ورود به سوئد، بخش هفدهم
با آمدن همسرم و دخترمان، جمعمان جمع شد. اما نه همهی مشکلاتم حل شد و نه نگرانیهایم پایان یافت. بودن مادر، مادری که همه دوستاش میدارند، آرامشی بدرون خانهی ما بازآورد و زندهگی ما روال تازهای گرفت. اما هنوز تکلیف پویا مشخص نشده بود.
البته در همان روزهای اول اقامتمان در یوله گونار لومن ما را به مهد کودکی برد بنام «Kanalen» که ویژهی فرزندان پناهندهگانی بود که هنوز جائی برای آنان در مهدکودکهای منطقهی اقامت والدینشان باز نشده بود. رئیس مهدکودک بما گفت که برای هرسهی بچهها در آنجا جا هست. اما نیما بزرگتر از آن بود که نیازی به رفتن مهد کودک داشته باشد. شیوا مدتی به همراه پویا به آنجا رفت وا خودش، خانه بودن را ترجیح داد تا مدارس باز شد. من صبحها، در سر راه مدرسه، پویا را تحویل مهد کودک میدادم و بعد از تمام شدن کلاس زبان، او را پس میگرفتم. رئیس و کارمندان مهد کودک کَنالن رفتاری بسیار دوستانه با ما داشتند. هدف آنها آشنائی هرچه بیشتر ما با کشور میزبان بود تا بهتر وارد بازار کار شویم. در میان کارمندان کُنالن جوانی ایرانی بود بهروز نام که بیشتر با فارسیزبانان کار میکرد. با پویا رابطهی خوبی برقرار کرده بود. کارش در آنجا تمام وقت نبود. برای اینکه حقوق کامل بگیرد باید چند ساعتی هم در یکی از مهدکودکهای منطقهی زندگی ما کار میکرد. اگر من با دوچرخه نبودم تا ایستگاه اتوبوس که یکربعی راه بود، همراه میشدیم و سپس با اتوبوس به منطقهی ما میرفتیم. او بود که مرا با انجمن ایرانیان مقیم یوله آشنا کرد. و آشنائی بیشتر با انجمن این امکان را در اختیار من گذاشت تا با جمعی از ایرانیان ساکن یوله آشنا شوم. آشنایی بیشتر با انجمن به عضویتم در آن انجامید، با افرادی آشنا شدم که راه و رسمشان با بیشتر آشنایان دورانها کمپ تفاوتی فاحش داشت. شبهای شعر، جلسات ماهانهی انجمن، انتشار ماهنامه با آن امکانات کم که البته من در ادارهی آن نقشی نداشتم، همکاری با احزاب سوئدی و ... افق تازهتری در برابر من گشود که رویهمرفته این آشنائیها را بسیار مفید ارزیابی میکنم. کمون یوله با همیاری دو سه موسسهی سوئدی دیگر، مرکزی بنام محل ملاقات یا Träffpunkten تاسیس کرده بود تا خارجیان تازهوارد امکان ملاقات و گپوگفتی با سوئدیها بیابند. در این مرکز علاوه بر امکان تمرین زبان سوئدی، با خلقوخو و شیوهی زندگی سوئدیها آشنائی پیداکردیم. ارتباط با انجمن ایرانیان مقیم یوله، حضور در «محل ملاقات»، شرکت در کلاسهای زبان سوئدی و تماس با ادارهی کار سبب گردید تا با جامعهی میزبان آشنائی بیشتری پیدا کنم. و همین ارتباطات بود که مرا متوجه این موضوع کرد که شیوهی ایجاد رابطه با سوئدیها با آنچه در ایران مرسوم است بکلی متفاوت است و در سوئد، صرف همسایهگی یا همکار بودن، سببیتی برای رفتوآمد و ایجاد دوستی فراهم نمیکند.
همین آشناییها، مشغولیات درس، کارهای روزانهی دوجانبه، کمکمک سبب قطع رابطه با آشنایان قدیمی شد. بر خلاف رد و بدل کردن شماره تلفن، آدرس بهنگام فراق، زود همدیگر را فراموش کردیم. جز دو سه مورد استثنائی، همهی آشنایان دوران کمپ به صندوقخانهی فراموشی سپرده شدند.
با آقای بهمنی که منتقل شهر کارلستاد شده بود، مدتی ارتباطی داشتم که قطع شد. اسماعیل که راهی یوتوبوری شد نیز دو سه نامهای داد و دیگر هیچ خبری از هم نگرفتیم و اصلن نمیدانم چه بر سر او آمد. داریوش به هنگام انتقال از کمپ سوخو گفته بود:
خوب! سه چهار ماهی با هم بودیم با خوبیها و بدیهاش. خداحافظ! چه میدانی شاید جایی باز همدیگر را دیدیم!
