۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب چله و مرگ پدر...


روزهای کوتاه زمستان، برف و بوران، کرسی، سرمای اتاق نشمینِ دَر اندر دشتِ خانه‌ی پدری، آمدن پدر و نشستن‌اش در پایه‌ی بالائی کرسی و نهادن چند خوشه‌انگور عگسری که خودش بند کرده بود به روی مفرش پشمین پهن‌شده بر روی کرسی، هندوانه‌ترشی مادر، اناری که خواهران قاچ کرده بودند و ده‌ها خاطره‌ی دیگر خوش و ناخوش، یادمانده‌های دوران کودکی‌ام است از شب یلدا که ما همدانی‌ها شب چله‌اش می‌نامیم.
به روایت قصه‌های مادر، زمستان چهار بخش دارد:
چله‌بزرگه، چله‌کوچوکه، اَهمَن و بهمن.
چله‌بزرگه، از اول دی‌ماه آغاز می‌شود و دهم بهمن پایان می‌گیرد و جا به چله‌کوچوکه می‌هد با چل‌چلی‌های‌اش تا کارهائی که برادر ‌بزرگش از انجام آن بازمانده، او به سرانجام رساند.
آخه چله‌کوچوگه گفته بود:
اِگه پُشتُم به بهار نبود تمام بچّها ره میان گواره‌شان خشک می‌کردم. همیشه‌ی خدا رَم ای‌جوری بوده و سرمای چله‌بزرگه به پای
 سرمای چله‌کوچوکه، نی‌می‌رسیده. چله‌کوچوکه که تمام می‌شد، فقیر مَقیرا نِفِسِ تازه‌ی می‌کِشِدن و خداره شکر می‌کردن که زمسّان رفت و روسیاهی‌ش ماند به ذغال‌دان.
اُ وَخد «نِنِه زِمِسّان» ماخاند:
کو اَهمِنَم کو بهمِنَم، دنیاره آتیش بزِنُم!
تِشکِ هِوا می‌شکسد و زمین جان می‌گرفد، یخا کاج می‌شدن و راحت می‌شد کَندِشان. باد اهمن می‌وِزید و زمسّانِِنابود می‌کرد. باهار میامد و ما ره از دِسِ سرما نجات میداد.

