۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

ورود به سوئد, بخش سیزدهم

در هوفوش همه‌چیز برنامه‌ریزه‌ شده‌بود. هفته دوم تدرس سوئدی برای بزرگسالان آغاز شد. مهد کودک کمپ مسئولیت نگهداری بچه‌ها را بهنگامی که ما در مدرسه بودیم، به عهده گرفت. کودکان دبستانی با آغاز فصل تحصیل قرار بود به مدرسه روند. آزمایشات کامل پزشکی از ما گرفته شد.
اما آغاز کلاس درس، مشکلی بر مشکلات من افزود. محل کلاس‌ها در شهر بود و  همه‌گی پیاده می‌رفتیم. یادم نیست علت پیاده‌رفتن، نبود اتوبوس بود یا صرفه‌جوئی در هزینه‌ی آن. نیم ساعتی راه بود. حدود چهار ساعتی از بچه‌ها دور ‌بودم و نگران پویا.

دو سه روز بعد از ورودمان، مهد کودک ما را برای دادن اطلاعات دعوت کرد. بعد از جلسه راهی خانه
 بودم که دختربچه‌ای خودش را بمن رسانید و با شادی مخصوص کودکان و لحنی بسیار آشنا گفت:
سلام آقای افراسیابی! شما هم باینجا منتقل شده‌اید؟ صبحی پویا و شیوا رو دیدم.
سلامش را جواب گفتم اما او را بجا نیاوردم. خودش متوجه موضوع شد و گفتّ
من دختر آقا م هستم.
پدرش را هم نشناختم. هنوز ما یکدیگر را  به رسم ایران به نام خانواده‌گی صدا می‌کردیم نه مانند سوئدی‌ها که همه با نام اول صدا می‌کنند و از گفتن شما احتراز می‌نمایند.
نام خانوادگی‌شان که گفت دیدم از آشنایان هتل مرک است که حالا بعد از چهارماه، دوباره بهم رسیده بودیم. چند روز بعد با داریوش، در مقابل آپارتمانشان به پدر دختر برخوردیم. حالا و احوالی کردیم و جدا شدیم. داریوش گفت:
من ایشان را می‌شناسم. خانواده‌ی محترمی هستند. با هم وارد سوئد شدیم. من و چند نفری دیگر، تقاضای پناهنده‌گی‌مان داده بودیم و  توی همان راهرو‌ی کذایی اداره‌ی پلیس، منتظر جواب بودیم که ایشان با خانواده‌اش وارد شد. نگاهی بما انداخت، شق‌ و رق بسوی گیشه‌ی پلیس رفت، پاسپورت‌هایشان را روی باجه‌ی پلیس گذاشت. پلیس پاسپورت‌ها را ورق زد، بالا و پائین نمود و گفت:
ویزای‌های شما جعلی است!
آقا م، مات‌ا‌ش بود. درست مثل اینکه یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، هاج و واج، نگاهی به همسرش کرد، ما را تماشا کرد و آهسته به مامور پلیس گفت:
چرا جعلی؟ از سفارت سوئد در تهران تهیه کرده‌ام. مهر و امضای سفارت زیر ویزاهاست.
من فهمیدم که قاچاقیه حسابی تیغ‌اش زده. توی تایلند از این کلک‌ها زیاد بودن. با قولِ گرفتنِ ویزای قانونی، پول هنگفتی از طرف می‌گرفتن و یک ویزای جعلی ناب تحویلش می‌دادن.
از قیافه‌ی آقا م معلوم بود که حق به جانب او است. گولش زده بودن. خیلی دلم واسه‌شون سوخت. همه‌شان بهتشان برده بود. بعد پلیسه به او گفت
ویزات فاقد کد و رمزه. آخه روی ویزاها یک شماره می‌زنن و بعد اون شماره رو به استکهلم تلکس می‌کنن.
پلیس، زن‌و بچه‌هاشو فرستاد پیش ما و خودشو، توقیف کرد. خیلی دلم واسه‌ش سوخت.
من داستان گرفتاری آقا م، را می‌دانستم. خودش به تفصیل، جریان را برایم تعریف کرده بود که چقدر پول داده و از چه طریقی آمده است و اصلن هم به مغزش خطور نکرده بود که ویزا می‌تواند جعلی باشد. مرد رو راست و محترمی بود. می‌گفت که در تمام عمرش، حتا با کلانتری هم سروکارش نیفتاده است تا چه برسد به زندان. اما اینچا چند روزی مجبور به تحمل زندان شده بود.

