نراقیهای همدان، بخش دوم
در پاسخ کامنت دوست وبلاگنویسم که نوشتهبود «کاش در مورد نراقیها بیشتر مینوشتی» نوشتم:
فکر نمیکنم چیز بیشتری در مورد آن خانه و نراقیها برای گفتن داشته باشم مگر کمال، آخرین پسر نراقی بزرگ که خلبان شد و دیگر او را ندیدم. در دیداری که سال ۸۴ از همدان داشتم به دیدار مش قاسم، بقال پیر محل رفتم و سراغ بسیاری از آشنایان مشترک را گرفتم از جمله سراغ کمال را. او گفت:
اسماعیل، کمال، دکتر حسین رضائی، حسن رضائی و... همه از میان ما رفتهاند.
و یادم آمد که در جعبهی ایمیلام، ایمیل دیگری به زبان انگلیسی بود. ایمیل باز کردم. کامنتی بود از شخص ناشناسی مربوط به نوشتهی نراقیهای همدان، به شرح زیر:
Salam. I found your story interesting and look arround for "Hashem Naraghi" name. This is what I found. Is this related?
هاشم نراقی در جوانی |
هاشم نراقی بسال ۱۹۱۷ میلادی «۱۲۹۶ خورشیدی» در (تهران؟) بدنیا میآید و در سن هشتادوهشت سالهگی به ۲۰۰۵ میلادی در کالیفرنیا چشم از جهان میبندد. هاشم در سال ۱۹۴۵ «من شش ساله بودهام» بهمراه نورا Nora همسرش و پسر دوسالهشان، واندل Wendell به آمریکا مهاجرت میکند. خبرنگار از قول هاشم نقل میکند که « او به توصیهی پدرش و به دلیل این که دولت ایران تحمل دگراندیشان را نداشتهاست، ترک وطن کردهاست». هاشم نراقی پس از مدتی کوتاهی توقف در نیویورک و اشتغال به کار تجارت، در سال ۱۹۴۸به کالیفرنیا میرود و در مودستو Modesto ساکن میگردد. ماندل میگوید:
پدرم ابتدا او با خرید تراکتوری روی زمین دیگران کار میکرد. بعد مزرعهای بمساخت ۸۰ آکر در Escalon خرید و آن را تبدیل به باغ بادام و پسته کرد. بعدها به پرورش مرغ رویآورد و غلیرغم بر حذر باشهای دیگران که هوای داغ اینجا مناسب پرورش جوجه نیست، کار خود را شروع کرد. آسیاب برای تهیهی خوراک مرغ برپا داشت و تولید کثیر خوراک مرغ را شروع کرد، کارش گرفت و یکی از بزرگترین تولید کنندهگان خوراک مرغ کالیفرنیا گردید. در کنار مرغداری، باغداریاش را هم توسعه داد. در ۱۹۶۳ به کشت درختان بادام در زمینهای بایر Stanislaus County روی آورد. به گفتهی Azevedo که با واندل بزرگ شده است هاشم نراقی به فلسفه شرق علاقهی شدیدی داشت و مطالبی را از زبانهای یونانی و فارسی به انگلیسی ترجمه کرده است.
هاشم نراقی افزون بر ماندل، دو دختر بنامهای کاترین و شارون دارد و از او نه نوه و شش نبیره بجا مانده است. نورا چند سال پیش از مرگ هاشم، مرده است.
با خواندن این ایمیل به این فکر فرو رفتم که ایکاش نشانی از نقی نبوی میداشتم و میتوانستم از او در این مورد اطلاعات بیشتری میگرفتم. از محمود قلمکار هم نشانی یا شماره تلفنی نداشتم تا توسط او نقی را پیدا کنم. جستوجوهایم در گوگل فارسی، برای گرفتن خبرهای بیشتر به نتیجهای جز آنچه خودم نوشته بودم، راه نیافت. اما شب که جعبهی ایمیلام را باز کردم نامهای برایم آمده بود که نیازم را از نقی و محمود منتفی کرد. نویسندهی نامه، هممحلی نراقیتباری است، بسیار آشنا، گرچه گذشت زمان، ما را از هم دور داشتهاست اما یکدیگر را خوب میشناسیم و من حتا شب عروسی او را بخاطر دارم که بتماشای عروسیاش رفتهبودیم. او خوانندهی نوشتههای من است. پس از معرفی خودش مینویسد:
حالا ساکن آمریکا هستیم. سرگرمی من همین اینترنتی است که الساعه ازطریق آن با شما ارتباط برقرار کردهام.
