ورود به سوئد، بخش دوازدهم
ایستگاه راهآهن هوفوش تا شهر چهار پنج کیلومتری فاصله دارد. مینیبوسی برای بردن ما آمده بود. بار و بندیلمان را در صندوق عقب آن گذاشتیم و سوار شدیم. در بخش اداری کمپ، آقایی ایرانی، ما را پذیرا شد. برخورد خوبی داشت و بگرمی ما را پذیرفت. اطلاعات لازم را در اختیار ما گذاشت. از مشکلاتمان پرسید و خواست بداند که چه کمکی میتواند به ما کند.
مسئلهی رد تقاضای درخواست پناهندهگیام را مطرح کردم و گفتم:
وکیلم در شهر سِوخو، با تنظیم لایجهای به حکم صادره اعتراض کردهاست ولی تا بحال پاسخی به او ندادهاند. میگویند اگر آشنائی در ادارهی مهاجرت داشته باشی میتوانی رد پرونده را بگیری و بپرسی اوضاع در چه حال است. آیا شما چنین امکانی را دارید؟
گفت:
میدونید! تابسونه و همهی ادارات سوئدی در ماههای جون و جولای و حتا آگوست تق و لقان. دوستان در مسافرتان. پیگیری میکنم به بینم اگه دوستی، آشنایی رو پیدا کردم، جریانو پیگیری میکنم. و الا میمونه تا بچهها از مرخصی برگردن.
بعد آدرس و نشانی آپارتمانی را که قرار بود محل زندگی ما شود، با دو عدد کلید بمن داد. به هنگام خداحافظی رو به نیما کرد و گفت:
به بینم! شما گفتی کلاس چندم بودی؟ اصلن چند سالته؟
- ۱۳ سالمه، کلاس هشت بودم ولی تمامش نکردم.
به به! چه پسر خوب و مودبی! در حقیقت تو مردی هستی. بیا و این کلید اضافی بگیر. من این کلیدو بتو میدم که مال خودِ خودت باشه!
نیما کلید را گرفت.
تشکری کردیم و بیرون رفتیم.
توی محوطه یکی از دوستان کمپ سوخو که از آمدن ما باخبر شده بود، انتظار ما را میکشید. با دیدن ما جلو آمد، خوش آمدی گفت.اطلاعاتی از بودن آشنایان قدیمی ساکن در این کمپ را بما داد و نهایت نشانی آپارتمانِ ما را پرسید.
آدرس را نشاناش دادم. با دیدن آدرس قیافهی صورتاش عوض شد و گفت:
ای بخشکی شانس! چه بد آوردنی!
پرسیدم:
چطور مگر؟
گفت:
میگن، مار از پونه بدش میاد، پونه دم لونهش سبز میشه!
- خب! منظورت چیه؟
گفت:
آخه فلانی هم توی همین دستگاه زندگی میکنه و با هم همسایه میشید.
گفتم:
باشه!من با او کاری ندارم. میدونی که در سوخو هم مشکل خاصی با او نداشتم. برخورد ما به همان برخورد روز اول توی اتوبوس در استکهلم خاتمه یافت. مهم نیست. به قول داش مشدیها، این هم بگذرد.
در جوابم گفت:
منم با او مشکل شخصی ندارم. میدانی که همیشه از او فاصله فاصله میگرفتم. ولی رفتار زشت او آبروی همهی ایرانیها را برده. اخلاقاش اصلن فرقی نکرده. تازه بدترم شده. هر روز، صبح خروس خان جلوی دفتر وایساده تا آسیستانش مییاد، یقهشو میچسبه. مرتب ایراد میگیره، تقاضای تازهای مطرح میکنه. همه از دست او ذله شدن. پدر همین کارمند ایرونیه را هم در آورده، کلافهش کرده. نمیدونی، اون چه آدم کارسازیه. هر کمکی از دسش بیاد، از ایرانیها مضایقه نداره. ولی این بابا کلافهش کرده. از دسش فرار میکنه.
با تعریف و تمجیدی که آقای کارمند ایرانی کمپ کرد. پرسیدم:
راستی هر آپارتمان چندتا کلید باید داشته باشه؟
ـ سه تا. این رسم رایج سوئده. اگه کلید اضافی بخوای باید با هزینهی خودت اونو تهیه کنی. زیادم گرون نیس. سی یا چل کرونی میشه. راستی چرا این سوالو میکنی؟
داستان کلید اضافی نیما را شرح دادم. او گفت:
خب! در اینکه نیما پسر با تربیتیه، شکی نیس. او خواسته به یک شکلی به او حالی بده.
اما برداشت من طور دیگری بود و شیوهی برخورد آن هموطن را نه تنها نپسندیده بودم که از آن بدم آمده بود. تجربه سالها کار تنگاتنگ با مردم، در ردههای مختلف بمن آموخته بود که این نوع، زرنگیهای بازاری و منتگزاریهای "بزرگانوارانه" به منظور خرکردن دیگران است و احتمالن سواری گرفتنهای بعدی.
در برابر صحبتهای دوستم واکنشی نشان ندادم. اما هرگز هم به آن کارمند مراجعه نکردم. البته نیازی هم نداشتم زیرا او مسئول افراد مجرد بود.
