به یاد و با یاد دوست، بخش یکم
آلبوم عکسهای سیاهوسفیدم را برگ میزنم. چشمام به عکس کناری میافتد. یاد حسین باختری در ذهنم جان میگیرد. زنگ تفریح بود و من آموزگار صالحآباد همدان. آنروز، سال ۱۳۳۹ خورشیدی، صالحاباد همدان دهی پر جعیت بود و آباد. سال دوم آموزگاریام را آغاز کرده بودم. دلم میخواست هم از خانهی پدری دور باشم و هم از شرّ رفتوآمد روزانه با دوچرخه به ینگجه رهایی یابم. ده ینگجه ششکیلومتری شمالباختری همدان قرار دارد اما راهاش امن و مناسب نبود و از اینرو من و جواد شاهطاهری، مدیر مدرسه، از جادهی کرمانشاه رکابکشان خودمان را به مریانج و سپس بدانجا میکشانیدیم. این راه نیمهاسفالتی سرد داشت که از بقایای اسفالتی بود که نیروهای متحدین بهنگام اشغال کشور در بحبوحهی جنگ جهانی دوم کشیدهبودند تا نیروهای خویش را که از خرمشهر با راهآهن به درود فرستاده بودند، آسانتر از طریق راه آهن عراق، سوریه و لبنان به اروپا اعزام دارند. یک سالی در ینگجه خدمت کرده بودم اما خبری از صالحآباد نداشتم و آنجا را هنوز ندیدهبودم. ینگجه و صالحآباد تابع بخش بهار بود و مرکز اداری ما که نمایندهگی فرهنگ نامیده میشد و پس از تغییر نام وزارت فرهنگ به وزارت آموزشوپروش، نمایندهگی آموزشوپرورش نامیده شد، در شهر بهار بود. در رفتوآمدهاییکه برای انجام کارهای اداری، گرفتن حقوق و ... به بهار داشتم با باقر فاتحی مدیر مدرسهی صالحآباد آشنا شده بودم. زمانیکه خواستم در مورد انتقال به صالحآباد با او در میان گذاشتم، از درخواستم استقبال کرد.
از راست به چپ: خودم، احمد عزیزی و حسین باختری، بواردهی جنوبی آبادان |
کارگرانی که سرپرستی آنها با من است در رودخانهی صالح مشغول شنبرداری هستند. اگر موافق باشی فردا باهم به آنجا میرویم.
فردای آنروز، صبح زود با یکی از کامیونها راهی صالحآباد شدیم. علی کارهای روزمرهاش را انجام داد. بعد با یکی از کامیونها به نقطهای که علی میانگاشت نزدیکترین نقطه به مدرسهی صالحآباد است پیاده رفتیم. شوفر ما را پیاده کرد و پایاش را روی پدال گاز گذاشت و از ما دور شد و ابری از گردو خاک در پشت سرش بجا گذاست که ما تا چند لحظه جلوی خود را بسختی میدیدیم. در میان گردوخاک حاصل از تردد دیگر کامیونهای شنکش، خود را به مدرسه رسانیدیم. مدرسه در کنارهی همان رودخانهی خشکی قرار داشت که فقط بهنگام بارانهای بهاری آبی در آن جریان مییافت. مدیر مدرسه با دیدن قیافهی خاکآلودهی ما زد زیر خنده و گفت:
ای چه قیافیهای؟ گربه خاکآلو.
داستان آمدنمان را که شنید بیشتر خندهاش گرفت و گفت:
ها، خواستی سفر را مجانی تمام کنی حالا دو برابرش باید پول حمام و خشکشوئی لباساتو بدی.
علی چائی خورد و رفت . من از همان روز، کارم در دبستان صالحآباد با تدریس در کلاس پنجم یا ششم شروع کردم. مجید قویمی و محمد موتابزادهگان، از همدورههایم در دانشسرا نیز آنجا بودند. به پیشنهاد مجید که اتاقی کوچکی را با محمد شراکتی اجاره کرده بودند، موقتن همخانه شدم تا اتاقی پیدا کنم. اما طولی نکشید که علی کریمیان یکی دیگر از همدورهایها نیز بما پیوست. محمد موتابزادهگان که با ولخرجیهای مجید و من، موافق نبود، با علی هم اتاقی شد.
پائیز جای خودش را به زمستان داد. برف سنگینی باریده بود. زنگ تفریح بود و ما توی دفتر مدرسه نشسته بودیم. ضربهای به در نواخته شد و جوان خوش سیما و بلند قامتی، وارد اتاق شد.
جوان کتاب جلد مقوایی کلفتی را محکم با دست چپ، که بارانی سفید رنگی را روی آن انداخته بود، سینهاش میفشرد. آرام سلامی کرد. با دست راستاش، پوست لباش را کند و وارد اتاق شد.
همهی چشمها متوجه این جوان ناآشنا گردید.
جوان، ورقهای از جیب کتاش بیرون آورد. تای آن را با دقت باز کرد، نگاهی به آن انداخت و یکراست بطرف مدیر مدرسه رفت و گفت:
فکر میکنم شما آقای فاتحی، مدیر مدرسه باشید. من حسین باختری هستم، معلم تازهی شما. این هم حکم انتقالم به اینجا.
مدیر، صندلیی بغلدستیاش را به او تعارف کرد. محرم، مستخدم مدرسه را صدا زد و دستور چای داد.
حسین استکان چایی را بر نداشته سیگاری گیراند، پکی به سیگار همایش زد، نگاهی بما انداخت و خودش را چنین معرفی کرد:
من دیپلمهی کشاورزیام از دانشسرای کرمانشاه. درسم که تمام شد بلافاصله رفتم سربازی. تابستانی خدمت سربازیم تمام شد. امان از دست این کارای اداری و کاغذبازی! راسی چه برف سنگینی آمده! شهر، مدرسا دو سه روزی تعطیل بود. خیابانا پر از برفه. کلی طول کشید تا از گاراژ به اینجا بیام.
