌اش پیش‌ات از خودش بپرس! ولی هرکاری می‌توانی برای‌اش انجام بده. هرچی داشته هاشم نراقی بالا کشیده.
می‌دانستم نقی همکارم است و یکی دو باری با هم برخورد داشته بودیم.
نقی آمد و داستانش را چنین بیان کرد.
می‌دانی که من و محمد نراقی از بچه‌گی با هم دوست بودیم. او که گالری آفتاب را راه انداخت از من خواست که کمکش باشم. با هم شریک شدیم و کار و بارمان هم خوب گرفت. من از گمرک استعفا کردم تا امور مالی شرکت را شخصن اداره کنم. پس از قتل محمد، هاشم دست روی همه‌ی دارائی ما گذاشت. گالری بنام محمد بود. من سندی نداشتم. هاشم به حرف‌های من توجهی نکرد و همه‌ی اموال شرکت را صاحب و هیچی دست مرا نگرفت. حال شده‌ام مصداق "سیا گودانه** "
خرمای بغداد را از دست داده‌ام و انگورهای همدان هم تمام شده‌است.
سفارش او را بدوستان کردم ولی یادم نیست کار نقی بکجا انجامید. 

 پ‌ن
احد کشت و صنعت ایران - آمریکا و این واحد در سال ۱۹۶۹ م / ۱۳۴۸ ش با اجارهی  ۲۰ هزار و ۲۶۷ هکتار زمین تاسیس و راه اندازی شد. سرمایه گذار اصلی این واحد، یک آمریکایی ایرانی تبار ، به نام هاشم نراقی است که در حال حاضر بزرگترین پرورش‌دهنده‌ی بادام زمینی در کالیفرنیاست. کشت‌وصنعت ایران - آمریکا، قرار است در اراضی اجاره‌ای خود اقدام به  کاشت سبزیجات و صیفی‌جات و نیز پرورش انواع میوه کند تا بخشی از آن را روانه بازار  داخلی ایران کرده و بخشی دیگر را از طریق هواپیما به کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس و اروپا صادر نماید. همچنین قرار است تامین مواد اولیه‌ی چندین شرکت کنسروسازی و انجماد مواد غذایی نیز (که بعداً ساخته خواهد شد) توسط همین شرکت صورت گیرد. پرورش دام و  تهیهی علوفه نیز بخش دیگری از زمینههای فعالیت واحد کشت‌وصنعت ایران - آمریکا است. بایدخاطرنشان کرد که این شرکت، در سال ۱۹۷۱ م / ۱۳۵۰ خورشیدی موفق شد تا برای نخسیتن‌بار، مارچوبهی تولیدی خود را به وسیلهی هواپیما به اروپا صادر کند .

** همدانی‌ها سار را «سیا گودانه» می‌خوانند. سار پرنده‌ی مهاجری است که در پائیز، قبل از رسیدن خرما، از مناطق گرم‌سیر به همدان می‌آید که فصل انگورهای همدان هم به آخر رسیده‌است.

6 نظرات:

My Pink Shawl در

Salam. I found your story interesting and look arround for "Hashem Naraghi" name. This is what I found. Is this related? http://www.freshplaza.com/2006/20jan/2_us_agrileaderdies.htm

یاسمن در

چرا عکسها باز نمی شوند؟

عمو اروند در

سپاس از لینکی که فرستاده‌اید! بله او خود هاشم نراقی است. او مرد با استعدادی بود و از دانسته‌هایش خوب بهره‌گیری کرده‌است. کاشت بادام یکی از نمونه‌های آن‌است. در همدان دره‌های کم آب را با کشت درختان بادام می‌پوشانیدند تا هم از میوه و چوب آن بهره‌برند و هم از ششتشوی خاک جلوگیری کنند.
چون دیدم خواندن فارسی برای شما اشکالی ایجاد نمی‌کند بفارسی نوشتم.

نسیم در

بعضی ها واقعا چه زندگی های جالبی دارند. از کجا شروع می کنند و به کجا می رسند.
جالب بود
ممنون

عمو اروند در

دوست تازه‌ی فیس‌بوکی‌ام که همشهری هم هست توضیحی در مورد «سیاگودانه» و زمان مهاجرت آن به همدان برایم با ای‌میل فرستاده‌است که در زیر آن با کمی تغییر در شیوه‌ی نگارش و رعایت فاصله و نیم‌فاصله و... نقل‌ می‌کنم:
سلام عمو اروند خوبی؟اسم آن پرنده سیاه گـُردانه (گـُرده همان کمر در همدانی ست)است.در ضمن سارها در فصل بهار نمی‌آیند در پاییز می‌آن ، خیابان بوعلی اگه همدان بودین و پاییز بود تشریف بیارین بالای آن چنارهای قدیمی و بلند که تعدادش خیلی کم شده (چنار) پر میشه از سار آن هم کی؟ بیشتر از اوایل آبان ماه! یه شعر سهراب سپهری داره به نام ساده رنگ که مصداق همین حرفهای منه :
آسمان آبی‌تر،آب آبی‌تر.
من در ایوانم،رعنا سر حوض،رخت می‌شووید رعنا.
"برگها میریزند"
حسین

عباس اکبری در

عمو اروند عزیز سلام .
از نگاشته ی شما بسیار لذت بردم . خاطرات کودکی را برایم زنده کردید . سپاسگزارم
اکبری

ارسال یک نظر