۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

میداف و من

آشنانی من با حِمیدو، با خواندن "میداف" آغاز شد. کی بود، درست یادم نیست. من در وبلاگستان تازه کار بودم و در سایت زنده رود می‌نوشتم. ارتباطم محدود به نویسنده‌گان آن سایت بود. اما شب‌گردی‌هایی داشتم/ داشتیم و بدنبال وبلاگ‌های پرُ مِلات می‌گشتم/ می‌گشتیم که درد همه‌گی ما بود. سایتی درست شد به نام خبرچین که به نوشته‌های خوب بلاگر‌ها لینک می‌داد. بانی یا بانیانش را نمی‌‌شناختم. هر شب سری به آن می‌زدم و وبلاگ‌هایی تازه کشف می‌کردم. زمانی که مجید زهری خبر تعطیلی‌اش را داد، دلم گرفت. اما طولی نکشید که بلاگ نیوز شروع بکار کرد، با شکلی تازه‌تر از خبرچین. مشتری‌اش شدم. در همان‌جا بود که با "میداف" آشنا گشتم. میداف هم خاطره می‌نوشت. نقطه‌ی مشترکی پیدا کردم. هر از گاهی سری به آن می‌زدم و نوشته‌هایش را می‌خواندم. مراجعین زیادی داشت و کامنت‌گزارنی بسیار. داستان‌هایش گیرا و کِشنده بود. سخن از دریاها می‌زد و بنادر و دختران زیبای منتظر. اما درازی نوشته‌هایش هم به درازای درازی سفرهایش بود. بارها اتفاق‌افتاد که درازی نوشته و تکرر جملات، خسته‌ام کرد و از خیر خواندن مابقی داستانش گذشتم. هرگز برایش کامنتی نگذاشتم. چرا؟ نمی‌دانم. اما نقطه‌ی اشتراکی میان ما خاطره نویسی بود. او از سفرهای دریایی‌اش می‌نوشت من از آنچه بر سرم آمده بود، خوش یا ناخوش. نقطه‌ی افتراقمان دراز نویسی او بود. روزی بخودم جرئت دادم. یکی از نوشته‌هایش را ویرایش کردم. بگمانم ۱۴۰۰ حرف از نوشته‌اش پاک کرده بودم. نوشته را برایش فرستادم. اصلن انتظار نداشتم که این کار من، بمذاقش خوش آید. اما طولی نکشید که پاسخم را داد با کلی تشکر و اظهار قدردانی. چنین افتاده‌گی از مردی پا به سن گذاشته برایم باور نکردنی بود. اما تذکرهای تکراری من چاره ساز دراز نویسی ‌او نشد که نشد. گرچه هر از گاهی می‌خواست تا نوشته‌ای را برایش ویرایش کنم. بعدها برایم ‌گفت که پس از دیپلم ایران را ترک کرده و راهی آلمان شده است. از این‌رو فرصت یادگیری خوب فارسی نوشتن را نیافته بود علی‌رغم آنکه دانش آموز زرنگی بوده است. در واقع حمیدو، پس از بازنشستگی بود که بفارسی نویسی روی آورد. و چه اشتیاقی به درست نویسی داشت. یادم می‌آید در یکی از تبریک‌های نوروزی‌اش، از بلاگرهایی که او را در بازآموزی فارسی کمک کرده بودند، خاضعانه سپاس‌گزاری کرده بود، بخصوص از خانم‌ها. با آغاز کار من در بلاگ نیوز بود که دوستی ما عمق گرفت. همین‌که فهمید من سالیانی ساکن بوشهر، شهر و دیار او بوده‌ام صمیمیت‌اش بیشتر شد. زمانی ای‌میلی برایش فرستادم، موضوعش چه بود، یادم نیست. نامه را چنین به پایان برده بودم: دوست تو مِنو فردا شب‌اش تا آن لاین شدم زنگ زد و خنده‌هایش را سر داد. و براستی چه از ته دل می‌خندید. غم دنیایش نبود و هرگز هم از دردی که داشت ننالید. علت خنده‌اش را پرسیدم. گفت: سالها بود کلمه‌ی مِنو را نشنیده بودم. تو بیادم آوردی که ما بوشهری‌ها، محمد را منو می‌نامیم. گپ‌های شبانه‌ی گوگل‌تاکی ما درازا بود. حمیدو از همه جا و از همه کس حرف می‌زد. بیشتر صحبتهایش دور کامنت‌هایی بود که برایش گذاشته بودند. و چه حوصله‌ای داشت. بتمام کامنت‌ها جواب می‌داد. نویسنده را دنبال می‌کرد تا خط و ربطش را بیابد و جوابی درخور به او بدهد. خوب یا بد برایش فرق نمی‌کرد. حمیدو خیلی بی‌شیله پیله بود. حرف دلش را می‌زد و نگران این نبود که نوشته‌‌هایش برایش دردسر درست کند بخصوص زمانی که از رابطه‌های جنسی‌اش می‌نوشت. اما انتقاد را دوست نداشت. دوستانش بیشتر اینترنتی بودند، اسدالله علی‌محمدی، حسن درویش‌پور، مجید زهری، پانته‌آ، فرهاد حیرانی و ده‌ها نام دیگر که با همه‌ی آنان ارتباط تلفنی داشت. گاه از همسرش می‌گفت که مسیحی مومنی است و فارسی را قشنگ صحبت می‌کند. انجیلی به زبان فارسی تهیه کرده بود و آن را می‌خواند و کلماتی که معنایش را نمی‌فهمید از حمیدو می‌خواست که به آلمانی ترجمه‌اش کند. از عجزش می‌نالیدکه بدلیل دوری از وظن، فارسی را چنان که باید و شاید نتوانسته بیاموزد. از زنها صحبت می‌کرد که عاشق همه‌ی آنان بود و از دختری شیلیایی، هندی یا ژاپونی و عشق‌بازی‌هایش به تفصیل حرف می‌زد. از سفرهایش می‌گفت و مشکلات دریا و جنگی که با امواج توفانی داشته بود و کج و راست کردن کشتی تا فشار توفان را کم کند. ماموران گمرک و بندر کشورهایی جهان سوم که همه آلوده‌ی فساد بودند و باید دم آنان را می‌دید تا کارش راه بیفتد. از این رو نیز صاحبان کشتی همیشه مبلغی در اختیار کاپیتان می‌گذاشتند تا صرف این نوع کارها کند و حساب‌ و کتابی هم از او نمی‌گرفتند. از مسایلی حرف می‌زد که من نمی‌فهمیدم اما آن داستانهایش آن‌قدر شیرین بود که یکباره متوجه می‌شدیم دوساعتی است به گپ‌و‌گفت نشسته‌ام و شب دارد به انتها می‌رسد و او می‌گفت: عامو ممد! اگر گوگل تاک نبید بیچاره وی مودیم. بعد لیوانش را بالا می‌برد و قهقه‌های معروفش سر می‌داد. درست مثل امشب که ساعت به ۲ نیمه شب رسیده است و من هنوز با حمیدو هستم اگر او دیگر در میان ما نیست.