با شروع کلاس‌های سوئدی، یکباره از بی‌کاری محض، چنان گرفتار شدم که بقول معروف، فرصت سر خاراندنم نبود. کلاس درس، خرید، پخت‌و پز روزانه، نظافت خانه، لباس‌شوئی و ... همه‌ی ساعات روزانه‌ام را پر می‌کرد. نیما داوطلبانه شست‌وشوی ظروف و لباس‌ها را بعهده گرفت.
نه خودم و نه بچه‌ها، نان‌های ماشینی را دوست نداشتیم. گذشته از ٱن قیمت نان خیلی بالا بود و ما ایرانی‌ها هم که عاشق نان هستیم. پس شاطری پیشه کردیم. شاطری که نه خمیرگیر داشت و نه خمیرکردن بلد بود و هیچ تجربه‌ای از نان پختن نداشت. دستورات و راهنمایی‌ها هم از این طرف و آن طرف می‌رسید. متخصص هم که طبق معمول فراوان بود. یکی پُزِِ نان پختن نه‌نه‌اش را می‌داد و دیگری یادگیری‌هایش را از کتاب آشپزی خانم منتظمی به رخم می‌کشید و ...
دست پخت اول و دوم گرچه خوردنی نبود، ولی نان‌ها را دور نریختیم که برکت خدا بود و گناهی عظیم. مگر نه اینکه بما گفته بودند اگر خرده نانی در روی زمین افتاده دیدی، برش دار، ببوس‌اش و آن را در چای مطمئنی بگذار که زیر پا نباشد!
اما دست‌پخت بابا، کم‌کمک ماکول شد تا آنجا که شبی بهنگام خواب، فهمیدم که شیوا و دوستانش کلک ذخیره‌ی نانمان را کنده‌‌اند و نانی برای صبحانه نمانده است.

کلاس سوئدی خوب پیش‌ می‌رفت. معلم ما، جوانی موسیقی‌دان بود که از بی‌کاری به معلمی روی آورده بود. خودش می‌گفت که پیش از این، کارگر ساختمانی بوده است.از جوان‌های سوسیال دموکرات بود و مادرش، حزب سوسیال‌دموکرات‌ها را در شورای شهر هورفوش، نماینده‌گی می‌کرد. با هم رابطه‌ی خوبی پیدا کرده بودیم و از آنجا که هم‌کلاسی‌ها با زبان دیگری آشنا نبودند، من عملن عصای دست او شده بودم تا اینکه خبرم دادند که پویا دسته گلی آب داده است و من باید در کلاس‌های بعد از ظهر شرکت کنم. پتر، معلممان، کلی دلخور شد ولی چاره‌ای نبود.

داستان از این قرار بود که کارگران نقاش مشغول رنگ زدن در و پنجره‌ی ساختمان‌های محله‌ی ما بودند. پویا از مهد جیم می‌شود، کاردکی پیدا می‌کند و به تقلید از کارگران نقاش، به جان اتومییل نوئی که در نزدیکی‌ها، پارک شده بود، می‌افتد و بلائی بسر آن می‌آورد که اتوموبیل باید کاملن رگ می‌شد.  صاحب اتوموبیل به رئیس کمپ مراجعه می‌کند، داستان را می‌گوید و مطالبه‌ی خسارت می‌نماید.
در جلسه‌ای که با مدیر کمپ و مسئولین مهدکودک داشتیم، من از خودم بدلیل حضور در کلاس درس، سلب مسئولیت کردم چرا که:
یک ـ مسئولیت نگهداری پویا در آن مدت با متصدیان مهد کودک بود نه با من.
دو ـ  پرسیدم چرا صاحب اتومبیل از بیمه‌ی اتومبیل‌اش‌ استفاده نمی‌کند که از شما خسارت می‌خواهد؟
مدیر کمپ گفت:
داستان از این قرار است که اتومبیل تازه است. چند روزی بیشتر از خرید آن نمی‌گذرد. صاحب‌اش دختر جوانی است و از بلائی‌ که پویا بر سر اتومبیل محبوب‌اش آورده، سخت عصبانی است. شرکت بیمه هم، تمام هزینه‌ی رنگ‌آمیزی نمی‌‌پردازد. حدود ۱۶۰۰ کرون آن‌را خود صاحب اتومبیل باید بپردازد.
گفتم:
می‌دانید که من توانائی پرداخت چنین پولی را ندارم.
گفت:
ـ بله، می‌دانم. من هم نمی‌گویم که تو این پول را باید بپردازی. تو در این مورد بی‌تقصیری. بی‌توجهی ناشی از کارمندان مهد کودک است. من خسارت صاحب اتومبیل را جبران می‌کنم. اما برای جلوگیری از اتفاقات مشابه یا خطرات دیگری که ممکن است در نبود تو، متوجه پویا شود، ما فکر کرده‌ایم بهتر است تو در کلاس‌‌ بعد از ظهرها شرکن کنی. نظرت چیه؟
نطری نداشتم. قبول کردم.

