۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

ورود به سوئد، بخش پانزدهم.

افسر پلیس که از هدف من آگاهی یافت گفت:
قبل از اینکه رسمن وارد گفت‌وگو شویم من طبق قانون موظف هستم مراتبی را به اطلاع تو برسانم. طبق قانون سوئد دادن اطلاعات نادرست به پلیس جرم محسوب می‌شود و مجازات آن بین پانصدکرون جریمه‌ی نقدی تا دو ماه حبس تعذیری است. حال با توجه به محتوای این ماده‌ی قانونی آیا باز هم حاضری رسمن گفته‌هایت را تصحیح کنی؟
جواب من مثبت بود. افسر پلیس رفت تا موضوع را با رئیس‌اش در میان بگزارد و کسب تکلیف کند. زمانی‌که برگشت، گفت:
رئیس‌ام می‌گوید چون تو داوطلبانه حاضر شده‌ای اطلاعات داده شده را تصحیح کنی، او از پی‌گرد قانونی تو چشم می‌پوشد. بعد وقت جدیدی بمن داد تا با حضور مترجم مصاحبه را تکمیل کند. در روز موعود (اول شهریور) مسیر واقعی ورودم به سوئد را تشریح کردم. افسر مصاحبه‌کننده نشانه‌‌هایی از فرودگاه‌هایی که ما از آن‌ها عبور کرده‌بودیم از من پرسید. کار مصاحبه که تمام شد. گفت:
همه‌ی نشانی‌هائی که داده‌ای با واقعیت می‌خواند. اما برای اثبات هر مدعایی نیاز به شاهد یا مدرک کتبی هست، حالا سوال من این است که تو شاهد یا مدرکی برای اثبات ادعاهای خود داری یا نه؟
من نه مدرکی داشتم و نه شاهدی جز فرزندانم که در تمام مسیر همراهم بودند. پلیس اجازه‌ی مصاحبه با بچه‌های نابالغ را نداشت. من هم، نام و نشانی از آن سه جوانی که در فرودگاه آمستردام بلیت‌های تازه برای ما آورده بودند، نداشتم. اما می‌دانستم یکی از آن‌ها به کمپ کیرونا Kiruna رفته است زیرا سه چهار ماه بعد از اولین برخوردمان در آن شب کذائی، او را در کمپ سوخو دیده بودم. طولی نکشید که او داوطلبانه راهی کمپ کیرونا شد. نام و نشانی از او نداشم و حتا مطمئن نبودم اسمی که او خودش را با آن بمن معرفی کرده بود، اسم حقیقی او بوده باشد. با تمام این احوال، نام او را ذکر کردم که کافی مقصود نبود.
پلیس پرسید:
عکس چطور؟
یادم آمد که نیما در فرودگاه آمستردام عکسی از شیوا و پویا گرفته بود. موضوع را ‌که با افسر پلیس در میان گذاشتم. او گفت:
خوب شد! برو عکس را بیار و آنرا به متصدی دفتر ما بده! من پرونده را پس از تکمیل شدن به اداره‌ی مهاجرت می‌فرستم. یکی دو هفته‌ی آینده وکیلت برای تنظیم لایحه‌ی دفاعیه‌ی جدید با تو تماس خواهد گرفت. همین طور هم شد.
اما در این میان کار انتقال ما به کمون یوله درست شد. به توصیه‌ی پرستار کمپ، سازمان بهزیستی کمون یوله یکی از مددکاران‌اش را بنام Maj Alm مامور تحقیق در مورد وضعیت پویا کرد. این خانم بسراغ ما آمد، پویا را دید و اطلاعاتی در مورد او گرفت. در ملاقات‌ بعدی روان‌شناسی را هم او را همراهی کرد. گونیلای روانشناش با انجام آزمایش‌هایی تشخیص داد که پویا نیاز به مراقبت خاص دارد. گزارش مای آلم و گونیلا سبب شد که دو کمون یوله و مالمو، ما را خارج از نوبت به پذیرند. یوله را یکبار دیده بودم ولی از مالمو نه دیداری کرده بودم و نه اطلاعاتی بیش از آن‌چه آقا اکبر داده‌بود، داشتم.
آقا اکبر پیرترین فرد ساکن کمپ ما بود. مردی ساده‌دل، صمیمی و عامی بود. به گمانم تحصیلات چندانی هم نداشت. در کلاس سوئدی با هم‌ آشنا شدیم. زیاد با هم‌کمپی‌ها قاطی نمی‌شد و من هم جز در ساعات درس، برخورد دیگری با او نداشتم. پسر بیست‌وهشت ‌ساله‌اش را برداشته بود و به اینجا آمده‌بود. همه‌ی شادی‌اش این بود که "بچه‌اش" را از دست حزب‌الهی‌ها نجات داده‌است. بعضی در خفا بطعنه می‌گفتند "بچه"؟ ۲۸ سال از سن او می‌گذرد، او که دیگر بچه نیست و بعد می‌زدند زیر ‌خنده. من پسرش را یکی دو بار بیشتر ندیدم.
روزی پتر، معلم سوئدی‌مان برای اینکه ما را وادار به صحبت کند، از یکایک ما پرسید که دوست دارید در  کدام‌یک از کمون‌های سوئد پذیرفته شوید و چرا. هرکس جائی را گفت. بیشتر خواهان رفتن به شهرهای بزرگ بودند. نوبت به آقا اکبر که رسید، گفت:
مالمو
خانمی بفارسی گفت:
باد داره!
همه‌ی همکلاسی‌ها زدیم زیر خنده.
آقا اکبر و پتر مات و مبهوت بما نگاه کردند. پتر از بی‌خبری و آقا اکبر از برخورد آن خانم همکلاسی.
نهایت آقا اکبر با گلایه پرسید:
خانم ... چرا؟ چرا باد داره؟ چرا آرزوی رفتن به استکهلم نباید باد داشته باشه اما آرزوی رفتن به مالمو که همه از رفتن به آنجا پرهیز دارن باید باد داشه باشه؟
خانم ... که متوجه شد آقا اکبر صحبت او را بد فهمیده است، گفت:
اکبر آقا من هرگز بخودم اجازه نمی‌دهم با شما که هم‌سن و سال پدرم هستید، شوخی با خدای ناخواسته، بی‌احترامی کنم. منظورم این بود که در مالمو جریان باد شدید است و مرتب باد می‌وزد، نه اینکه آرزوی رفتن شما به آنجا "باد داشته باشد". ببخشید اگر بدجوری منظورم را بیان کردم.
حالا پتر می‌خواست که من بی‌نوا، همه‌ی ماجرا را به انگلیسی برای‌اش ترجمه کنم.
من هم شنیده بودم که مردم اسکُنه دل خوشی از خارجی‌تباران ندارند و جریانات راسیستی در آن‌جا شدید است. از این رو برای رفتن به آنجا نظر مای آلم  را جویا شدم. اما نمی‌دانستم که سوئدی‌ها در تصمیم‌گیری‌های دیگران دخالت مستقیم نمی‌کنند. مای در جوابم گفت:
نمی‌دانم. این توئی که باید تصمیم بگیری. مالمو امتیازاتی دارد، شهر بزرگی است، به اروپا نزدیک است، گرمتر از یوله و هوفوش است و ...
یوله شهری کوچک است. زمستانی دراز و تاریک دارد و راهی دراز تا قاره‌ی اروپا دارد. اما امکاناتی هم دارد. کمون‌اش تا بحال توسط سوسیال‌دموکرات‌ها اداره شده است، سیاست‌مداران حاکم بر آن دید بهتری به خارجیان دارند. تسهیلات فراوانی برای افرادی معلول اعم از جسمی یا روانی فراهم نموده‌اند، نزدیک استکهلم است و تا فرودگاه آرلاندا، راهی نیست و ...
و خلاصه اضافه کرد که اگر من بجای تو بودم، یوله را انتخاب می‌کردم.
من هم یوله را انتخاب کردم.
هفتم ماه اکتبر ۱۹۸۸ برابر با ۵ آبان ۱۳۶۶ خورشیدی، پس از هفت ماه و یازده روز دربدری به یوله منتقل شدیم.

