۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

ورود به سوئد، بخش یازدهم

شب‌های روشن سوئد باور ناکردنی بود. گاه خورشید و ماه دیر وقت و در کنار هم دیده می‌شدند و خورشید اگر هوا ابری نبود تا ساعت یازده شب نورافشانی می‌کرد. دسته‌جمعی به جنگل می‌رفتیم، آتشی می‌افروختیم و تا پاسی از شب در کنار شعله‌ها‌ی آتش، از همه جا و همه چیز حرف می‌زدیم. حرف می‌زدیم که زمان را فراموش کنیم.
با گذشت زمان، کَم‌کَمَک با دو سه نفری هم سن‌وسال خودم آشنا شدم. با اینان حرف‌های مشترک بیشتری داشتم. آنها، متاهل بودند و در رژیم گذشته و حال، پست و مقامی داشتند. با سیاست کاری‌شان نبود. جنگ و اوضاع حاکم و آینده‌ی نامعلوم فرزندانشان، سبب فرارشان شده بود. وضع مالی‌شان خوب بود و می‌دانستند چرا و برای چه ترک وطن کرده‌اند. یکی از آنها هدف‌اش رفتن به آمریکا بود تا در آنجا کسب‌وکاری راه اندازد. دیگری خوددار بود و حرفی نمی‌زد. اعصابش هم درب‌وداغانی بودا.
کلاس زبان دایر شد. دانش‌آموزان ناجور بودند و از همه سن‌وسال و با تجربیات و دیدگاه‌هایی متفاوت. آموزگار‌ خانم میان‌سالی بود و در تدریس خارجی‌ها تجربه‌ی کافی داشت. تاریخ و فرهنگ ما را خوب می‌شناخت و در برابر رفتار عجیب‌وغریب ما واکنشی آن‌چنانی نشان نمی‌داد. بعدها فهمیدم که معلمین مخصوص تدریس اتباع خارجی علاوه بر تحصیلات دانشگاهی ویژه‌ی معلمان «کلیه‌ی آموزگاران دانش‌آموزان کودکستان، دبستان و دبیرستان دارای مدرک کارشناسی هستند» باید هشتاد واحد اضافی هم در مورد فرهنگ و تاریخ خارجیان بخوانند.
در کلاس درس، بیش از آنکه به زبان سوئدی بپردازیم، کردار و رفتار سوئدی‌ها را زیر ذره‌‌بین می‌گذاشتیم. هر آنچه به نظرمان غریبه و ناآشنا می‌نمود، نه تنها بی‌‌مهابا نقد می‌کشیدیم که مسخره می‌کردیم. اگر کسی از هم‌کلاسی‌ها انتقادمان را نمی‌پسندید، بی‌توجه به نطم و نظام کلاس درس، به فارسی با او به مجادله می‌پرداختیم. نه به تذکرهای معلم که هاج‌ و واج، ناظر جنگ لفظی ما بود گوش می‌کردیم و نه به ایرادهای همکلاسی‌ها تا معلم حوصله‌اش سر می‌رفت و با صدای بلند، فریاد می‌زد‌ْ‌Stop it! بسه!

ما بهترین بودیم و ایران بهترین نقطه‌ی جهان. همه‌مان ثروتمند، تحصیل‌کرده، صاحب مقام‌های بلند دولتی و صاحب خانه‌های آن‌چنانی. ماشین‌‌هایمان آخرین سیستم بود و هر ساله مدل عوض می‌کردیم. غذاهایمان، خوش‌مزه‌تر و پخت‌وپزمان بی‌نظیر. درِ خانه‌مان بروی همه باز بود و ...
یکبار معلم، صبرش تمام شد و گفت:
ما سوئدی‌ها می‌خوریم که زنده بمانیم و شما زنده‌اید که بخورید!

