۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

ورود به سوئد، بخش شانزدهم

با انتقال به یوله، اداره‌ی امور اجتماعی کمون یوله آپارتمانی در اختیار ما گذاشت. اجاره و هزینه‌ی زنده‌گی ما را به عهده گرفت. یکی از مددکاران بخش خارجیان بنام گونار لومن Gunnar Löhman متصدی امور ما شد. خوشبحتانه گون‌نار با زبان انگلیسی آشنا بود و ما برای ایجاد ارتباط، نیازی به کمک مترجم نداشتیم. گون‌نار انسان والائی بود/ هست، بسیار صمیمی و مهربان، نه تنها با من که با همه‌ی کسانی که با او سروکاری داشتند چنین بود. طولی نکشید که رابطه‌ی مامور و مراجع به رابطه‌ی دو انسان برابر تبدیل شد. او رابطه‌ی خوبی با بچه‌ها بخصوص با پویا برقرار کرد. برایم گفت که پیش از ورود به دانشگاه با چنین کودکانی کار می‌کرده‌است و روی همین اصل دانشکده او را از انجام کارآموزی معاف کرده است. با اتومبیل‌اش همه‌ی شهر را بما نشان داد. از خودش، همسرش و تنها پسرشان، سخن گفت. با پی‌گیری‌های او از موافقت با درخواست پناهنده‌گی‌ام با خبر شدم. برای بازکردن حساب بانکی مرا (شاید دیگران هم) تا بانک همراهی کرد و معرف من شد. با اتومبیل خودش ما را به فروشگاه IKEA که ده کیلومتری شهر است، برد و در خرید لوازم خانه، حمل آن‌ها و سوار کردن‌‌شان کمکم رد. آپارتمان تازه مجهز شد. با داشتن آدرس و اجاره‌نامه، امکان گرفتن تلفن فراهم گردید اما چون هنوز اجازه‌ی اقامت من صادر نشده بود، باید دوهزار کرونی ودیعه می‌سپردم تا شرکت تلفن درخواستم را می‌پذیرفت . من و بسیاری چون من، فاقد چنین امکانی بودیم. او مشکل را حل کرد و تلفن بخانه‌ی ما آمد و من از جمع‌آوری سکه و صبح زود به پای تلفن عمومی رفتن، راحت شدم. گون‌نار که بی‌قراری بچه‌ها را در نبود مادرشان احساس کرده بود، اجازه پرداخت هزینه‌ی یک ساعت کالمه‌ی تلفنی در ماه با ایران را برای ما گرفت. بگمانم هزینه‌ی هر دقیقه تلفن‌ با ایران آن روزها کرون شانزده کرون سوئدی بود.

