۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

ورود به سوئد، بخش بخش دهم

اوقات بیکار‌ی‌مان زیاد بود. نه، اصلن کاری نداشتیم. قرار بود برایمان کلاس زبان سوئدی بگذارند ولی خبری نبود. امکان مطالعه هم نبود، نه کتابی داشتیم نه حال و حوصله‌ی کتاب خواندن. سوئدی‌ هم که بلد نبودیم. از دنیای دوروبرمان هم بکلی بی‌خبر بودم. توی سرسرای ساختمان یکدستگاهی تلویزیون بود اما نه من اهل تلویزیون بودم «الان هم نیستم» و نه از زبانش چیزی سرم می‌شد. عده‌ای از خانم‌های سریال به‌بین، مشتری سریال‌های آن بودند و جروبحثی داشتند با بچه‌ها که "بابا ما هم حقی داریم و نباید مزاحم سریال دیدن ما شوید".
توی شهر یک مغازه‌ی کتاب‌فروشی بود. روزی برای خریدن جوهر خودنویس به آنجا مراجعه کردم و از فروشنده که پسر جوانی بود جوهر سیاه Black ink خواستم. جوان که انگلیسی‌ را روان هم صحبت می‌کرد متوجه منظور من نشد. با او در حال جروبحث بودم که خانم میان‌سالی جلو آمد و پرسید:
می‌تونم کمکت کنم؟
مقصودم را باو گفتم. چیزی به سوئدی به مرد جوان گفت‌. جوان رفت و با یک بسته جوهر مشکی مخصوص خودنویس برگشت و با لبخندی آن را تحویلم داد. خانم کذایی ملیت‌ام را پرسید و سر صحبت باز شد. زن جالبی بود. کلی از اوضاع ایران خبر داشت، حرمتی برای خارجیان قائل بود و درد آنان را می‌فهمید و کلی تفاوت داشت با فروشنده‌ی مغازه‌ی قبلی که برای خرید چسب به او مراجعه کرده بودم.
دو سه روزی بعد باز گذرم به آنجا افتاد. از او سراغ خودآموز سوئدی گرفتم. یک سری نوار و یک عدد کتاب بمن داد. قیمت‌اش یادم نیست ولی یادم هست که اصلن ارزان نبود. وقتی رسید پول‌ام را پس داد، گفت:
وارشُ گود!
پرسیدم منظورت چیه؟
گفت:
خب، تو قصد یادگرفتن زبان مرا کرده‌ای و من هم به زبان خودم بهت گفتم بفرما.
چون ضبط صوتی نداشتم رفتم یک دستگاهWalkman هم خریدم.
من اصولن سحرخیز بوده‌ام. این عادت را هنوز هم دارم. اما آن‌روزها خوابم خوب نبود. حدود ساعت پنج صبح‌ که بچه‌ها در خواب خوش بودند، نوار و ضبط صوتم را برمی‌داشتم و می‌زدم بیرون. بهار زیبای سوئد هم آغاز شده بود. همه‌جا سبز بود و پر از پرنده. آواز پرنده‌‌گان، بهار آبادان را در ذهن من زنده می‌کرد و صدای بلبلان نخل را که زنگ بیداری من بودند، بیادم می‌آورد و بیرون رفتن، دویدن توی خیابان‌های باوارده‌ی جنوبی، خانه‌های شرکتی با پرچین‌های شمشادشان، بوی نرگس، گل‌‌های لادن سربرآورده از داخل شمشادها. بعد شروع جنگ، روزهای وای چه کنم و بی‌تکلیفی، درست مثل اینجا، کشته‌‌ها، ویرانی‌ها، اعدام‌ها، دربه‌دری‌ها و یکبار خودم را جلوی کمپ می‌یافتم و متوجه می‌شدم که نوار سوئدی مد‌ت‌هاست تمام شده‌، بی آن که من متوجه آن شده باشم.