راهی آپارتمانمان شدیم. جلوی آپارتمان برخی از آشنایان که پیش از ما به هوفوش منتقل شده بودند، انتظار ما را میکشیدند. آقای بهمنی با مهربانی خاصی بمن خوشآمد گفت و با مهربانی حال بچهها را پرسید و دستی بر سر و روی آنها کشید.
مرد متفکر توی بالکن ایستاده بود. با هم سلام و علیکی کردیم و صمیمانه خوشآمدی بما گفت. بچههای آشنایان دور نیما و شیوا را گرفتند. بار و بنه مختصرمان را به طبقهی دوم بردیم. مرد متفکر در طبقهی همکف مستفز بود. آپارتمان سهخوابهی تمیز و خوبی بود مجهز به تلویزیون، یخچال، فریزر، اجاق خوارکپزی برقی، چهار تخت با وسایل خواب، لوازم خوراک پزی و ظروف لازم.
نیما و شیوا صاحب اتاقخواب مستقل شدند و من با پویا هماتاقی.
چهارصد و اندی ایرانی را از اقوام مختلف در این کمپ جا داده بودند که تنها زبان فارسی و تبعیت ایرانی، نقطهی مشترکمان بود.
با انتقال به هوفوش، زندگیمان کمی بروال معمول برگشت. در اینجا خرید و پخت و پز با خودمان بود.
برای خرید غذای روزانه، آپارتمان را ترک کردیم. همان آقا جلوی در ورودی ایستاده بود. با اصرار همیشهگیاش بداخل دعوتمان کرد. برای من، فنجانی قهوه آوردند و برای بچهها شیرکاکائو و تنقلات. کمی که گذشت شروع به تعریف کرد که همهی اینها را از سوخو آوردهام، کاکائو، قهوه، کورنفلکس. لحظهی انتقالش بیادم آمد که کسی در حمل وسائلاش کمکاش نکرده نبود. آمد و از من خواست تا به کمک او بروم. زمانیکه کارتونی برداشتم، با عجله بطرفم دوید و گفت:
مواظب باش! شکستنیاست. خرد نشه!
گفتم:
اینجا که آمدیم، تو کارتون بلور و چینی نداشتی! همهی بارهایمان توی کیسههای نایلونی زباله بود.
جوابم را نداد. بستهی گونیدوزیشدهای را برداشت و رفت. چنان مینمو که داخل آن تکه فرشی بوده باشد. یادم آمد که بهنگام خبر انتقال سرهنگ، گفته بود "سرهنگ رفت. قالی توی اتاق را هم با خودش برد".
با دو سه دوستی، پیاده راهی فروشگاهی شدیم که تا محل مسکونی ما، یک کیلومتری فاصله داشت. پس از سه چهار ما، اولین خرید کلیمان را انجام دادیم. مات و مبهوت ماندهبود که آن همه بار را چگونه میشود به خانه برد که آقای بهنمنی گفت:
همهی ما بارهای خودمان را با همین گاریها «چرخهای خرید» به خانه میبریم. تو هم همین کار را بکن! فردا چرخ را برگردان. من هم همان کار را کردم، بارها و بارها، تا روزی که دوچرخهای دست دوم تهیه کردم.
4 نظرات:
فقر ، عامل اصلی تنش ها بین ایران و آمریکا
غربيها طي دويست سال ، يعني از آغاز انقلاب صنعتي به اين سو، از چنگال فقر رهائي يافتند ،ژاپني ها طي دوراني كوتاهتر از صد سال همين مسير را پيمودند ، كشورهاي موسوم به ببرها يعني تايوان ، كره جنوبي،هنگ كنگ و سنگاپور در فاصله 40 سال و آنگاه مالزي،تايلند،اندونزي، چين و بالاخره كويت و دبي وبحرين از زير تابلو خفت بار( فقر )خود را بيرون كشيدندو هم اينك در خاور ميانه ما مانديم و دو سه رسواي دگر .درك اين موضوع چندان دشوار نيست كه گسترش نابرابري بين كشورها به تنش در روابط بين الملل دامن ميزند و زمينه بي ثباتي در نظام سياسي جهان را فراهم مياورد .وظيفه فوري و اساسي (توسعه )كاهش و امكان رهائي از فقر و هدف بلند مدت آن ، رسيدن جامعه به ثروت وسرمایه است زيراهم اينك ميانگين درآمد سالانه مردم در كشور هاي مختلف جهان از حد اقل 100دلار تا 20000دلار در نوسان است.
چقدر امکانات در کمپ ها با وضعیت فعلی متفاوت است. واقعا الان هم ایرانی ها همین طور آبروی آدم را می برند؟ یکی از دوستان که در اتریش مسکن کرده می گفت ایرانی ها ابتدای آمدن خیلی هیزی می کنند و... .
اطلاعات تحلیلی ارزندهای در اختیار خواننده قرار میگیرد. پیشنهاد میکنم که پس از تمامکردن این مقوله، یعنی داستان ورود و اقامتتان در سوئد، اگر آن را یکدستکنید و به شکل یک نوشتهی بلندبالا و یکسره در اختیار خوانندگان قراردهید، هنوز هم بیشتر قابل استفاده است. صمیمیت فضای نوشته، برای من احترام برانگیز است.
سلام
باز هم میگویند سوئد بد جائیه !!!!!!! هرمز ممیزی
ارسال یک نظر