کم کمک، علی، قاسم، منوچهر «همان سه تفنگ‌دار هتل مرک» فرهاد، پرویز، امیر، رضا و ده‌ها آشنای متاهل دیگر هم به هوفوش منتقل شدند.
در نزدیکی کمپ، دریاچه‌ای بود. روزهای آفتابی با بچه‌ها دسته‌چمعی به آنجا می‌رفتیم و با توجه‌‌ درازی روز، گاهی تا دیر وقت در همان‌جا می‌ماندیم.
اما مشکل تلفن حل شدنی نبود و تماس با ایران سخت بود. در اتاق بیلیارد تلفنی وجود داشت اما من هرگز به آنجا نرفتم.
روزی همسایه‌ی زیرین ما «مرد متفکر» بمن خبر داد که صاحب تلفن شده‌است. پیشنهادکرد اگر دوست داشته باشم شماره تلفن او را به همسرم بدهم تا از تهران به خانه‌ی او زنگ بزند. پیشنهاد سخاوتمندانه‌ای بود من هم قبول کردم. شبی همسرم خبر داده بود که فلان ساعت تلفن خواهد کرد. به خانه‌ی همسایه رفتم. سه نفر از جوانها آنجا بودند و صاحب‌خان مشغول گرفتن شماره بود. تلفن وصل شد. محمود گوشی را گرفت و در حالی‌که چشم‌اش به ساعت‌اش بود، به گفت‌وگو پرداخت. تلفن‌اش که تمام شد، گوشی را به صاحب‌خانه داد و ثانیه‌شمار ساعت خودش را متوقف کرد.
گفت:
درست ۱۴ دقیق.
صاحب‌خانه گفت:
نه اشتباه می‌کنی. ساعت من یک ربع کامل را نشان می‌دهد.
و حرف‌اش را بکرسی نشاند.
نوبت نفر دوم شد. اما محمود با وجود این‌که هزینه‌ی یک ربع ساعت مکالمه را پرداخته بود، به اعتراض‌اش ادامه می‌داد و صاحب‌خانه را متهم به تقلب می‌کرد.
جوان‌ها رفتند. من ماندم و صاحب‌خانه و اصرار که شام را با هم باشیم که قبول نکردم. صاحب‌خانه یک عدد قوطی روغن نباتی پنج‌کیلوئی را از زیر مبل بیرون آورد. ضمن اینکه پول‌های گرفته شده را از سوراخی که بالای آن ایجاد کرده بود، وارد قُلّک خودساخته‌اش می‌کرد، نحوه‌ی ساخت قُلّک را نیز شرح می‌داد. تلفن زنگ زد و پس از مدت‌ها موفق شدم با همسر و دخترم صحبت کنم. البته من نه تنها هزینه‌‌ای نپرداختم که به چای، شیرینی و میوه هم  میهمان شدم.

5 نظرات:

بامداد راستین در

خیلی سخت بوده خوبه ماها بخونیم انقدر غر نزنيم

آرمین گیله‌مرد در

سلام ... جالب ... اگر براحتی و با ویزای اصل امده باشی میگویند چه فراری هستی که میخواهی پناهنده شوی و اگر با ویزای جعل و قاچاقی امدی، مجرمی ...

ناشناس در

سلام محمد جان

بیلیارد هم بازی مورد علاقه سیاسیون است تا چه حد تمرین داری ؟ ممیزی

امیر در

سلام دوست من، هموطنم و ای انسان و همنوع گرامم
تویی که شکوفه های حسن و زیباییت در بحبوحه رشد و انبساطند و هوسهای نورسیده و کودکانه شیرینی داری و طبع بلندت چو پروانه ای سبکبال به هرسو پرواز میکند و بر کاسه هر گل و بر لب هر غنچه منیشنید و در یک مکان آرام نمیگیرد میخواهم بدانم درس محبت را خوانده ای؟ آیا از راز محبت شیدایی شنیده ای؟ میخواهم بدانم در کتاب پاک وجودت چه چیز انگاشته ای که ترا ایچنین سرگشته و حیران زندگی کرده است میخواهم بدانم؛آیا آدمیان را میشناسی؟
و یا تا بحال با آدمیان برخورد داشته ای؟آیا تا بحال در آدمیان سیر و سفر کرده ای و کتاب وجودش را دیده یا خوانده ای؟آیا میدانی چرا امریکا ستیزی یک وظیفۀ انسانی و الهی است ؟آیا از اباحه گری و شکاکیت ایجاد شده چیزی میدانی؟
آیا از چرایی خلقت آگاهی؟آیا میدانی من و تو به عنوان یک انسان که انسانیتمان وظیفه ای بس سنگین بر دوشمان نهاده در این دوران که دشمن انسانیت در کمین گاه نشسته تا کتاب پاک خویشتنت را برباید و ترا دربند کشد چه وظیفه ای داریم؟به آدمیان بیا و پاسخ سوالاتت را در کتاب آدمیان بیاب و برای کمک به بهتر شدن آن نقدی نما و چراغی باش که این کتاب بهتر نگاشته شود که آدمیان بسی محتاج نظر و روشنایی دیدگاه تو در نگارش است . پس با نقدی و نظری چراغ دل آدمیان را روشنی بخش. فراموش نکن آن كه مي انگارد در عوالم امكان، موجودي برتر و بزرگتر از آدمیان موجود است، كدام است؟!

فرهاد در

بازم خوبه شما مشکل زبانت حل شد ، من که تا دو سال بعد از آمدنم نمی توانستم کلاس مناسبی را بگذرانم و پس از دو سال یک دوره خوب پیدا کردم و بعد از سه سال دوره های بهتر ، اما تصور می کنم برخورد سوئدی ها با خارجی ها بهتر از آلمانی ها باشه ، اینها یا مخالف خارجی ها هستند و یا از سر لطف و نگاه از بالا با خارجی ها مهربانند

ارسال یک نظر