در قانون مربوط به خارجی‌تباران کشور سوئد، فصلی زیر نام «بازپیوندخانواده Anhörigförening » وجود دارد که بر اساس آن قانون، دولت سوئد برای جلوگیری ازهم‌پاشیده‌گی خانواده‌ها، با درخواست اجازه‌ی اقامت نزدیکان فرد پناهنده (زن، شوهر، فرزندان و پدرومادر) موافقت می‌نماید. بر همین اساس، پس از صدور اجازه‌ی اقامتم با نوشتن نامه‌ای به اداره‌ی مهاجرت، برای همسر و دخترمان زیبا درخواست صدور اجازه‌ی اقامت نمودم. دقیقن یادم نیست در چه تاریخی اجازه‌ی اقامت آنها صادر شد. اما دو ماهی بیشتر طول نکشید که دوران دوری و از هم‌گسته‌گی یازده‌ ماهه‌ی خانواده‌ی من پایان یافت. روزهائی که هر ساعت آن پر از ماجراها و ناملایماتی بود. هر روزه، از ساعت ده صبح هر سه‌ی بچه‌ها پشت در ورودی، به ترتیب قد، در انتظار رسیدن نامه‌ی مادر به صف می‌ایستادند. نیما از سوارخ چشمی و شیوا و پویا از شکافی که برای انداختن نامه‌های پستی و روزنامه، روی در احداث شده است، نزدیک شدن نامه‌رسان را بهم گزارش می‌دادند. اما وای از لحظه‌ای که نامه‌ای از شکاف در بدرون آپارتمان انداخته نمی‌شد. فضای آپارتمان را غبار غم می‌پوشاند، همه کسل می‌شدیم اما دلتنگی پویای پنج‌ساله مسئله‌ای دیگر بود. او مادرش را می‌خواست و خواهر بزرگش که او را "اوغوئی" می‌نامید.
 اما اگر نامه‌ای بدرون انداخته می‌شد، فضای آپارتمان را فریاد شور و غلغله پر می‌کرد. نیما نامه را باز می‌کرد و بلند بلند می‌خواند (البته اگر سر حال بود. و الا راهی اتاق‌ش و در را از تو می‌بست تا با مادرش خلوت کند و مرا می‌گذاشت با گله‌گزاری شیوا و پویا) اگر از عهده‌ی خواندن کلمه‌ای بر نمی‌آمد، سکوت می‌کرد، صدای آن‌دوی دیگر در می‌آمد که ادامه بده. او بسراغ من می‌آمد که بابا این کلمه چیست و همین‌طوری ادامه می‌داد تا نامه به آخر می‌رسید. بعد نوبت شیوای نه ساله بود. او در حالی‌که پویا را با خود داشت به کنار من می‌آمد تا با کمک من، خودش نامه‌ی مادرش را بخواند. پویا با جانِ دل به گوش بود اگرچه بی‌تردید چیز زیادی از محتوای نامه دستگیرش نمی‌شد. اما مگر نه اینکه نامه بوی مادر می‌داد؟
با اتصال تلفن، ارتباط ما با ایران راحت‌تر شد. صحبت بچه‌ها «و صد البته خودم» با مادر، مادر بزرگ‌، عمه‌ها و خاله‌ها و گاه دوستان قدیم، آرامشی به خانه‌ی ما آورد. جنگ ادامه داشت و من نگران مادر پیرم بودم که خانه‌اش را بمب درهم کوبیده بود و من به دروغ باو گفته بودم و باز هم تکرار می‌کردم که بزودی باز خواهم گشت.
همسرم تاریخ آمدنش را خبر داد. همه خوش‌حال در تدارک باستقبال رفتن آنها ثانیه شماری می‌کردیم. روز موعود فرارسید. مسیر پرواز تهران، مسکو، استکهلم بود و وسیله‌ی پرواز، هواپیمایی ایر فولوت شوری با ۴۸ ساعت توقف در مسکو با میزبانی دولت شوراها. با سفارش‌های اکید من، ویزای ورود به شوروی هم گرفته بودند تا در مدت اقامت کوتاه خود از سرزمین آزاد شده از ظلم سرمایه‌داری دیداری کنند و دست‌آورد نماینده‌گان طبقه‌ی کارگر قهرمان را با چشمان خود به بینند و با همه‌ی وجود  خود احساس کنند.
شب پرواز فرا رسید. دل توی دلمان نبود و چشم براه که دوشبانه‌روز دیگر، جمعمان، جمع خواهد شد که زنگ تلفن بصدا در آمد.گوشی را برداشتم. اکرم بود و خبر ‌داد که از پروازشان جلوگیری کرده‌‌اند. پاسداری بی‌جهت باو گیر داده بود که پاسپورت‌ات اشکال دارد و آن‌قدر لفت‌اش داده بود تا هواپیما پریده بود. بعد گذرنامه و چمدان‌هایشان به آنها پس داده بودند و آنها، دست از پا درازتر، راهی خانه‌ی مادر اکرم شده بودند. پرواز یک هفته به تاخیر افتاد. هفته‌‌ی بعد، با قطار راهی اوپسالا شدیم، دسته‌گلی خریدیم و با اتوبوس به فرودگاه آرلاندا رفتیم. پویا سر از پا نمی‌شناخت. با دسته‌گل در صف مقدم مستقبلین ایستاده بود و چهار چشمی واردین را زیر نظر داشت که مبادا مادر و اوغوئی را کسی زودتر از او در آغوش کشد. اما هواپیمای ایرفلوت به زمین ننشست. به بورد پروازها نگاه کردم. یک ساعت تاخیر ثبت شده بود. اما پویا مامان را می‌خواست، سخت به نرده‌ای حفاظ جلوی در گمرک چسبیده بود و مامان مامان، می‌کرد. یکساعت بدو ساعت و سپس سه‌ساعت کشید. شیوا و نیما د گرسنه بودند اما پویا تشنه‌ی دیدار مادر بود و به اعتراض و توضیح و تشریح کسی گوش فرا نمی‌داد.
در این میان، سروصدائی سالن را پر کرد. عده‌ای با پرچم و گل و پلاکارت در مقابل در ورودی مسافران جمع شدند. همه‌گی شاد و هیجان‌زده بنظر می‌رسیدند و بزبانی روسی‌مانند حرف می‌زدند. مردی میان‌سال از جلوی گمرگ گذشت و وارد سالن شد. صدای غلغله و فریاد بالا گرفت. دختری جلو رفت، حلقه‌ی گلی بگردن‌اش آویخت، او را بوسید و چیزهایی گفت که من از آن چیزی دستگیرم نشد. دیگران محاصره‌اش کردند. او با همه دست داد و روبوسی کرد. مردم نظاره‌گر واقعه بودند. من جلو رفتم و جویای داستان شدم. گفتند که از مخالفین حکومت کشور استونی است. سالیانی زندانی بوده‌است و محروم از سفر خارج. اینک با تلاش ما و گروه هواداران حقوق بشر به او اجازه‌ی خروج از کشور داده شده‌ا‌ست.
جمعیت، شاد و خوشحال مسافر خود را در میان گرفته و از سالن بیرون رفتند.
اما تصور من این بود که او یکی از همان فریب‌خوردگان تبلیغات دنیای سرمایه‌داری است که به حکومت مردمی کشور خویش، پشت کرده است.
پیش پویا برگشتم و با هزار مکافات قانع‌اش کردم تا ما را برای رفتن به توالت و خوردن ناهار همراهی کند. هواپیما پس از سه ساعت و اندی تاخیر بزمین نشست.

