ورود به سوئد، بخش هفتم
پویا در جلوی ساختمان اصلی کمپ |
نیمهی دیگر خودمان بودیم، ایرانیها که با هم نه تنها ناآشنا بودیم که سخت در مقابل هم جبهه گرفته بودیم. ایرانی بودن، تنها نقطهی مشترکمان بود. دشمنیهای درونمرزی را با خود به بیرون از مرز آورده بودیم و هر کدام مدعی، که اگر فعالیتهای حزب یا گروه که من وابسته به آنم، نبود، دول غربی شما را به پناهندهگی نمیپذیرفتند و صد البته که خود را طبکار میدانستیم.
اکثریت با جوانان مجرد بود و از هر فرقهای در میان ما یافت میشد. به قول معروف، آش شلهقلمکاری بودیم، درست بمانند هموطنانمان در درون مرز. شمار افراد دارای تحصیلات عالیه کم نبود، انسانهای پرسابقه در کارهای دولتی و انسانهایی معمولی، کمسواد و حتا بیسواد بمعنای واقعی کلمه. اما همهمان پرمدعا و طلبکار بودیم.
با چند ایرانی همسنوسال خودم که سوابق مدیریت اداری داشتند آشنا شدم. آنان همراه با تمام اعضای خانوادهی خود، ترک وطن کرده بودند و چنان مینمود که از وضع مالی خوبی بهرهمند بودهاند. در میان ما، زنانی بودند که از ترس جنگ و فرستادن فرزندانشان به جبهه، آنها را برداشته و به اینجا آمده بودند. امیدشان این بود که پس از گرفتن اجازهی اقامت، شوهرانشان نیز به آنها بپیوندند یا برعکس مردانی بودند که بهمراه فرزندانشان وطن را ترک کرده بودند.
با طولانی شدن اقامتم در سِوخو، دایرهی دوستانم کمی گسترش پافت. آقای بهمنی، رفیق راهپیمائیهای روزانهام شد. روزی ضمن گذر از روی ریلهای راه آهن شهر، اشارهای به خط آهن کرد و گفت:
زمانیکه به راهآهن خانقین رسیدم، دیگر مشکلی برای ادامهی رسیدن به بغداد نداشتم.
پرسیدم چطور؟
او ادامه داد:
چهارده سالم بود که با پای پیاده سنندج را بسوی بغداد ترک کردم. دِه بهدِه و خانه بهخانه رفتم تا به خانقین رسیدم. پیدا کردن راه مشکل بود اما از خانقین به بعد، دنبالهی راهآهن را گرفتم و رفتم تا به بغداد رسیدم.
عمق فاجعه جلوی چشمانم شکل گرفت و باین فکر فرو رفتم که اوضاع از چه قرار بودهاست که کودکی چهاردهساله، تنها، بیپول و بیراهنما، دل از خانه و مهر مادری برکند و راهی دنیایی ناشناخته شود. از اینرو دیگر چیزی از او نپرسیدم.
او قبلن برایم گفته بود که در بغداد، از هیچ شروع کردهبود و پس از سالیانی کار، تشکیل خانواده داده و زندهگیاش نسبتن مرفه بود که صدام حسین، دیکتاتور بغداد، امر به اخراج او و دیگر ایرانیان مقیم عراق داد. ناچار راهی ایران شد. رژیم پیشین او و دیگر معاودین عراقی را زیر چتر حمایت خویش گرفت. او در شرکت نفت به کاری مشغول شد. روز از نو، زندهگی از نو.
همینکه زندگی تازهاش سروسامانی میگیرد انقلاب میشود. برای بار دوم، زندگی او در هم میریزد و او برای سومین بار، زن و بچههایش را بر میدارد و به اینجا پناهنده میشود. هرگز چراییاش را از او نپرسیدم.
