بیاد و با یاد دوست، بخش بیستویکم
سالها بود یکدیگر را اینچنین از نزدیک ندیدهبودیم مگر آن چندلحظهی دیدار مجلس عقد. دلم میخواست از چندوچون قضیهی آگاه شوم و موقعیت سیاسی او و شوهرش را بدانم و آنرا با آنچه از دوستان شنیدهبودم مقایسه کنم. هرگز فکر نکردهبودم که مهشید جذب یک سازمان سیاسی اسلامی شود. اما دوستان سیاسیکارم گفته بودند که مجید شریف، وابستهی سازمان مجاهدین خلق است. داستان را با مهشید در میان گذاشتم. مهشید گفت:
نه، مجید از راهروان دکتر شریعتی است و ارتباطش با مجاهدین در محدوهی شورای مقاومت ملی بود و امروزه دیگر بکلی از آنها فاصله گرفتهاست.
و اضافه کرد که مجید رشته عوض کردهاست و در حال گذراندن دورهی دکترای جامعهشناسی است. چندروزی که با هم بودیم، همسرم، بچهها و مهشید با هم سخت اُخت شدند و با هم رابطهی خوبی برقرار کردند. خودم نیز که از یافتن او بسی خوشحال بودم و دوستداشتم بنوعی جبران مهربانیهایی که پدر و مادرش بمن روا داشتهبودند، جبران کنم. فکر کردیم بهتر است ترتیبی دهیم که مهشید به شهر ما منتقل شود. خود مهشید هم با این امر موافق بود. مسئلهی انتقال او را پیگیری کردم و مشکلات را یکی پس از دیگری با کمک دوستان از پیش پا برداشتیم.
بعد دستهجمعی سری باو زدیم و تعطیلات آخر هفته را با هم بودیم. یکی از دوستان مجید با خانوادهاش بما پیوستند. قیافهی دوستاش سخت برایم آشنا مینمود. پس از مدتی کندوکاوِ نباشتههای ذهنیام بیادم آمد که او را در یکی از برنامههای خبری تلویزیون سوئد دیدهام. موضوع را با مهشید در میان گذاشتم که او بیخبر از موضوع بود. از خود میهمان پرسیدم که موضوع را تایید کرد. موضوع بحث تلویزیونی آنشب خبری حول فعالیتهای «شورای مقاومت ملی» بود که دقیقن موضوع آن را بیاد ندارم. اما یادم هست که آن آقا از عهدهی پاسخ قانعکننده به بسوالات مجری برنامه بر نیامد. البته آنروزها من تازه با زبان سوئدی آشنا شدهبودم و زیاد متوجه ریزهکاریهای آن نمیشدم، بگذریم که حالا هم نمیشوم. اما دوستانی که زبان سوئدی را خوب میفهمیدند انتقادهایی به شیوهی پاسخگویی ایشان داشتند.
کار مجله راه افتاد و مجید به استکهلم آمد. زندگی در سوئد هزینه دارد و مجید نه کاری داشت و نه حق دریافت کمکهزینهی اجتماعی چرا که او ساکن فرانسه بود. یکی از دوستان دانشجویاش، کار موقتی تابستانی خود را که توزیع روزنامه بود به او واگزار کرد. مجید از اینکه توانستهبود روی پای خود بایستد و با کار بدنی هزینهی زندهگی خودش را تامین کند، بسی شاد بود و احساس غرور میکرد. در یکی از نامههایش برایم نوشت «فکر میکنم صبح زود از خانه بیرون زدن و دنبال روزی رفتن به من روحیهی تازهای داده است» نقل بمضمون که شوربختانه بیشتر نامههای مجید گم شده است مگر دو تائی که از ایران برایم نوشته است.
مهلت سه ماههی اقامت او در سوئد پایان گرفت و تا آنجا که بیاد میآورم با درخواست تمدید اقامت او مخالفت شد و او مجبور گردید، راهی فرانسه شود. به رغم اسکان مهشید و فرزند مشترکشان در سوئد، امکان انتقال او بسوئد ممکن نبود زیرا مهشید با هویت مجعولی بسوئد آمدهبود و دوستان "سیاسیکار" و راهنمایانش.گفته بودند «افشای نام واقعی او ممکن است منجر به اخراج او از سوئد گردد.» توصیههای من نیز برای اقدام تصحیح هویتاش در او موثر واقع نشد.