رادیوی برقی‌ کهنه‌ای را از یک هم‌کمپی قرض گرفتم تا شاید خودم را با اخبار رادیوهای خارجی سرگرم کنم غافل از اینکه امواج برنامه‌های فارسی آن فرستنده‌ها، سوئد را پوشش نمی‌دهد. رادیو را به صاحبش پس دادم.
شب‌نشینی‌ در سرسرای ساختمان، بعد از خوابیدن بچه‌ها معمول بود. زن و مرد بیرون می‌آمدیم. مردها با مردها و زنها با زنهادور هم جمع می‌شدیم. کار ما دود کردن سیگار بود روشن کردن پیپی که مرتب خاموش می‌شد و گپ‌زدن از همه چیز و از همه‌جا. صحبت‌هایمان بیشتر دور وضع حال و گذشته دور می‌زد. آینده برای بیشتر ما نامعلوم بود گرچه ناامید هم نبودیم.

سالن بیلیاردی هم بود. اما من نه بیلیارد بلد بودم نه خصوصیات اخلاقی‌ام با بعضی از ساکنان همیشه‌گی سالن جور می‌آمد. گاهی برای آوردن پویا که به همه جا سردرمی‌کشید، به آنجا می‌رفتم. امیر را می‌دیدم و با او به گپ‌وگفت می‌نشستم. امیر بارها به بازی دعوتم کرد و اصرار که عامو خودوم یادِت می‌دُُم، مشکلی نی!
از امیر و ساده‌گی‌اش خوشم می‌آمد. دلم می‌خواست به صحبتهای‌اش گوش کنم. ولی او یا مست بود یا خمار. اصلن نمی‌دانم چرا به اینجا آمده بود.
روزی یوستا، معاون کمپ، برایم داستانش را تعریف کرد که چطور در حال مستی در صدد کشتن زن‌اش بوده است، مات‌ام برد که چرا؟ مگر چه شده‌است که او با آن مهربانی که من در او سراغ داشتم، قصد کشتن انسانی را کرده‌است.
و یوستا چنین ادامه داد:
امیر و دوسه نفر دور و بری‌هاش، همه الکلی‌اند. تاکمک هزینه‌شان را دریافت می‌کنند، راهی سیستم بولاگت می‌شوند.
پرسیدم:
سیستم بولاگت دیگر چیست؟
یوستا توضیح داد که در سوئد فروش مشروب در انحصار دولت است و شرکت آن را سیستم بولاگ می‌نامند که فقط در ساعات ۱۰ تا ۱۸ روزهای کاری باز است. و هدف نظارت بر مصرف الکل است و...
تازه حرف دادستان انقلاب آبادان را و گلایه‌اش بیادم آمد که آبادان، به گزارش او، ۵۰۰۰ نفر الکلی داشت. با خودم گفتم که شاید اینانان نیز از زمره‌ی همان ۵۰۰۰ هزار نفر الکلی بوده باشنند.