زنگ کلاس خورد. ما راهی کلاس درس شدیم. زنگ آخر بود. درس که تمام شد، سری به دفتر زدم. مدیر قصد داشت حسین را به خانهی خودش ببرد اما مجید، هم اتاقی من، قبلن از حسین قول گرفته بود که ناهار را با ما باشد.
سه نفری راهی خانه شدیم. نهنه، صاحبخانهمان، آبگوشت صل علایی بار گذاشته بود. مجید به ترکی به نهنه گفت:
نه نه، میهمان داریم. نونمان کمه. یه چندتائی نون بما بده!
حسین گفت:
من از ترکی تنها کلمهای که میفهمم، سَرُمساق است. تکلیف من چی میشه؟
گفتم نگران نباش! بیشتر بزرگسالان ده فارسی را میدانند.
پرسید:
شما چطور؟ شما هم مثل ایشان به ترکی مسلطید؟
گفتم:
نه! ترکی زبان مادری مجیده. من گلیم خودمو از آب در میارم. تو هم اگر بخای میشه یاد بگیری. مهم خواستنه.
گفت:
آخه تو نمیدونی. مشکل من، مشکل زبانه. من با یادگیری زبان مشکل دارم، هم با عربی و هم با انگلیسی. حالا ترکیام اضافه میشه. ناهار را با هم خوردیم و قرار شد که همان اتاق دهمتری را با حسین هم، تقسیم کنیم و با هم، هماتاقی شویم. نهنه هم مخالفتی نکرد.
از چپ به راست: فاتحی، موتابزادهگان،شاه حسین، قدیمی، خودم، کریمیان |
روزی مجید ازش پرسید:
حسین! این کتابه چیه که همیشهی خدا اونو با خودت این ور آن ور میبری؟
حسین کتاب را به او داد و اضافه کرد:
تاریخ ادبیات فارسیه. نوشتهی دکتر رضازاده شفق. میخوام داوطلبانه ششم ادبی بگیرم. من به ادبیات فارسی و شعر علاقهی خاصی دارم. راستی شما هم مثل من دیپلمهی دانشسرائید یا دیپلم کامل؟
بجز مدیر و دو آموزگار دیگر که مدرک تحصیلی آنها ششم ابتدائی بود، بقیهی ما دیپلمهی دانشسرا بودیم و هیچیک از ما هم قصد ادامهی تحصیل نداشت.
مجید عاشق اشعار فارسی بود. با شنیدن نام «تاریخ ادبیات ایران» گل از گلاش شکفت و با حسین وارد بحث شد. کتاب را باز کرد. چند شعری را با صدای بلند خواند، بهبهی گفت و سپس کتاب را بمن داد.
حسین با افسوسی آشکار گفت:
یادت میاد؟ همون روز اول بهت گفتم که من با زبان مشکل اساسی دارم. دوست داشتم در یکی از دهات حومهی شهر معلم شم که رفتوآمدم به شهر راحت باشه و بتونم در کلاس زبان شرکت کنم. هر کاری کردم نشد که نشد.
مجید گفت:
خب! اگر مشکل تو فقط زبان است که ممد کمکت میکنه. نگران نباش! ما سالهای سال همکلاسی بودهایم. از کلاس هشت تا سال آخر دانشسرا. عربیش که خیلی خوبه، بهترین نمرهی کلاس همیشه مال او بود. انگلیسیش هم، ای بد نیس.
حسین رو به من کرد و پرسید:
پس تو کمکم میکنی، مگه نه؟
10 نظرات:
بازهم یادش به خیر
سلام
بله عمو جان زبان احتیاج به تمرین روزمره دارد وگرنه فراموش میشود - ممیزی
سلام
عمو عکس ها نمی آید.
لطفا در اپلودگاه دیگری بگذارید تا ما هم ببینیم.
باید ماجرای جالبی باشد. یاد رمان های قدیمی افتادم. خیلی قشنگ و دلچسب می نویسید.
ممنون.
من عکسهایم در خود بلاگاسپات ذخیره میکنم. پیش ازین در سایتی دیگر ذخیره میکردم که ناپایدار بود و بعد از مدتی حذف میشد.
حیف شد عمو جان ...
من هم نمی توانم عکس ها را ببینم!
آخی
اگر امکانداشت که عکسها درشتتر از این باشد، بهتر میشد چهرهی افراد را دید. ضمناً اگر اطلاعاتی از این روستاها در ذهنتان مانده، بدنیست که آنها هم نوشتهآید. دوست داشتم بدانم که روستاهای مورد نظر، کاریز و قنات داشت یا آب رودخانه، چقدر جمعیت داشت، کار مردم کشاورزی بود و یا فعالیتهای دیگر و نیز ترکیب جمعیت چگونه بود. همهی این ها در کنار رویدادهایی که تعریف میکنید، خواننده را بیشتر از پیش به خود میکشد.
با سپاس از نطرهاو راهنمائی دوستان گرامی هم عکسها را بزرگتر کردم و خلاصهای از موقعیت آنروزی صالحآباد در بخش دوم خواهم نوشت. شوربختانه برای دیده نشدن عکس عقلم بجائی نمیرسد. اما شاید مشاهدهی عکسها درآدرس زیر بیاشکال باشد.
http://amooarvand.wordpress.com/
واقعا ممنون عمو که ما را در خاطرات زنده زندگی زنده تان شریک می کنید. ارادت داریم
بهاره
چه قشنگن نوشته هاتون عموی خوبم
دوس دارم :)))
ارسال یک نظر