بعد از ازدواج ساکن کوچۀ روبروی مغازۀ مرحوم پدرتان بودم. از اینها که بگذریم، همواره درخانۀ ما ذکرخیر پدر بزرگوار شما بود وهنوز هم هست. لعنت به مهاجرت که بافت جمعیتی شهرها را عوض کرد. امثال پدرشما را دیگر نمیتوان درشهرستانها پیدا کرد. یادم هست که دریکی از نوشته هایتان اشارهای به نردههای روی دیوارهای خانههای ایران داشتید.این نردهها چه واقعیت تلخی را بازگو میکنند. سقوط!... سقوط جامعه.
یاد آن روزگاری که دیوار خانهها نیازی به این نردههای زشت نداشتند بخیر. بهرحال این پیام اینترنتی را به صورت آزمایشی میفرستم. چنانچه رسید آنرا در یک جملۀ کوتاه اعلام بفرمائید، برایتان راجع به نراقیها و موراد دیگر اطلاعاتی میفرستم.
با تقدیم احترامات فائقه
یاد آن روزگاری که دیوار خانهها نیازی به این نردههای زشت نداشتند بخیر. بهرحال این پیام اینترنتی را به صورت آزمایشی میفرستم. چنانچه رسید آنرا در یک جملۀ کوتاه اعلام بفرمائید، برایتان راجع به نراقیها و موراد دیگر اطلاعاتی میفرستم.
با تقدیم احترامات فائقه
خوب! ضربالمثلی میگوید:
کور از خدا چه خواهد، جز دو چشم بینا؟
پاسخ کوتاهی مبنی ازا شادیام به دسترسی یافتن به مخزن اسرار «نراقیهای همدان» را بایشان اعلام داشتم. نامهی بعدی ایشان چون کوهی از اطلاعات بر من نازل شد و فهمیدم که نه خانم هاشم نراقی شازده بوده و نه محمد.
خوب آنروزها من هنوز دبستان را آغاز نکردهبودم، خیانت حافظه است یا تصورات کودکی، نمیدانم.
ولی هنوز هم اصرار دارم که زنی در آن خانه بود که شازدهاش مینامیدند، بجا یا نابجا، نمیدانم. باید این مسئله با این همسایهی خوب، مطرح کنم. اما مابقی داستان را از زبان خود ایشان بشنویم:
و اما راجع به نراقیها. حاج محمد نراقی (پس نام نراقی بزرگ که من فراموش کردهبودم، محمد است) سه تا زن داشت که رویهمرفته ازاین سه تا زن، نوزده تا اولاد داشت. چهارده تا پسر، پنج تا دختر. تا آنجا که من میدانم نیر، همسر اول هاشم نراقی، شازده مازده نبود. این زن سرنوشت خوبی نداشت. راستش را بخواهید، زن ناسازگاری بود. همیشه با شوهر دومش هم که ازطباطباییها بود، اختلاف داشت تا سرانجام شوهرش به گونهای غیرعمد او را کشت. این اتفاق پیش از مرگ پسرش، محمد بود. این آقای طباطبایی هم به لطف دکتر منصور نورانی که پزشک قانونی بود از مجازات قسر در رفت.
زن دوم هاشم که ارمنی بود نورا نام داشت. شنیدهام زنی مدبر و زخمتکش بوده. او پیش از هاشم مرد. درحال حاضر از اولاد ذکور نراقی، فقط دو تن باقیماندهاند. یوسف و حسین. از دخترها هم دوتا، شمسی و اقدس. آقای مهدی نراقی هم شش هفت سال پیش فوت کرد.