یادم نیست نشریهی پویش چند شماره بیرون داد ولی زود گرفتار اختلافهای معمول روشنفکرانهی ما جهان سومیها شد و مجید همکاریاش را با نشریه پایان داد. طولی نکشید که مهشید با انتشار جزوهای ۲۴ صفحهای زیر نام «در درون ((پویش)) چه گذشت» دلیل کنارهگیری مجید و خودش را از همکاری با نشردهندهگان پویش تشریح و توجیه کرد. ادارهکنندهگان پویش نیز البته اقدام به پاسخگویی مفصلی کردند که بحث مجادلهی آنها ربطی به این نوشته ندارد.
یادم نیست نشریهی پویش چند شماره بیرون داد ولی زود گرفتار اختلافهای معمول روشنفکرانهی ما جهان سومیها شد و مجید همکاریاش را با نشریه پایان داد. طولی نکشید که مهشید با انتشار جزوهای ۲۴ صفحهای زیر نام «در درون ((پویش)) چه گذشت» دلیل کنارهگیری مجید و خودش را از همکاری با نشردهندهگان پویش تشریح و توجیه کرد. ادارهکنندهگان پویش نیز البته اقدام به پاسخگویی مفصلی کردند که بحث مجادلهی آنها ربطی به این نوشته ندارد.
پویش چند شمارهای دیگر بیرون داد و سپس به سرنوشت بیشتر نشریههای ایرانی بیرونمرز دچار شد و در محاق فراموشی فرو رفت.
من از همان ابتدا مشترک پویش شدم و تحیلیهای مجید را از اوضاع سیاسی ایران با عشق و علاقه میخواندم هرچند هرگز نتوانستم با نثر سنگین او سر مدارا داشتهباشم و مرتب باو نق میزدم که چرا ساده و مختصتر نمینویس؟
اما در مجموع با نگرش او به اوضاع و احوال سیاسی ایران موافق بودم گرچه ارادت آنچنانی به فلسفهی سیاسی دکتر علی شریعتی نداشتم.
نگرش سیاسی ـ مذهبی مجید در کل خالی از تعصب بود. زمینی فکر میکرد و بجای رگِ گردن کلفت کردن در برابر مخالف خود، آرام به گفتهها و استدلات او گوش فرا میداد و آرام و مدلل به گفتههای او پاسخ میداد. زمینهی دانش او وسیع بود هم در جامعهشناسی هم در علوم عملی که فیزیک اتمی هم خواندهبود. آنچه بیشتر مرا شیفتهی مجید کرد صداقت او در کردار و گفتارش بود. خیلی بیغل و غش بود و عجیب سختکوش، درست بر عکس خود من.
یک روز از او پرسیدم حالا که همکاریات را با مجلهی پویش قطع کردهای در کجا خواهی نوشت. گفت:
در این فکرم که اندوختههایم را بصورت کتاب منتشر کنم ولی میدانید که نشر کتاب هزینهی سنگینی دارد و من چنین بضاعتی ندارم.
ار ابنرو زمانی که کتاب «ایدئولوژیها، کشمکشها و قدرتها» نوشتهی پییر انسار را از زبان فرانسه بفارسی برگرداند، انجمن ایرانیان مقیم یوله هزینهی چاپ و نشر کتاب او را بعهده گرفت.
در این میان مهشید به یوله منتقل شد و دیدارهای ما تنگاتنگتر گردید. آموختن سوئدی را آغاز کرد، با شیوهی زندهگی سوئدیها آشنا گردید و آُخت گرفت. تساوی نسبی حقوقی زنومرد حاکم بر این سرزمین به دلش نشست. شرکت مردان در ادارهی خانه و نگهداری از فرزندانشان به مذاق او خوش آمد و کمکمک زبان به اعتراض گشود که مگر او از زنان سوئدی چه کمدارد که باید تمام بار تامین هزینهی زندهگی و ادارهی فرزند را او به تنهائی بکشد. بطوری که میگفت در فرانسه تمام بار اداره و تامین هزینهی زندهگی را او به تنهائی میبرده است. داستانهایی که از دوران زندگیاش در فرانسه بیان میداشت بواقع دردآور بود.
