ورود به سوئد, بخش چهاردهم
در محوطهی کمپ به پرویز برخوردم. رنگ و رویی نداشت و بیمار مینمود. حالش را پرسیدم. معلوم شد تب شدیدی دارد و از بهداری کمپ میآید. پرستار مقداری قرص پنیسیلین به او داده بود. گفتم:
برو استراحت کن! بعد همدیگر را میبینیم.
پرویز گلایهای کرد که تو به خانهی ما نمیآئی. این منم که همیشه سراغ شما را میگیرم.
گرچه گلایهاش بجا بود، اما بواقع نه من چنین فرصتی را داشتم و نه توافقی با همخانهایهای او. پرویز از سِوْخو با ما بود و هر از گاهی سری بما میزد و بیشتر با بچهها بازی میکرد. همیشه میگفت که دلتنگ خواهرزادههایش است.
ب قول دادم که در اولین فرصت سری باو بزنم. اما پرویز حرفهائی داشت که میخواست بگوید. به اختصار برایم گفت که سه روز پیش قاچاقچی آشنایاش، پاسپورتی اسپانیائی با ویزای کانادا برای او فرستاده بود. با گرفتن پاسپورت، با کشتی راهی هلسینکی میشود تا از آنجا به اتاوا پرواز کند. همه چیز بخوبی پیش میرود تا اینکه متصدی چکاینگ اطلاعاتی از او میخواهد. پرویز با همان انگلسی دست و پا شکسته از او میخواهد که به اسپانیایی با او صحبت کند. متصدی چکاین پاسپورت او را روی پیشخوان گذاشته و دنبال مترجم اسپانیائی میرود. پرویز.میفهمد که با آمدن مترجم دروغاش آشکار خواهد شد، پاسیورت اسپانیائی را از روی گیشه برداشته، آنرا داخل پاکتی که تمبر فنلاندی هم روی آن نصب شده بود، میگذارد و به آدرس قاچاقچی پستاش میکند. طرف که با مترجم برمیگردد و معلوم میشود که او اسپانیایی نمیداند، دنبال پاسپورت او میگردد که پیدایاش نمیکند. ناچار باو میگوید بهمانجا که آمدهای برگرد!
او هم ناچار راهی سوئد میشود. بین راه سرما شدیدی میخورد. توی قطار هم سرد بود و از همه بدتر این ایستگاه لعنتی هوفوش است. قطار با تاخیر رسید و اتوبوس رفته بود. برای هر اتومبیلی دست بلند کردم، نایستاد. در آسمان هم بازشده بود و میبارید. تب داشتم، باد و باران هم بود و مثل موش آبکشیده بودم. آخر چمدانهایم را اریفوار روی جاده گذاشتم. اتومبیلی ایستاد. رانندهاش اعتراض کرد. باو فهماندم که بیمارم. راننده سوارم کرد و اینجا آوردم.
در این میان پلیس مرا برای ادای بعضی توضیحات احضار کرد. دلیلاش برای من نامعلوم بود. موضوع را با آشنایان که در میان گذاشتم، هرکس چیزی گفت و "متخصصین امر" را نظر بر این بود که شاید بین گفتههای من به هنگام مصاحبههایم با پلیس و آنچه همسرم در زمان تقاضای ویزای ورود به سوئد، بماموران سیاسی سفارت سوئد، در تهران گفته است تغایری پیدا شده باشد. حال پلیس در پی کشف این تفاوتهاست.
روز مصاحبه رسید.افسر پلیس با استفاده از.مترجم، بمن گفت که وکیلات لایحهای داده است. در در لایحهی او مسایلی تازهای عنوان شده که خودت به آنها اشارهای نکرده بودی. من آنها را میخوانم و مترجم ترجمهشان میکند. تو مراتب تایید یا مخالفتات پس از ترجمه بیان کن.
آنچه وکیل عنوان کرده، نقل بیانات خودم (کار، تحصیلات و ...) بود، نه چیز تازهای که تاییدشان کردم و کار به خیر و خوشی تمام شد.
عصر همانروز راهی خانهی پرویز شدم که حالش را بپرسم و هم داستان مصاحبه را برای او بازگو کنم.
پرویز با سه یا چهار نفر مجرد همخانه بود. همهگی ترک بودند و همسن و سال به استثنای مرد مسنی که سرهنگش مینامیدند. من با سرهنگ آشنایی قبلی نداشتم. آن شب یکی دو نفر دیگر هم آنجا بودند که از هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند و با همخانهایهای پرویز هم عقیده. من کاری با آنها نداشتم و آنان نیز دنبال مسائل سازمانی خویش بودند. سرهنگ پیش ما آمد و با ما همصحبت شد. بگذریم که داستانهایش از درگیریهای او با ماموران انتظامی ایران و مرزداران ترک باورکردنی نبود اما بدلیل اقامت چندسالهاش در ترکیه, با مسائل پناهندهگی و کیسهای قابل پذیرش, آشنا بود. صحبتهای من و پرویز را در مورد مصاحبهی اخیرم را که شنیده رو بمن کرد و پرسید:
از چه راهی به سوئد آمدهاید؟ چند نفرید؟
داستان را آنطور که بود برای او شرح دادم. سری تکان داد و گفت:
پلیس حرف شما را قبول ندارد.
گفتم:
بله، درست است. خودم هم از روز اول متوجه این موضوع شدم چرا که ما در میانهی راه به اینجا, گیر کردیم و هواپیمائی که قراز بود با آن به سوئد یسائسم از دست دادیم. مسیری که من به پلیس گفتهام با واقعیت نمیخواند. چندباری خواسته بروم و واقعیت را با پلیس در میان بگذارم بخصوص که پول همراه من مارک آلمان بود و چندباری هم پلیس به این مسئله اشاره کردهاست که چرا پول آلمانی همراه داری؟ آخر شاید بدانید که تعدا زیادی ایرانی بدلیل رد تقاضای پناهندهی آنها از سوی دولت آلمان, با ما به اینجا آمدند. اما همین دوستان سیاسی همیشه با نظر من مخالفت کردهاند.
سرهنگ خندهای کرد و گفت:
تو خودت چنانکه میگوئی با قانون و دادگستری سروکار داشتهای و باید راهوچاه پلیس و دادگاه را از این بچهها بیشتر بدانی. تو مشکلی نداری فقط باید شک پلیس را از بین ببری!
حرفهای سرهنگ، عزم مرا جزم کرد. به ادارهی پلیس مراجعه کردم و تقاضای دیدار با مامور پروندهام را نمودم.
5 نظرات:
درود!
اینقدر این چهارده قسمت(البته چهارده به علاوه ی یک!) جذاب بود که همه رو یکجا خوندم. منتظر نوشته های جدیدتان هستم عمو.
با آرزوی موفقیت و تندرستی برای شما
سلام عمو اروند گرامی امیدوارم خاطرات جالب شما از بندر شرفخانه را اینجا بخونم و اسلایدها رو ببینیم. جالب مثل بقیه خاطرات تان
درود
این داستان که نیمه ماند. 12 و 13 را بعدا می خوانم.
ممنون.
Directory of insurance agencies organized by states http://insuranceinstates.com/florida/Tamarac/Carlo%20Jean-Joseph%20Law%20Office/33351/
خب اومدم بقیه رو خوندم. بسیار عالی بود. مخصوصا این نت زغالی. والا ما ای دی اس ال هامون هم زغالیه.
منتظر ادامه هستم. ممنون.
ارسال یک نظر