ورود به سوئد، بخش نهم
دزدی از اموال کمپ و مغازههای شهر معمول بود. روزی سر میز ناهار، یکی از شیلیاییها، یک بسته چای کیسهای را که از آشپزخانهی کمپ، کش رفته بود، با افتخار به دوستانش نشان میداد که یوستا از پشت سرش، بستهی چای را گرفت و گفت:
این بستهی چای جایش توی آشپزخانه است نه توی دست تو!
و بعد بستهی جای را به آشپزخانه برگردانید.
اصلن منظرهی خوشآیندی نبود اما طرف که به دکتر معروف بود، بروی خودش نیاورد و با دور و بریهایاش زدند زیر خنده.
ایرانیها، شیلیائیها را به دلهدزدی متهم میکردند و میگفتند، حتا از کاغذهای موجود در توالتها هم نمیگذرند. من شخصن شاهد چنین کارهایی نبودم. اما شکی ندارم که در میان شیلیائیها، انسانهای شریفی چون آلدو و خانواده اش، کم نبودند.
سوء استفاده از تلفن عمومی کاری پیش پا افتاده بود. مدتی تلفن عمومی کمپ، تنها وسیلهی ارتباط ما با جهان خارج، قطع بود. شایع بود که شرکت تلفن صورتحسابی بمبلغ ۱۵۰۰۰کرون برای مدیر کمپ که خط تلفن در اجارهی او بود، فرستاده است. مدیریت کمپ هم از شرکت تلفن خواسته بود تا تلفن را قطع کند.
قطع تلفن سروصدای ساکنین کمپ، بویژه شیلیائیها را در آورد. آخر شیلیائیها که مثل ما، مشکل ارتباطی نداشتند و به راحتی از همان تلفن فکسنی یک کرونی با شیلی تماس میگرفتند. رئیس کمپ مجبور شد دوباره از شرکت Teliaبخواهد تا خط تلفن را راهاندازی کند.
دیر وقت شبی، هوس صحبت با همسرم و دختر بسرم زد و برای تلفن کردن به جایگاه تلفن رفتم. در روز و سر شب امکان تماس با ایران نبود. به رئیس کمپ و دو سه نفری که در حوالی جایگاه تلفن ایستاده بودند، برخوردم. او با این تصور که من با استفاده از دیر وقتی و خلوتی، قصد استفادهی غیرمجاز از تلفن را دارم بطرف من آمد و چیزهایی گفت. من از حرفهای او چیزی درک نکردم. اما برخورد زشتی داشت. با بیاعتنائی چند بار شمارهی تهران را گرفتم. همهاش اشغال میزد. گوشی را سر جایاش گذاشتم و بیاعتنا به حضور آنها به اتاقم برگشتم.
همین رفتارهای زشت، سبب شده بود که مردم شهر به چشم دیگری بما نگاه کنند. بعضی از مغازهداران، بمحض اینکه یکی از ما پا درون مغازهشان میگذاشت آشکارا او را زیر نظر میگرفتند و بهر طرف که میرفتی دنبالت میکردند. روزی با بچههای خودم و یکی دو نفر دیگر، برای خرید لوله چسبی به مغازهای مراجعه کردم. دنبال چسب مورد نظرم بودم که مردی جلوی راهم سبز شد و با لحن غیرمودبانهای مورد خطابم قرار داد و پرسید:
چه میخواهی؟ دنبال چه میگردی؟
لوله چسبی را که برداشته بودم نشانش دادم و گفتم این را میخواهم.
آشکارا گفت که از حضور ما در مغازهاش خوشحال نیست.
مشکل بزرگ ما، تطبیقمان با محیط تازه بود. اخطارها، پندها و توصیهها را با زمینهی فکری ایرانی که با خود به اینجا آورده بودیم، پشت گوش میانداختیم. در پیش گفته بودم که اسکلت ساختمانی که ما را در آن جای داده بودند، از چوب ساخته شده بود. در هر اتاقی دستگاه اعلام خطر آتش سوزی Larm نصب بود و بما گفته بودند که کشیدن سیگار در داخل ساختمان ممنوع است. اما کسی گوش نمیکرد. درِ اتاقشان را میبستند که دیده نشوند و به دود کردن مشغول میشدند غافل از آنکه دستگاه اعلام خطر، نسبت به دود و گرمای ناشی از کشیدن سیگار، حساس است و سیستم اعلام خطر Larmsystem مستقیم به مرکز آتش نشانی متصل است. با بلند شدن صدای لارم، صدای آژیر ماشینهای آتشنشانی و پلیس هم در محوطه پیچیده میشد و سروکله آتشنشانان و پلیس پیدا میشد. قیافهی آتشنشانان با آن لباسهای مخصوصِ و مجهز به تبر، چراغقوه، ماسک و کلاهخود، توجه بچههای خردسال «حتا ما بزرگان» را بخود جلب میکرد. پویا سردمدار همه بود. دستهجمعی بدنبال آتشنشانان، آنانی که سخت نگران آتشسوزی بودند، راه میافتادند و نه توجهی به اخطار آنان میکردند و نه به بزرگترهای خود که دنبالشان روان بودند.