در چنان شبی به روایت زنده یاد احمد کلافچی پدر برای همیشه ما را گذاشت و گذشت. 
مادر صادق روان‌شادی مرده بود و او میامد آبادان تا با دوستانی چند راهی بهبهان شویم برای برگزاری  مراسم سوگواری مادرش.
رفته‌
 بودم پیش دوست مشترکمان، حسین برازش. توی دفتر مسافرخانه‌اش در خیابان امیری، نشسته بودم. شعله‌های آتش انقلاب زبانه می‌کشید. گاهی صدای تیری می‌آمد و فریاد الله اکبری دنبالش می‌کرد. گفت‌وگویمان گرد حکومت شاه بود و دموکراسی، اعلامیه‌های آیه‌الله خمینی و گمانه‌زنی‌های باز گشت او به وطن! سخن به اینجا که رسید حسین پرسید:
خب اگر امام بیاین شما چی می‌کنین؟
گفتم:
ما حرف خودمان را خواهیم زد. هرکسی زیر پرچم خود‌ش و همه باهم بسوی ایرانی آزاد حرکت خواهیم کرد.
حسین گفت :
نع! نشد. حرف، حرفِ امامه! مخالفت با حرف ایشان، مخالفت با اسلام  و همراهی با آمریکاست که تلفن زنگ زد و صحبت ما برای همیشه نانمام ماند.
حسین گوشی را برداشت و پس از سلام علیکی رسمی آن را به ‌من داد. همسرم بود. ‌گفت حالش بد است و خواست فوری بخانه برگردم.
به خانه که رسیدم چمدان‌های سفر توی راهرو چیده شده بود.
جریان را
 پرسیدم.
گفت:
از همدان زنگ زدند. متاسفانه آقاجان مرده. باید بریم همدان.
شب پیش کلی با پدر تلفنی جروبحث کرده‌بودم که مادر را بردارد و بیاید پیش ما و زمستان را پیش ما بمانند. زخم کهنه‌ی پاشنه‌اش که در زمستان پیش بدلیل افتادن در چاله‌کرسی سوخته بود، هنوز خوب نشده بود، از بس فکر آب و آبکشی بود. مجاب کردن او کار حضرت فیل بود. نه‌اش، نه واقعی بود.  نهایت گفت:
انشاءالله اگر کارهای مقدماتی‌ام را انجام دادم خبرت می‌کنم.
کارهای مقدماتی یعنی: 
تسویه حساب، کنارگذاشتن خمس و زکات احتمالی، بسته‌بندی کفن که در  سفر باید همراهش باشد و ...
امیدی به زنگ زدن او نداشتم که توسل به "انشاءالله" معنای دررفتن از دادن قول مثبت بود. ولی انتظار نداشتم چند ساعتی بعد، خبر مرگ‌ش را بشنوم.
نمی‌خواستم باور کنم. به همدان زنگ
 زدم. خانه شلوغ بود. نیازی به پرسش نماند. گفتند:
صبح که برای گرفتن وضو به حوض‌خانه رفته بود، آن‌قدر طولش داده بود که مادر ناچار سری به حوض‌خانه می‌زند و پدر را وارونه توی حوض می‌یابد. باید راهی همدان می‌شدیم. اما چطور؟
شب و بود و از خوزستان که بیرون می‌رفتی، سرما همه جا حاکم. بخاری اتومبیلمان کار نمی‌کرد. شیوا دو ماهه بود. زیبا و نیما، پنج و هفت‌ساله. کارکنان شرکت نفت در اعتصاب بودند. بنزین کمیاب بود. حرکت شبانه معقول نمی‌نمود. پدر را به خاک سپرده بودند. 
به علی بیگ‌مرادی مدیر کل‌ گمرک زنگ زدم و جریان را گفتم. 
گفت:
اتومبیل مرا می‌توانی قرض بگیری! اما عجله نکن! نه راه‌ها امن است و نه بنزین فراوان.
زیبا و نیما را به همسایه‌ی بغل دستی‌مان، خانواده‌ی صحرائیان سپردیم. یکسره راندم تا به همدان رسیدیم. خانه پر بود از خویشان و آشنایان. با ورود من، صدای شیون خواهران بالا گرفتجای‌ پدر خالی بود. ولی رفتن‌اش نقطه‌ی ختمی بود بر رنج ۷۸ ساله‌اش. 
یدر در همان خانه‌ای که زاده شد، مُرد، بر عکس پسرش که ایران را دور زد و نهایت امواج انقلابی که به آن امیدی گران داشت به سوئد پرتاب‌اش کرد.
روز بعد به سر مزارش رفتیم. عکس نصب شده روی قبر کناری پدر، توجه‌ام را جلب کرد.
شهید مهدی زمانی!  
آه! همکارم بود و بچه محل.
گفتند:
با همکاران‌اش توی کوچه‌ای به نظارت ایستاده بود که گلوله‌ای جانش بگرفت.
عکس مهدی شد راهنمای من برای یافتن مزار پدر.
پسین‌تر آن بخش بنام قبرستان شهدا نامیده شد.
                                                          

7 نظرات:

نق نقو در

روح پدر قرین آرامش ابدی باد.
شب یلدایت هم مبارک

کل موک در

من اما خبر مرگ پدر را دوسالِ پیش , پس از 9 سال دوری, آن هم درست چند ماه پیش از پذیرفته شدن او و مادرم بعنوان مهاجر به آمریکا شنیدم . ولی من را توان رفتن نبود تا الاقل اندوه دل مادر را بعنوان پسر ارشدش تسلائی شوم

شهربانو در

روح پدرتان شاد. مرگ پدر غم سنگینی است.

