سفر تانزانیا، بخش هشتم
گیبس با آنچه ما تابحال در تانزانیا دیده بودیم تفاوتی فاحش داشت. این مزرعه یکی از قدیمیترین میهمانسراهای ویژهی مسافران سفاری شمال تانزانیا است و در نیمه راه دریاچهی Manyara و The Ngrorongro Carter قرار گرفته است. بنیاد مزرعه در سال ۱۹۲۹ میلادی آغاز شده است. اطلاعات بیشتر را در (اینجا) میتوان یافت. امکانات موجود در میهمانسرا، زیبایی باغ و باغچهها، برخورد مهربانانهی کارکنان آن، هوای کوهستانی مَلَس آنجا، چشم اندازهای بینهایت زیبا و فریبندهی پیشروی، خستهگی راه را از تن ما زدود. در میان کارکنان مزرعه که به کمک ما آمده بودند یک مرد ماسایی با همان پوشش سنتی وجود داشت. دیگر کارکنان لباسهای معمولی اروپائی بتن داشتند. در برنامهی تنظیمی یک راهنوردی دو ساعته در میان جنگلهای انبوه منطقه، بازدید از غار فیلها و دیداری از چند آبشار که ارتفاع آنها به ۳۰ متر میرسید، گنجانده شده بود که من به دلیل عدم اطلاع دقیق از وقت آغاز راهنوردی، شوربختانه آن را از دست دادم. در عوض با اکرم و پویا در میانهی مزرعه از باغستانهای قهوه، مرکبات، بوستانهای صیفیجات و سبزیجات و محل نگهداری حیوانات بازدیدی کردیم. در جلوی رستوران، کنار حوضچهای طبیعی پرندهگان روی شاخههای بمبو، لانههای زیبایی ساخته بودند و صدای پرندهگان تمام محوطه را پرکرده بود. در محوطهی جلویی رستوران میز و صندلیهایی برای استراحت میهمانان گذاشته بودند. من برای سفارش وارد رستوران شدم. تازه متوجه گردیدم که بهای همه چیز را از پیش پرداختهایم. هزینهی اقامت در چنین میهمانسرایی سنگین بود. اتاق دو تخته ۳۵۰ دلار آمریکا اتاق چهار تخته ۸۴۰ دلار آمریکا. همانطور که در بالا اشاره کردم هزینهی خورد را نیز شامل میشد. اما هزینهی شستوشوی لباس داستان دیگری بود و از قوهی پرداخت ما خارج. کت ۲/۵ دلار پراهن ۲ دلار و ... نکته اینکه چون برنامهی سفر را شیوا و سیگمار پیش از ورود ما به تانزانیا تنظیم کرده بودند من دیگر زحمت خواندن آنرا بخودم ندادم. به ویژه که متن قرارداد با حروف بسیار ریزی نوشته شده بود که خواندن آن برایم بسیار دشوار بود. الان نیز که برای تکمیل بیادماندههایم به آن مراجعه میکنم باید برای خواندن حتمن از ذرهبین استفاده کنم. آواز پرندهگان و سبزی درههای اطراف چنان ما را مسحور خود کرده بود که دلمان نمیخواست آنچنان زود آنجا را ترک کنیم. اما برنامهی تنظیمی چنان بود که ما فقط یک شب باید در اینجا توقف میکردیم. همهگی بویژه همسرم دوست میداشتیم که دست کم دو شبی در اینجا اقامت کنیم. اما سفر باید طبق برنامه اجرا میشد تا به همهی برنامههایمان میرسیدیم. قرار شد چنانچه موقعیت فراهم شد در برگشت شبی دیگر در اینجا استراحت کنیم. ورم زانوی بیرگیتا مشکل ساز شده بود. از آنجا که اتاقهای ما در بالای تپهای قرار داشت، پیمودن سراشیبی جاده اگر غیر مقدور نبود بسی مشکل و دردآورد بود. از اینرو اتاقی در کنارهی رستوران به او دادند و اکرم پرستاری او را عهده دار شد. نظر اکرم با توجه به تجربهی عملی سالها کار در اتاق عمل در ایران، بر این بود که تورم زانوی بیرگیتا با استراحت رفع خواهد شد. اما چون مادر و پسر که هر دو نیز پزشک هستند نگران بودند به پزشک مزرعه مراجعه کردیم. پس از لحطهای همان آقای ماسایی که در ابتدای ورود به مزرعه ملاقاتش کرده بودیم برای بازدید بیمار پیش ما آمد. همهگی در این باور بودیم که او باید پزشک بومی و سنتی باشد. از این رو سخت مشتاق اظهار نطر شیوهی معالجهی او بودیم. اکرم و سیگمار او را در عیادت از بیمار همراهمی کردند. بهنگام بازگشت شرح دادند که آن مرد ماسایی پزشکی تحصیل کرده است با دانشی در خور تحسین.او هم پس از معاینهی بیمار گفته بود که ورم، ناشی از رنجیدهگی سطحی زانو است و با استراحت رفع خواهد شد. بیشتر مسافران هتل که به هنگام خوردن شام آنان را دیدیدم انسانهای مرفهی بودند که از سراسر دنبا به آنجا آمده بودند. عدهای آمریکایی در کنار ما نشسته بودند. در میان آنان مرد سالمندی بود. او برای همراهانش شرح میداد که این بار دوم سفر او به گیبس است. اولین بار در سال ۱۹۵۸ دیداری از آنجا داشته بود و شرح می داد که در آن زمان مزرعه تازه بنیاد بوده و اوضاع آن روزیاش با امروز قابل مقایسه نیست. غذای رستوران تهیه شده از محصولات اکولوژی خود مزرعه بود که در تهیهی آنها از کودهای مصنوعی استفاده نمیشود. شب تا دیر وقت در ایوان مقابل رستوران نشستیم و صبح با نه شوقی چندان راهی زیارت "خرس و خوکها" شدیم که دلمان میخواست حداقل شبی دیگر در آنجا بمانیم و از زیباییها آن بهره ببریم.