از چب به راست. آلدوی کوچک، پویا و شیوا. ردیف عقب آنتونیو، گلادیس، من، نیما و آلدو |
پدر آلدو، Aldo Norello Aguirre به گفتهی او معدندار بود و از هواخواهان آلنده. پس از کودتای پینوشه، ماموران محلی کودتا که از دیرباز با افکار پدرش آشنا بودند، به خانهی آنها میروند. ماموران در بازدید خود مقداری دینامیت کشف میکنند که در واقع، ابزار کار پدر آلدو بودهاست. اما ماموران کار خویش میکنند و پدر او را به جرم پنهان کردن مواد منفجرهی غیرمجاز، زندانی مینمایند. پدر آلدو از داخل زندان به تنها پسرش پیام میفرستد که فوری از کشور خارج شود که اگر او را به همان اتهام، توقیف کنند، حسابش با کرامالکاتبین خواهد بود و امکان تبرئهاش مشکل. آلدو هم زن و پسرش را برمیدارد و از قطب جنوب راهی قطب شمال میشود.
شیلیائی دیگری بود که با او سلام و علیکی پیدا کرده بودم. او مرد میانسالی بود، کلاهی بره چون چهگورا بر سر داشت و پیپی زیر لب و کتاب یا روزنامهای در دست. غالبن تنها روی صندلیای، نیمکتی در گوشهای از باغ بزرگ کمپ مینشست، آفتاب میگرفت. گاهی پکی به پیپاش میزد. بیشتر در افکار خودش غرق بود و کاری بکار دیگران نداشت. با کتاب یا مجلهاش مشغول بود. خسته که میشد جریان زندهگی کمپ را نظاره میکرد.
بعدها فهمیدم عضو حزب کمونیست شیلی است و مدتی در کشورهای همسایه دربدر میگشته تا شاید راه نجاتی پیدا شود و بکشورش باز گردد. نهایت دل از وطن میکند و راهی سوئد میگردد.
زمانیکه جوانان ایرانی از کمونیست بودن او آگاه شدند، آنتونیو کار ترجمهی بی جیره مواجبش بالا گرفت. همه میخواستند که او مترجم آنان شود. ایرانیها دور مرد شیلیایی حلقه میزدند، از آلنده میپرسیدند و افکار و محبوبیت او در میان مردم. از نقش منفی زنان قاشق بدست مخالف او، نقش حزب کمونیست، ویکتور خارا، پینوشه و کشتاری که براه انداخته بود. بعد بحث ایدئولوژیکی بمیان میآمد و بکاربری لغات قلمبه، سُقُلمهی فلسفی که مترجم کم میآورد و اختلاف سلیقهها بالا میگرفت.
یکی از روزها مرد شیلیایی که شوربختانه نامش از یادم رفته است جویای شمار پناهندگان ایرانی شد. طرف سخنش عدد و رقمی به او داد که تعدادش یادم نیست. مرد شیلیایی خندهای کرده و با تعجب گفت:
همین؟ و اضافه کرد که تعداد پناهندههای ما چندین برابر پناهندهگان شماست.
طرف سخن ایرانیاش جواب داد:
عجله مکن! مطمئن باش که در آیندهای بسیار نزدیک، شمار پناهندهگان ایرانی چنان بالا رود که انگشت بدهان شوی!
یکی از سرگرمیهای ما حضور در سالن بیلیارد کمپ بود. همیشه کسی در آنجا برای گپزدن پیدا میشد. گرچه بیشتر مشتریانش جوانان بودند. امیر، همان آبادانی دست به گردن، سر دستهی بیلیارد بازان ایرانی بود و نقش مربی را داشت. همیشه آنجا بود و برای هر ضربهای که زده میشد، کامنتی داشت. در مواقع بحران بکمک بازیکن میرفت، نگاهی به توپها میکرد، میز را دور میزند و نهایت با دست چپاش که سالم بود، ضربهای به لبهی میز بیلیار مینواخت و میگفت:
عامو اگر به ای نقطه بزنی، توپ تو به فلان زاویه بر میگردد و بساط رقیبات را بر هم میریزد. من که از بیلیارد چیزی سرم نمیشد، البته حالا هم نمیشود، با شگفتی شاهد به کرسی نشستن راهنماییهای او میشدم. دور و بریهای امیر، اعم از ایرانی یا شیلیایی، بیشتر از قماش خودش بودند، از آن تیپهایی که با جامعه و قواعدش میانهی خوبی ندارند و میانگارند که تمام قواعد اجتماعی، علیه آنان است. از اینرو با جامعه و مقررات آن دشمنی میورزند و برای رهایی از دلخوریهای خویش به الکل و دیگر مواد مخدر پناه میبرند.