3 نظرات:

یاسمن در

خیلی اوقات همین سوئ تفاهم ها باعث دلگیری ما ادمها میشه .... چقدر خوبه که همونجا بگیم و متوجه بشیم که دچار سوئ تفاهم شدیم.

Afshan Tarighat در

چقدر از این بررسی زلال و صادقانه لذت بردم. دوست داشتم که این خاطرات، هنوز هم ادامه‌یابد. خاطرات ما از دیروزهای زندگی‌مان، نقدینه‌ای است که هریک از ما به شکلی آن را به کار می‌اندازیم. شماری از آن یک داستان بلند می‌سازند. عده‌ای گاه در هیأت شعر از آن استقبال می‌کنند و گروهی، سیاهی‌های آن را می‌گیرند و هرچه دشنام دارند، نثار تاریکی‌های آن خاطرات می کنند و بعضی از جمله شما، به شکلی دور از تحقیر و یا تکریم اغراق آمیز، فقط تصویری از رویدادها در برابر خواننده می گذارند.

فرهاد در

چقدر خوبه که همه ایرانیانی که قصد آمدن دارند بخوانند و بدانند چه چیزی در انتظارشان ست . من هم با وجودی سختی بسیار کشیدم و هنوز می کشم اما بدلیل حکومت قوانین انسانی بر مردم و حفظ شان انسانها توسط حکومت ، خوشحالم که اینجا هستم و فرزندانم در آینده مجبور نمی شوند قیمی بنام شوهر را تحمل کنند .
کاش کمی بیشتر می نوشتید تا بفهمیم ماجرا به کجا می رسد !

ارسال یک نظر