عده‌ای خندیدند و عده‌ی دیگر بُق کردند که بما توهین شده است.
زنان و دختران ورزش‌دوست سوئدی را که تک و تنها در میان جنگل می‌دویدند، متهم می‌کردیم که پروای ناموسشان نیست و چه باک اگر مورد تجاوز قرار گیرند. بارها از مردان هم‌کمپی شنیدم که از زبان همسرانشان با افتخار نقل می‌کردند:
معلومه که نباید بترسن! چی دارن که از دس بدن؟ اونا فاقد چیزی‌ان که واسه‌ی من مهمه و نگرانش هستم.
انتقال‌ها شروع شد. آنانی که دوستی یا فامیلی داشتند، با آمدن اجازه‌ی اقامتشان یکی پس از دیگری مستقیمن به کمونی منتقل می‌شدند که آشنایانشان در آنجا از پیش اسکان یافته بودند. آنانی که دوست و آشنائی نداشتند به یکی از کمپ‌ها دائم انتقال داده می‌شدند.
نوبت به ما رسید با وجود این‌که هنوز اجازه‌ی اقامتم صادر نشده بود. تابستان سوئد شروع شده بود. مترجمین می‌گفتند که در تابستان، ادارات بصورت نیمه تعطیل در می‌آیند چرا که همه‌ به مرخصی می‌روند. این پدیده هم برای ما شگفت‌آور بود.
راهی شهر هوفوش‌Hofors شدیم. جمعی از آشنایان به آنجا منتقل شده بودند و این خود مایه‌ی دل‌گرمی من بود.
سوار قطار شدیم. مسیر از جنوب به شمال بود و ۳۴۰ کیلومتری راه. راهنمائی نداشتیم. مامور کنترول بلیت که آمد، مقصدم را با او در میان گذاشتم. نقشه‌ای بیرون آورد و مسیر را نشانم داد و گفت:
در فلان نقطه باید پیاده شوید و قطار عوض کنید. اما سفارش من این است که قطار را ترک نکیند، چون همین قطار، در مسیر بازگشت از هوفوش می‌گذرد. شاید راه کمی دورتر شود و شما دیرتر به مقصد برسید اما این راه مطمئن‌تری است.
خیالم راحت شد.
در میان مسافران زن و مردی خارجی‌تبار با دو فرزندانش در مقابل ما نشسته بودند. طولی نکشید که مرد پیشم آمد، نامه‌ای را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود نشانم داد و به انگلیسی شکسته بسته‌ای گغت که راهی شهر Sandviken سندویکن است و از من راهنمائی خواست.
گفتم:
شهر سندویکن را نمی‌شناسم. اجازه بده از مدیر قطار به پرسم.
خودش با اشاره به نقشه‌ای که داشت توضیح داد که سندویک در همسایه‌گی هوفوش است. نگاهی به نقشه کردم و دیدم که مسیرمان یکی‌است. در این میان احساس کردم که او باید ایرانی باشد. پرسیدم:
ایرانی هستید؟
با خوشحالی پاسخ داد:
بله، ایرانی هستم ولی فارس نیستم، ارمنی هستم. رو به همسرش کرد و با شادی گفت:
بیا که هم‌وطن پیدا کردم.
صندلی کناری خالی بود. نشست و با هم به گفت‌وگو پرداختیم. او سخت نگران یافتن کار بود. برایم تعریف کرد که مکانیک اتومبیل است یعنی برق‌کار است و متخصص پیچیدن دینام است. در تهران کار و بارش خوب بوده و در آمد خوبی داشته است.
او گفت:
میدانی که بمباران‌ها چه بسر مردم آورده است. بگیر و به بند هم بود و این حزب‌الهی‌ها از همه بدتر بودند. گفتیم بهتر است تا بمبی، راکتی همه چیزمان را بهم نریخته فرار کنیم. حالا آمده‌ام اینجا. نه زبان می‌دانم نه کاری دارم. دوست ندارم جیره‌‌خوار بیگانه باشم. فکر می‌کنی کاری بمن می‌دهند؟
گفتم:
تو باز هنری داری. کار بلدی. می‌گویند صنعت‌کاران زود جذب بازار کار می‌شوند. نگران مباش! درست می‌شود.
از کار و شغل من پرسید. گفتم:
کار و تحصیلات من بدرد اینجا نمی‌خورد. خودم می‌دانم. اگر بخواهم کار حقوقی بکنم باید به زبان سوئدی تسلط کامل داشته باشم. یادگرفتن یک زبان تازه آن‌هم در سن‌وسال من، زیاد آسان نیست. تازه اقامتم هم درست نشده‌است. آینده‌ی تو روشن‌تر است.تازه همسرم و دختر بزرگم نیز در ایران جا مانده‌اند. تو وضعت خوب است، نگران مباش!
تمام مسیر راه با هم مشغول صحبت بودیم که به نقطه‌ی تعویض قطار رسیدیم. کجا بود نمی‌دانم. همراهم، به گفته‌های من که این قطار در برگشت از هوفوش و سندویکن خواهد گذشت، توجهی نکرد. آدرسی که داشت بیرون آورد و گفت:
آسیستان کمپ بمن گفت که در این نقطه باید پیاده شوم. نه ما پیاده می‌شویم و پیاده شدند.
ما ادامه دادیم. قطار به مقصد رسید. مسافران قدیم جایشان را به مسافرانی تازه دادند. قطار حرکت کرد. در بازگشت به همان ایستگاهی رسیدیم که آنها پیاده شده بودند. مسافران تازه سوار شدند. آن خانواده‌ ارمنی هم در میان مسافران تازه سوار شده بودند. همین‌که چشمشان بما خورد، زدند زیر خنده.
همسرش گفت:
بی‌خودی به حرف شما گوش نکردیم. هم سرما و هم انتظار پدرمان را در آورد. عجب باد سردی می‌وزد!
قطار به هوفوش رسید و ما برای همیشه از هم جدا شدیم.

5 نظرات:

میتینگ در

در زندگی اتفاق های زیادی می افتد. آدم با کسانی آشنا می شود. لطفی می کند. لطفی می بیند. اما می گذریم و می رویم و دیگر به هم نمی رسیم. مگر نه؟!

Farhad در

mu jAn , lotfan ye kam bishtar benewis , injuri kheili tul mikesheh , man kam taghatam wa mikhAm befahmam badesh chi shod.
rAsti sharmandeh keh in Computer fonte Farsi ( rA pas bedArim ) nadAreh , be bozorgwAriye khodetun bebakhshid

بامداد راستین در

اخی

نسیم در

عموی عزیز
خیلی تمایل داشتم که بخش هفتم و ششم را هم بخونم .اما هرچه در میان آرشیو گشتم نتوانستم مطلب مورد نظرم را بیابم.

میتینگ در

بقیه اش عمو؟ چی شد؟

ارسال یک نظر