و همینطور هم شد. در هوفوش باز بهم برخوردیم. اما پس از آن دیگر سراغی از من نگرفت. چند روز پیش در سایت انیرو Eniro دنبال تعدادی از آشنایانی که نام آنها هنوز از یادم نرفته است، گشتم. به نام پسر داریوش برخوردم که در آن روزها سه چهار سالی بیشتر نداشت و مسلمن حتا با نام من هم نمیتواند آشنا باشد. اما از خودش رد پائی نیافتم حتا خبری از آقای آقای بهمنی نبود. دوست دیگری را که چند باری در زمانهای مختلف به خانهاش رفته بودم، دنبال کردم. به نام جوانی که طبقهی بالائی ساکن بود، برخوردم. اساماسی برایش فرستادم. چندی بعد تلفن همراهم زنگ زد. خودش را معرفی کرد که من نشناختم. چون ما او را اصغر مینامیدیم و حال او خودش را علی معرفی میکرد. زمانی که از اساماس حرف بمیان آورد شناختمش. خوشبختانه موفق شده است و چنان که میگفت از زندگیاش راضی مینمود. اما اضافه کرد که کلی فکر کرده است تا افراسیابی را بیاد آورده است اما از شکل و قیافهی من چیزی در خاطرش نمانده است.
از ادامهی ارتباط موقتیام با دو نفر از ساکنان آپارتمان بالاسری، سرهنگ و آقای بهمنی، و آندو خانوادهای دیگر قبلن نوشتهام و داستان همکمپی من، شرح یکی از همان همسایهگان بالاسری است.
از سه تفنگدار، یکی «همو که هواخواه مجاهدین خلق بود» دورهی صافکاری اتومبیل خواند، دومی رفت که رفت و سومی «مسافر هند» اگر بمافیا نپوسته باشد بیتردید آلودهی مواد مخدر باید شده باشد. اما چرا چنین میپندارم:
اولین تابستان پس از ورود همسرم، با پویا بمنظور دیداری با خالهزادهام، راهی آلمان بودیم. در ایستگاه راهآهن شهر مالمو، برحسب تصادف به امیر آبادانی برخوردم. مستِ مست بود و همچنان دستاش بگردناش آویزان.
جلو رفتم و سلاماش کردم. مرا بجا نیاورد. اما بعد گفت:
ها، همون عامو آبادانی! سپس اضافه کرد که راهی دانمارک است و خواست تا کپنهاگ کنار هم باشیم. در بین راه باز همان حرفهای سابق را تکرار کرد که چقدر معالجهی دستاش برای دولت سوئد خرج برداشته و نهایت سراغ همکمپیها را گرفت. یکی دو نفر را نام بردم و از جمله همان مسافر هند را. امیر گفت:
وضعش خوبه عامو!. خودش برام گفت که با نقشه به اینجا اومده. نقشهها داشت که با فروش مواد مخدر خودشو را بسازه.
صحبتهای امیر مرا بیاد روزی انداخت که همان مرد، روزی بسراغ من آمد و گفت:
آمدم کمی تلخک ازت بگیرم.
تلخک؟ تلخک چی هست؟
تریاک! همانکه میزنی و چشاتو سرخ میکنه. صبحها که بسالن میآی چشات سرخِ سرخه. من که بچه نسم این نشونههارو نشناسم.
گفتم:
مرد حسابی! سرخی چشمای من از بیخوابی و بد خوابی نه تریاک خوردن. پویا شبا مرتب بیدار میشه و مادرشو میخاد. من واسهی اینکه اون دوتای دیگه بیدار نشن، اونو تو تخت خودم میخابونم که احساس تنهائی نکنه. وقتیام او بخواب میره، من خوابم نمیبره، تا صبح توی کریدور مینشینم و کتابی، چیزی میخونم. چند روز پیش موضوع را با یوستا مطرح کردم. بهم قرص خواب داد.
طرف عذر خواست و رفت.
دو سه سال بعد به خانهی ما تلفن کرده بود. من خانه نبودم. از بچهها خواسته بود که با شماره تلفنی که گذاشتهبود، باو زنگی بزنم. زنگ زدم. خانمی گوشی را برداشت. خانه شلوغ پلوغ بود درست مانند خانهی سریال «قمر خانم» از هر گوشهی آن صدایی بگوش میرسید. نهایت پیدایش شد. شماره تلفن یکی از همکمپیها را میخواست که باو دادم. دیگر از هم خبری نگرفتیم.
روزی با یکی از دوستان «همکپی من» عازم اوپسالا بودیم. دوست مشترکی «همانی که مرد از هند آمده، سراغش را گرفته بود» در ایستگاه اتوبوسی به انتظار اتوبوس ایستاده بود. سوارش کردیم. در بین راه، سراغ مسافر هند را گرفتم. دوست مشترک گفت:
تریاک میخواست. مقداری برایش فرستادم.
اما آنچه همهی این خاطرات را در ذهن من زنده کرد تلفنی بود از ایران که آخرین بخش این سری نوشتهها خواهد بود.
4 نظرات:
عمو جان ماشالله عجب حافظه ای داری ها!
درود
راستش این روزها ما هم از هم نامی به یادگار داریم و خیلی زود یکدیگر را از خاطر می بریم. انقدر که به وقت وداع می دانیم سراغی از هم نمی گیریم.
Ba doroud v khasteh nbashid. Mahmoud Dehgani
dehgani.persianblog.ir
سلام محمد عزیز
در انتظار تلفن تداعی کننده و آخرین بخش خاطرات میمانم ممیزی
ارسال یک نظر