آتشنشانان تمام سوراخ سنبههای ساختمان را به دقت بررسی میکردند، چیزی نمییافتند جز اینکه کسی در داخل اتاق یا توالت سیگاری، دود کردهاست. پس راه خود میکشیدند و میرفتند.
سر میز ناهار یا صبحانه باز تذکرها تکرار میشد اما گوش شنوا کم بود. بعدها متوجه شدیم که این بازدیدها، برای کمپ، هزینهای گزاف هم دارد. اگر Larm بیجهتی بصدا در میآمد، دوهزار کرون جریمه برای دارندهی لارم صادر میشد.
آگاهی از این موضوع بجای آنکه سبب شود تا از ایجاد خسارت شخص ثالث پرهیز کنیم وسیلهی شد برای "شیرینکاری" شیرینکارها. آنها اینبار دود سیگارشان را عمدن توی دستگاه اعلام خطر آتشسوزی فوت میکردند تا ضرر بیشتری متوجه ادارهکنندهگان کمپ شود و بیشتر بخندند.
این نوع کارها مرا بیاد دوران کودکیام میانداخت که زنگ در خانهها را میزدیم و فرار میکردیم که در واقع نوعی گشودن عُقدهی حقارت بود. حقارتی که ناشی از نداشتن بود و حسادت به آنچه آنان داشتند و ما نداشتیم. کسی هم ما را از رابطهی علت و معلولی داشتنها و نداشتنها آگاه نکرده بود. هر اعتراض ما هم به نابرابریها، از هر نوع آن، در خانه، در مدرسه، در محل کار و در اجتماع ، همیشه با خشونت جواب داده شده بود. اما اینجا که خشونتی در کار نبود و بیجهت یقهی کسی را نمیگرفتند، باز ما همان برخورد بومی را با صاحبان قدرت و ثروت از خود نشان میدادیم.
5 نظرات:
همیشه آدم چوب 4 تا آدم را میخوره
سلام عمو اروند عزیزم
دوران تجرد که سراغ ما را نمیگرفتی !!ممیزی
جستجو در ریشهی چنین رفتارهای غیر مسؤلانه، کار چندان سادهای نیست. شاید از آنرو که فقط یک علت و دو علت نمیتواند عامل آن باشد. عوامل گوناگونی دست به دست هم میدهند و از ما آن میسازند که شما بخشی از آن را به توصیف کشیدهاید. محرومیت فقط می تواند یک عامل باشد اما نگاه بیگانهوار و از خود ندانستن نسبت به دولت، نکتهای است که در میان ما ایرانیها بسیار قویاست. نه مربوط به امروز است و نه مربوط به پنجاه سال پیش. بلکه ریشهای هزاران ساله دارد. نگاهی به سفرنامههای اروپائیان، خاصه از زمان تیمور گورکانی و سپس در زمان شاه عباس و بسیارانی دیگر در سدههای بعد، همین نگاه را تأیید میکند. کسی که با ساعت کوکشدهی وجودش از ایران به یک کشور دمکراتیک میرود، چندان ساده نیست که یکروزه و دوروزه، این نگاه را تغییر دهد. در واقع باید ساعت فکر و دریافتش با افق آن کشور به کار بیفتد. نکتهی بعدی، این دیدگاه در میان ما ایرانیهاست که حتی به شکل ضربالمثل بسیار قوی و حتی اشمئزازآوری نیز وجود دارد.«دیگی که برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ در آن بجوشد.» باری، بازکردن این نکات از سوی شما آن هم به شکلی صادقانه بسیار ضرورت دارد.
خانم طریقت با فرمایشات شما موافقم که ما هیچگاه دولت را از خود ندانستهایم بهمانسان که دولتهای حاکم بر سرزمین ما، خود را در برابر ما، مسئول نمیدانستند. البته از معدود استثناها مانند مصدق میگذریم.
جالبه
واقعا همینه
الان ک دقت میکنم میبینم به واقعا اکثرا از سر عقده است که چنین اعمالی سر میزنه. و متاسفانه ممانعت کارساز نیست.
ارسال یک نظر