از مجید خواست تا او هم سهمی در ادارهی زندهگی مشترکشان داشته باشد تا او هم بتواند از امکانات موجود استفاده کند، درسی بخواند و کاری مناسب استعدادش پیدا کند. مجید چنان امکانی را نداشت. زیرا همهی هم و غماش مصروف کارهای سیاسی میشد و توجهی به زندهگی روزمره همسر و تنها فرزندشان نداشت. یکبار در جواب به درخواست مهشید در برابر من گفت که «ما از اول چنین قراری نداشتیم. ایران را هم که ترک کردیم که با دست باز به کار سیاسیمان ادامه دهیم نه دنبال چیزی دیگر باشیم.» (نقل به مضمون).
مهشید میگفت که در فرانسه مدتی خانهوکاشانهای نداشتند. حداقل وسایل زندگیشان در چمدانی جاداده بودند و آن را در یکی از صندوقهای کرایهای موجود در ایستگاههای راهآهن، به امانت میسپردند و شب یا شبها را جائی به صبح میرسانیدند.
من که شخصن نه با اینگونه زندهگی آشنائی داشتم و نه چنان زیستنی مطلوبم بود به مهشید حق میدادم که گلهمند باشد. اما بیشتر سنگ صبور او بودم تا ناصح و بهیچوجه دخالتی در زندهگی خصوصی او و شوهرش نمیکردم. بیشتر در این فکر بودم که با همدلی کمک او باشم تا به زندگیاش پس از این همه در بدری، سروسامانی دهد.
تابستان سال بعد که مجید برای دیدار یکماهی به سوئد آمد من و همسرم این احساس را پیدا کردیم که مهشید بنحوی میکوشد تا مجید تماسی با ما نداشته باشد. ما هم اصراری در برقراری تماس نکردیم اما مجید هر از گاهی سری بما میزد. کمکمک متوجه شدیم که کار آنها به جدائی کشیدهاست. اما ما در چندوچون قضیه نبودیم که باخبر شدیم مهشید از میزبانی مجید سرباز زدهاست. یکی از دوستان مشترک که از جریان با خبر بود، مجید را به خانهی خود برد و در تمام مدت یکماه اقامتاش در یوله میزبانی او را بعهده گرفت.
حالا دیگر مهشید دوستانی یافته بود؛ همدل و همدرد؛ زنانی که خودشان را از "شر شوهران ناباب" رها کرده بودند. بیشتر با آنها بود البته بما هم سر میزد. اما نشان ندادن واکنش منفی از جانب ما سبب شد که رابطهاش را با ما قطع نکند بخصوص که همسرم شدیدن با او همدل بود و به او حق میداد.
7 نظرات:
mahze khouda ye kari kon betonim farsi khate arabi inja benvisim. hamisheh khaterat ba nasre zibayat ra mikhanm. yade Palmeh gerami bad.
www.dehgani.persianblog.ir
آقای دهقانی عزیز
الگر توجه کردهباشید،کلیهی پیامهائی که برای من گذاشته شده به خط فارسی است و این اولین گلایه از عدم امکان نوشتن به خط فارسی در وبلاگ است که از شما میشنوم. اصولن قالب وبلاگم هم فارسی است. اشکال شما باید در جای دیگری باشد. شاید آبوهوای استرالیا با بوشهریها سرسازگار ندارد.
اما چقدر برای بوشهر دلتنگم.
نمیدونم چرا هر کاری میکنم نمیشه کامنت گذاشت خدا کنه این یکی دیگه بشه
من اگر چه خاطرات شما با علاقه و ارزیابی دنبال میکنم و حتی احساس همدلی رفتاری و دریافتی با بیشتر آنها دارم اما با بررسی خاطراتی که هنوز زمان چندانی از آنها نگذشتهاست، زیاد میانهای ندارم. البته احساس من آنست که شاید فاصلهی زمانی بخش آخر خاطرات اخیرتان با زمان کنونی به همین سه چهارسال اخیر بکشد. این که چنین میگویم شاید از آن رو باشد که ما در بیان خاطراتمان، قطعاً گذشته از عنصر عقل و تجربه، از عنصر احساس و ضرباهنگهای منفی و مثبت(در شکل نفرت و یا محبت) نیز استفاه میکنیم. باید بگویم که استفاده از عنصر احساس در مورد خاطرات گذشته، صرف از نظر از خواست ما، عملاً کم و کمتر میشود. اگر از کسی گلایهمند بودهایم و یا خیلی زیاد دوستش میداشتهایم(به عنوان یک دوست یا همکار)، در بستر زمان، این گونه حسها، کم کم تعدیل شدهاست و ما با نگاهی پختهتر و عادلانهتر به آن اشخاص و یا رفتارها مینگریم. در حالی که در بررسی خاطرات نزدیک، هنوز غبارهای حس انسانی، به اندازهی کافی فروکش نکردهاست. البته این را بگویم که از لابلای کلام شما میتوان پختگی و حتی غیر جانبدارنگی احساسی را مشاهده کرد اما با وجود همهی اینها، خطر این موضوع وجود دارد. این را نیز بگویم که اظهار نظر من نه میتواند نقش بازدارندهی نشر اینگونه خاطرات را داشتهباشد و نه نقش وادارندهی آنهارا.