در نامهی دومشان ادامه میدهند:
نمیدانم ازقضیۀ گنجی که به چنگ حاج محمد نراقی افتاد تا چه اندازه اطلاع دارید. من ماجرا را از زبان حاجیه فاطمه خانم نراقی (مادر آقای مهدی نراقی) بدین شرح شنیدم:
آقام داشت عمارت امیرآغا (مادر هاشم، محمود، اسماعیل، حسین، کمال و اقدس) را میساخت. عملهها مشغول خاکبرداری برای چشمه بودند که ناگهان حفرهای به یک سردابۀ تاریک باز میشود. میروند اندرونی و خبرش را به حاج محمد میدهند که در آن ساعت از روز درخواب بعد ازظهر بوده. این مرد زبل و باهوش اولین کاری که میکند خاکبرداری را متوقف میکند و مزد دو روز عملهها را میپردازد و میگوید بروید پس فردا بیائید تا من در این فاصله از بلدیه کسب تکلیف کنم. همان شب با کمک یکی دو نفر از مستخدمین وفادار و محرمش گنج نهفته درآن سرداب را به اندرونی منتقل میکند. ظروف سفالی مملو از سکههای طلا و سایراشیاء قدیمی مانند سپر و شمشیر و کمربندهایی که در آنها طلا و جواهر بکار رفته بوده. بعد ظروف سفالی خالی را میآورند میگذارند توی سرداب و جریان را به بلدیه اطلاع میدهند. آنها هم میآیند طروف خالی را بعنوان اشیاء قدیمی کشف شده میبرند. حاجیه خانم میگفت؛
دیگههای کلهپزی پُر از خاکه طلا بودند. سکهها را به دفعات رضا پسر دومی حاج محمد که از همسر اولش بود، برد خارج فروخت. اما جریان به طریقی درز میکند و دولت از حاج محمد توضیح میخواهد که او مجبور میشود بیمارستانی برای شهر بسازد و لابد سبیل عدهای را هم چرب میکند تا دست از سرش بردارند.
میگویند او مرد خوش شانسی بوده. درخت باغش را هم که حرس میکرده، ازتوی لانۀ کلاغی که روی درخت بوده، یک گردنبد طلا پیدا میکند که البته این قصه را ساختۀ خودش میدانستند تا ماجرای گنج نهفته در سرداب را لوث کند. ازقرائن
چنین برمیآید که گنج نهفته درسرداب، متعلق به یزدگرد سوم بوده که وقتی داشته فرار میکرده، آنرا درهمدان دفن کرده
.
پس از خواندن نامه، داستان پیدا شدن گنج بیادم آمد که اینجا و آنجا در بارهی آن سخنها
گفته میشد ولی چون نقل قول از شخص مورد اطمینانی نبود، پدر در باور آن تردید داشت. اما حالا داستان دیگری و گویندهی داستان دختر خود محمد نراقی بودهاست، جای شکی در آن نیست. داستان پیداشدن گردنبند را هم بارها از مادر محمود قلمکار شنیده بودم.
سفرهای مکرر رضا به خارج را که در همان دوران کودکی من اتفاق افتاد، بیاد میآورم. یکبار سفر او به درازا کشید. یادم نیست کی بود. رضا که برگشت، آقامهدی نراقی، برای پدر از دیدههای دائیاش در آمریکا سخن میگفت. او علت بدرازا کشیدن سفر آن بارش را، گرفتن اقامت دائم بیان میکرد که در آن روزها برای من معنائی نداشت. پس این سفرها برای فروش همان سکهها بودهاست گرچه حاج محمد در آن زمان دیگر زنده نبود.
داستان دیگری که آقامهدی نراقی بیان کرد، داستان بیماری رضا در نیویورک بود (که باید بین سالهای ۱۹۴۸-۱۹۴۵باشد). مداواها در او تاثیری نمیکند. نهایت به متخصصی مراجعه مینماید. پزشک متخصص پس از گرفتن آزمایشهای بسیار، به او میگوید « دلیل تب و لرز تو ناشی از ترشح موادی است که برای نابود کردن ویروسها و باکتریهایی که روزانه بدلیل آلودهگی محیطی که در آن زندهگی میکردهای در بدنات ترشح میشود. محیط سالم اینجا فاقد آن میکرب یا ویروسهاست اما غدد بدن تو طبق عادت همان واکنش را نشان داده و آن مواد ضد ویروس یا میکروب را ترشح میکنند و سبب ناراحتی تو میشوند. نگران مباش! بزودی، غدد بدنات تشخیص میدهند که دیگر نیازی به ترشح آن مواد نیست و کارشان تعطیل میشود و تو خوب میشوی.