امیر بیشتر شبها را همانجا صبح میکرد. فکر نکنم اتاقی داشت. با زنش در افتاده بود و میگفتند شبی قصد کشتن او را کرده بود. مردم و کارمندان کمپ، زن بیچاره را از دست او نجات داده بودند. خودش با لهجهی شیرین آبادانی میگفت که با مشت، شیشههای اتاقهایی را که گمان میبرده زنش در آنجا پناه گرفته بود، خرد کرده است.
میگفتند که مست بوده است. دست راستش سخت آسیب میبیند، رگهاوعصب دستاش قطع میشود. کارش به بیمارستان و جراحی میکشد.
مدت چهار ماهی که در آن کمپ بودم، دست امیر نیز از گردنش آویزان بود.
امیر صدایی خوبی داشت. سرش که گرم میشد، زیر آواز میزد و میخواند:
"مو بِچهی شطُم، مو آخِر خطُم"!
احساس میکردم که من هم، همیشه در آخر خط بودهام. چه در سوخو و چه در آبادان، در کنار شط، روزهای خوش پیش از انقلاب که تصمیم گرفته بودیم، برای همیشه آنجایی شویم. عشق و شور دوران انقلاب و شرکت در راهپماییها و امید به استقرار حکومتی مردمی و قانونمدار، روزهای ناخوش دوران جنگ، شبهایی که دور هم، شناس و ناشناس در کنارهی بهمنشیر مینشستیم و از هرجا سخنی میگفتیم تا وحشت مرگ را از خود دور سازیم.
آن روزها هم آیندهای مبهم داشتیم. امیدی بفردایمان نبود. بچهها رفته بودند و ما را به اجبار نگه داشته بودند بدون اینکه کاری از دستمان برآید. حاکمان میخواستند به دشمن بگویند که "ملت" ما از مرگ هراسی ندارد.
از همین رو بود که با امیر احساس مشترکی پیدا کرده بودم. او نیز بمن علاقهمند شده بود. اما افسوس که او سخت گرفتار الکل بود. به قول یوستا، معاون کمپ که کشیش و پرستار هم بود، همینکه کمک هزینهاش را میگرفت، دستهجمعی راهی سیستم(شرکت مشروب فروشی) میشدند و ...
7 نظرات:
آخی .این شعر مو بچه شطم منو برد به زمان کودکیم..
بسیار زیبا بود
سلام عمو اروند عزیز وبلاگ منو لینک میکنی توی وبت ؟
ممنون میشم ازتون
روزگاری بوده ها پراز درس...
سلام
استاد این متن به شیرینی متن های قبلی نبود. شاید برای این که پر بود از نام و خاطرات دیگران و شاید خواسته بودید دین خود را به این بخش از خاطرات ادا کنید.
به هر حال ممنونم.
سلام عمو اروند عزیز، دیگر وبلاگهابسته شده و دیگر به روز نمی شوند برای همین کسی نمی تواند از آنها بازدید کند.تنها وبلاگ فعال همان siyahkhane.blogfa است. ممنون می شوم اگر لینک را به این آدری تغییر دهید. محمد هم در این آدرس مطلب می نویسد kamaneh.blogspot
با سپاس از لطف همیشگی شما
نسیم
سلام
شکر خداوند که فعلا نفر اولی و شرایطت بهتر از دیگران است
طبق معمول باید اسمم را بنویسم تا شناخته شوم ! خدا نگهدارت هرمز ممیزی
ارسال یک نظر