امیر در صحبت‌هایش از مخارجی که روی دست دولت سوئد گذاشته است نوعی احساس شادی داشت. از این‌که دست‌اش را قطع نکرده‌اند این‌قدر شاد نمی‌نمود که از ضرر وارده به حکومتیان سوئد بود.
یک‌بار داستانی برایم تعریف کرد. شاه‌کاری بقول خودش. پرسید:
عامو می‌دانی این میزای بیلیارد قیمتشون چنده؟
گفتم:
نه، از کجا بدونم. باید گرون باشه مگه، نه؟
در جوابم گفت:
عامو کفِ ای میزا مرمره یه تیکه‌اس. واسه‌ی ای‌که توپ، روش راحت غلت بخوره، کفشو از سنگ یه تیکه‌ی مرمر می‌سازن که بالانس باشه. فلانیو که می‌شناسی، ها؟
گفتم:
نه.
ای عامو همو که اون که هفته‌ی پیش منتقل مالمو شد! حتمن می‌شناسی‌ش. پای ثابت اینجا بود. خلاصه سرتو درد نیازم سوئدیااذیت‌اش می‌کردن. نمی‌خواستن بفرسن‌اش مالو. پول لباس، بهش نمی‌دادن. اونم رفت نورشوپینگ، اداره‌ی مهاجرت پیش آسیستانش. اونم باهاش موافقت نکرد. برام تعریف کرد که تو اتاق آسیستانه یک میز بیلیارد ناب بوده. اونم می‌پره روی میزه و می‌گه:
اگه کارمو درست نکنی، میزتو خورد و خمیر می‌کنم.
آسیستانه مثل گاو، بِربِر نیگاش می‌کنه و می‌گه:
میز که مال من نیس. مال دولته. خردش کنی، جریمه‌ش یخه‌تو می‌گیره.
طرف‌امم تا اینو حرف می‌شنفه، نامردی نمی‌کنه و یه لقدِ محکم می‌زنه رو میز بیلیارده که صدای خرد شدن کف میز اتاقو پر می‌کنه. آسیستانه واکنش نشان نمی‌ده. طرفم شروع می‌کنه بالا پائین پریدن. میز، خورد خمیر می‌شه. همکارای آسیستانه میان تو، طرفو آرام می‌کنن و باهاش کنار میان. هم، کارش دُرُس شد و هم پول لباسی که می‌خواست گرفت.

5 نظرات:

میتینگ در

جالب است. من مثل شما نمی بینم.
کی به قسمت های هیجانی می رسیم؟

جهانگرد در

سلام
عمواروند گرامی تا امروز هر10 مورد مطلب مهاجرت به سوئد را با اشتیاق خوانده ام هرچه بیشتر بنویسی بیشتر می خوانم(:
کتاب دال نوشته محمود گلاب دره ای را خوانده اید؟
او هم اوایل دهه شصت را در سوئد زندگی کرده نمی دانم می دانید یا خیر الان ایران است کتاب را دو یا سه بار خوانده ام با خیلی از نظراتش مخالف با خیلی موافقم. کمی تا قسمتی از حال وهوای ایرانیان ساکن سوئد را از آنجا یافتم نوشته های شما نگاه دیگری به این قضیه است و برایم از این جهت که چنین شجاعتی دارید که از آنچه بر شما گذشته می نویسید لذت می برم.
عمه ای در یوتبوری دارم که برای فرار پسرش از سربازی همراه شوهر و تنها دخترشان 4 نفری به سوئد رفتند. البته 67 یا 68 وارد سوئد شدند اما هیچ گاه از ماوقع برای ما نگفته و نمی گوید شاید خیلی بد کرده اند یا خیلی نمی دانم بد دیده اند که نمی خواهند ما بدانیم! این از عزیزان ما ؛دیگر ایرانیان هم معمولا از سفرشان نمی گوینداز شما متشکرم

جهانگرد در

راستی یادم هست شما کتاب در سفر مهشید امیر شاهی را نیافته بودید بخوانید من اینترنتی آن را دارم اما نمی دانم چطور به شما برسانم باید کمی از برادرم بپرسم اگر مایل بودید به عباس حسینی در فیس بوک سر بزنید و مرا آنجا با خبر کنید تا تقدیم کنم

نسیم در

بابا عموجان
نمی دونم من خیلی سرم شلوغ بوده یا شما واقعا فعال و پرکار هستی. من کلی از قسمت ها رو از دست دادهام .باید دوباره به آرشیو مراجعه کنم.
در ضمن سایت سیاه خانهدر بلاگفا رو می تونید ذخیره کنید

ناشناس در

سلام محمد جان این آقا امیر کار خوبی نکرده ایا در دنیا کشوری را سراغ دارد که بهتر از سوئد با پناهندگان رفتار کند ؟ممیزی

ارسال یک نظر