2 نظرات:
با نقل ماجرای نراقیهای همدان، این نکته به ذهنم رسید که ظاهراً در هر شهری از شهرهای ایران، در خلال صدسالاخیر، افرادی از این دست بودهاند که یا یکباره ثروتمند شدهاند و یا از ارثی که از پدر و پدرانشان به آنان رسیده، در ردیف طبقات بالا و مطرح جامعه بودهاند و یا شناخته شدهاند. گذشته از این، در اطراف آنان نیز داستانهایی همیشه وجود داشتهاست. داستانهایی که ذهن انسان در دوران کودکی آنها را میشنود اما در بزرگسالی، با توجه به قرائن دیگر، یا بر صحت نسبی آنها انگشت میگذارد و یا اینکه در درست بودن آ« ها، شک و تردید روا میدارد. نکتهی مهم در این بازیابیهای خاطره و رفتار، آنست که انسان میتواند تاریخ را در برابر خود قراردهد. اعتقاد من آنست که همهی انسانها برای کمککردن به مطالعهی تحولات اجتماعی چه در یک روستا، چه یک شهر و چه یک استان، خوباست که اگر نه همهی خاطرات، دستکم بخشی از آنها را قلمیسازند. حتی اگر کسی به شخصه، توانایی قلمزدن را ندارد، میتواند از فرزندان خود و یا اطرافیان خویش کمک بخواهد. به یاد میآورم که پدرم در سالهای ناتوانی خویش از من خواست که خاطراتش را برایش قلمیکنم. بخشی از آنها را انجامدادم اما در روزگار غفلت و اتفاقهای خاص که ناخواسته پیش میآید، همهی آن نوشتهها از میانرفت. پدری هم که دیگر نبود تا باردیگر، آنها را با دقت بازگوید. در من نیز حوصلهی بازسازی آن خاطرهها در سالهای خامی زندگی وجود نداشت. در جایی میخواندم که در پارهای از کشورهای اروپایی، بنیادهایی درست شدهاست که به یک قشر خاص و یا گروه شغلی تعلق دارد. گاه آن بنیادها از اعضای خویش میخواهند تا خاطرات شغلی خویش را با همهی زیر و بم و درسآموزیهایش به بیان درکشند. مثلاً ماهیگیران، کشتیسازان، کارگران صنایع ماشینسازی، بافندگی، معلمها، کارگران ساختمانی و بسیارانی دیگر. من البته به یکی از این کتابها، سالها پیش دسترسی یافتم و خواندم. هم از نظر بیان اتفاقات بسیار جذاب بود و هم از نظر تاریخی ارزشمند. ای کاش هموطنان ما نیز به فکر انجام چنین کاری بیفتند. در واقع آنچه را که شما هماکنون انجام میدهید، آگاهانه و یا ناآگاهانه در راستای چنین هدفیاست. حتی اگر کسی نخواهد نام خانوادهاش یا محل سکونتش ذکر گردد(به هر دلیل و انگیزهای که میخواهد باشد)، چه اشکال دارد که از ذکر آنها خودداریکند. به یاد میآورم که دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسندهی ایرانی در کتاب خاطرات زندگی خود با نام «آنروزها» که در سه جلد منتشرشده، شهر زادگاه خویش را به هر دلیلی که او خود میداند،«شارستان» نامیدهاست. تصور نمیکنم که شهری به نام شارستان در ایران وجود داشتهباشد. اما همه با نشانیهایی که در خاطرههای ایشان هست، در مییابند که نویسنده، به کدام شهر نظر داشتهاست.
دست شما درد نکند
ارسال یک نظر