حُسن بررسی خاطرهها، صرفنظر از بازیافت گذشتهها توسط آنها در قالب حضور آدمها در طول زمان، این آموزه را نیز در خود دارد که ما وامیدارد که مرتب در حال ارزیابی خویشتن باشیم. همین که می گوییم که فلان شخص در فلان زمان و فلان مکان چنان گفت و من چنین گفتم و یا او چنین کرد و من چنانکردم، ما را وامیدارد که در همان لحظات، یک ارزیابی معین از بد و خوب رفتارها و گفتارها داشتهباشیم. جالبتر آن که خوانندگان ما نیز میتوانند از لابلای خطوط نوشتههای ما، بسیاری گفتهها و نگفتههای دیگر را نیز بخوانند و یا بشنوند.
با درود به آقای افراسیابی عزیز. عرض شود من امروز در برابر این دمدمی مزاجی و هوای متغییر استرالیا موضع گرفتم و در پی آن برآمدم تا اشکال کار را دریابم که چرا من نمی توانم در پنجره نظرات عمو اروند که شیفته نثر زیبا و روایت روان آن هستم به خط عربی (منظور الفبای عربی که با آن فارسی می نویسیم) فارسی بنویسم. هر کاری کردم فایده نداشت. جالب اینجاست نه تنها کامپیوتر شخصی بنده از زیر فارسی نویسی در می رود بلکه کامپیوتر های کتابخانه محله و دانشگاه هم به فارسی نویسی در پنجره تن در نمی دهند. بناچار در پنجره وبلاگ خودم فارسی می نویسم و کپی پیست می کنم که این خود دست و پا گیر است و تا من به پنجره وبلاگ خودم بروم و به پنجره شما برگردم هر چه در سرم بوده می پرد و چون در عنفوان شباب هم هستم لحظه ای هاج واج از خودم می پرسم: می خواستم چی بنویسم؟ به هر روی این اصل قضیه. و اما ماهنامه روزگار نو به سردبیری شادروان اسمعیل پوروالی در فرانسه چاپ می شد و من هم گهگاهی در آنجا مقاله و مطلب می نوشتم. شادروان پوروالی شصت و سه سال از عمر هشتاد و یک ساله خود را در کار روزنامه نگاری به سر آورد. در روزگار دکتر مصدق معاون تبلیغاتی او بود. به روی تا یادم نرفته برم سر اصل مطلب که هر ماه در تای تمت ماهنامه قسمتی از خاطرات سیاسی و فراز نشیب های گذشته بر روزگار خود را با قلمی روان و دلچسب می نوشت. تیتر آن این بود: (قصه پر غصه من و ایران من). شادروان پوروالی در این مورد بسیار کار آزموده و چیره دست بود. اگر از بچه های سوئد سراغ بگیری احتمالا نسخه هائی از آن را گیر خواهی آورد. و یا در فرانسه انتشارات خاوران آقای امینی صد در صد نسخه هائی از آن ماهنامه را خواهد داشت. سبک و سیاق توصیفی و روال نوشتاری شما در خاطراتی که از شما می خوانم من را یاد قصه پر غصه من و ایران من می اندازد. تصدقت محمود
www.dehgani.persianblog.ir
با اینکه من مهشید و دیگر شخصیتهای داستان رو نمی شناسم اما با قلم شما به راحتی می توانم با آنها ارتباط برقرار کنم
سلام
قلم شما تعاريفتان را از موقعيتها ملموس ميكند.
ارسال یک نظر