5 نظرات:

RS232 در

خاطرات شما بسیار جالب است مخصوصا وقتی با قلم زیبا و سلیس شما نگاشته شود.

فرهاد در

یاد آمدن خودم افتادم که پس از چهل و دو ماه در آلمان به همسر و دخترم رسیدم ، دخترم که دوازده ساله شده بود ، با دیدن من زبانش بند آمد و تا غروب آن روز حرف نمی زد

مهدی ع. در

عمو اروند عزيز، می خواستم بدانم می توانيد چندتا کار پيشنهاد کنيد که با انجام دادن از طرفی از بزرگواری و مهمان نوازی سوئدیها قدردانی بکنيم... خصوصاً که اين روزها احساس می کنند که مهاجران قدرشناس نيستند و تنها اهل استفاده و سودجويي هستند.

عمو اروند در

مهدی جان برای تاثیرگزاری بر محیط به باور من، تنها کاری که می‌شود کرد، تغییر رفتار شخصی است و با محیط وفق پیداکردن.
هردو نیاز به زمان دارد و کوششی دسته‌جمعی با طرح و برنامه‌ی مشخص.
ما در یوله تلاش بسیاری در این زمینه انجام دادیم، نمی‌گویم بی‌اثر بود اما شوربختانه ادامه‌اش ناممکن شد.

میتینگ آنلاین در

درود
هر دو را با هم خواندم. این روزها کمتر فرصت خواندن وبلاگ دوستان را دارم. چه خاصیت خوبی دارند سوئدی ها که درکار کسی دخالت نمی کنند و چه بد است که اکثر ما صاحب نظریم و گاها این تنها راهی است که می توانیم عقل و شعورمان را به دیگران بشناسانیم.
متشکرم. عالی بود. بالاخره یک روز تمامش می کنید که کتابش کنم.

ارسال یک نظر