ناشناس در

ما را گریاندی که عمو جان
اینکه رسم شب چله نبود
قربانت گردم
- اهری -

Afshan Tarighat در

البته همان‌طور که دیگر کامنت‌نویسان نوشته‌اند، هرکدام برای مرگ پدر خویش، ماجرایی دارند. اما همه‌ی این ماجراها به همان جا ختم می‌شود که نسلی می‌رود. نسلی در نیمه‌ی راه، در حال رفتن‌است و نسلی دیگر، برومند و از راه رسیده، در اندیشه‌ی فتح زندگی‌است. من تاریخ را صرف نظر از افت‌و خیزهای اجتماعی‌اش، همیشه آموزنده دیده‌‌ام. مردانی که آمده‌اند. چنان آمده‌اند که انگار مرگ با آنان بیگانه بوده‌ است. اما پس از گذشت زمان، انگار با اسب چموش مرگ، از طریق نخستین سایش‌ها و دردهای گوناگون تن، آشنا می‌شوند. دیری نمی‌گذرد که آن را به رسمیت می‌شناسند. چندان زمانی نمی‌گذرد که بالقوه، منتظر آمدنش هستند. و البته روزی می‌آید. که برای همه می‌آید. من از جواب Clint Eastwood لذت‌بردم وقتی که از او در باره‌ی مرگ سؤال کردند. او گفت:«من به زندگی می‌اندیشم، نه به مرگ. تمام تلاش من برای تداوم زندگی‌است. حتی وقت فکر کردن به آن را هم ندارم. اما هروقت که آمد، خوش‌آمد.» آن‌چه را که نوشتم، نقل به معناست. اما می‌توان گفت که من با او هم‌آوا هستم. غرضم از این یادداشت، خرده‌گیری برشما نیست. شما خوشبختانه، مرگ‌پرداز نیستید. زندگی‌پردازید. خواستم چیزی در ارتباط با مرگ نوشته‌باشم.

عمو اروند در

زمانی جائی نوشتم که غرض من از نوشتن مرگ پدر یا دیگر عزیزانم نه برای تقاضای آمرزش روح آنان است و نه درخواست نوحه‌سرائی. تولد و مرگ، دو واقعیت‌اند. هر که و هرچه زاده‌شود خواهد مرد. در این واقعیت نه شکی است نه گله‌ای.
آنچه بیشتر من در این نوشته منظور نظرم بود، دوستی‌ها بود. دوستی‌ی من و صادق، مهربانی خانواده‌ی صحرائیان که فقط بدلیل همسایه‌گی، پذیرای زیبا و نیمای خردسال شدند، مهر علی بیگ‌مردادی که اتومبیل‌اش را ناخواسته در اختیار من گذاشت. تصور برازش از انقلاب و ...
و البته یادی از پدر، مادر و هرسه خواهرانم که در این شب‌ یلدای تنهائی که انقلاب و مصادره‌کننده‌گان آن که بانی تنهایی‌ام هستند.

فرهاد در

عموی عزیز ، پدر که می رود ، گویی پشتمان خالی می شود ، مهم نیست در چه سن و سالی باشیم .
پدر من موقعی رفت که تازه سر کار رفته بودم و جوان و پرشور ، رفت تا رضای هفت ساله را برایمان بیادگار بگذارد ، 5 برادر بودیم و .... اما زود رفت ، خیلی زودتر از آنی که حاصل عمر ببیند و وقتی به استراحت بگذراند .
زندگی رود ست و ما ماهی ، تا نوبت کدام ما باشد به قلاب صیاد عمر گرفتار شویم ، یکی می رود و برخلاف تصورمان ، جریان رود ما را میبرد تا در بند رفته و مانده نباشیم.
خوشی و سلامتی شما را آرزومندم.

ارسال یک نظر