5 نظرات:
به بلوچ در مورد نظر پائين ناو هواپيمابر!
دوست گرامی با نظر يک خطيتان مافکار مرا مشغول کرديت به اين نتيجه رسيدم اين شخص همان شخصی است که حسين بروجردی در کتابش به عنوان" اعترافات حسين بروجردی پاسدار سابق" باه اسم شهاب ازش يادميکند. در زمان انقلاب 23 يا 25 ساله بود، رانده شده از عراق است و اين درجه را دارد، بايد جنايتها کرده باشد تا به اين درجه رسيده باشد. يکی از اقوام آيت الله شاهرودی بايد باشد. اين همان شخصی است که خامنه ای به ايشان پول ميدهد و با آن پول مواد منفجره از يک کليمی در اطراف توپخانه ميخرند و ميروند تا سينما رکس آبادان را آتش بزنند. حسين بروجردی تا به اينجا فکر ميکرده واقعأ از اسلام واقعی ميگويند؛ اعترلض ميکند و ميگويد من با کشتن افرا بيگناه مخالفم تا بعد چند سالی زندان ميشود بدستور شهاب نامبرده شده. راستش در اين کتاب از مرگ چند نفر ميگويد ومن در آن زمان نفهميده بودم اين اشخاص بخاطر چه مردند زمان صحيح است و خلاصه اين قسمت عين حقيقت بود. حسين بروجردی در خارج است و حتی به ماشينش شليک شده بود و ميخواستن مث فرخزاد يا بختيار او را ترور کنند. اگر اين شخص همان دوست قديم جنوب شهری حسين بروجردی باشد. خامنه ای پول داده ونقدی اجرا کرده. اگر کسی ميتواند بيشتر در اين مورد بنويسد جالب خواهد شد. آخر قيافۀ شهاب را ديديم!
"به بلوچ در مورد نظر پائين ناو هواپيمابر!"
دوست ناشناس من! من متوجه موضوعی که شما مطرح کردهاید نمیشوم. کدام نظر یک خطی و کدام بلوچ؟
این نوشتهی من به سینما رکس آبادن چه ربطی میتواند داشته باشد، نمیفهمم. اما من از نزدیک شاهد واقعهی سوزاندن سیینما رکس آبادان بودهام و نزدیک بود که من هم همان شب به سینما بروم ولی نرفتم. داستانش را نوشتهام.
سلام
باور كن دلم هوس تانزانيا كرد !هرمز مميزي
من به عنوان یک خواننده، دوست میداشتم که سفر تانزانیای شما را به طور مرتب میخواندم و خاصه عکسهایی که من از هرکدام آنها به عنوان یک نوشتهی جداگانه، هم لذت میبرم و هم آن لذت را نفس میکشم. ای کاش که شما در کنار وبلاگ خود، یک وبلاگ دیگر هم میداشتید که مطالب حاد را در آن جا مینوشتید و در عوض، سفرنامهی خود را به طور مرتب ادامه میدادید. خود من نیز روزانه، مطالب گوناگونی به ذهنم میرسد که دوستدارم آنها را بنویسم. اما چون در حال حاضر، «آبشار گیسوان و نسیم» را دردست دارم، از خیر آن بقیه درمیگذرم. هرچند میتوانم برای خود، یادداشتی از آن رویداد معین و یا فکر معین داشتهباشم.
آقای افراسیابی گرامی
من یادداشتهای شما میخوانم. سفر تانزانیای شما همچنان جذاب است. اما آدم دوست دارد هنوز هم بیشتر بخواند.
ارسال یک نظر