14 نظرات:

دست نوشته در

من خیلی افتخار هم‌کلامی با میداف عزیز رو نداشتم ولی همان اندک دقایق هم برایم غنیمت است.
مرد بزرگی بود. روحش شاد.

عموجان ما هم رفتیم، برایمان می‌نویسی؟

حسین . امیریه در

دوست عزیز با پوزش از تاخیر فوت یار وبلاگیمان را به شما که دوستی دیرینی داشتید تسلیت گفته برای متوفی روحی شاد و برای شماو دوستان و بویژه وابستگان از پروردگار ارزو.ی صبر دارم.

علی مصلحی در

سلام. اینروزها روی اینترنت خیلی از «میداف» می خوانم،اینکه یکی از نزدیک ترین دوستانش به این کمترین سر می زند اسباب غرور است. اما چه شایسته متذکر شدید . البته در آن دوران که عکس آقا را درماه می دیدند و مو در فلان صفحه قران، من تازه کودکیم شکل می گرفت و متاسفانه با همین خرافه ها آمیخته شد و حالا جان می کنم تااز این خرافه ها جدا شوم.از حضورتان بسیار خوشحال شدم.

«میم» مثل «میرحسین» در

سلام. نوشته ای «حمیدو». مرا به یاد مرحوم «سعیدی سیرجانی» انداختی و داستان «احمدو» در کتاب ارجمند«ته بساط».من متاسفانه سعادت شناخت مرحوم «میداف» و خط وربط قلمش را نداشته ام . اما در دراز نویسی که حضرتعالی اشاره فرموده اید،مرحوم «سیرجانی» ید طولائی داشت با این تفاوت که بسیار پرکشش می نوشت و چه شیرین تعریف می کرد . در همان کتاب «ته بساط» حتما داستان پیرمرد دوره گردی که به روستایی وارد می شود و چای و نان و زن و خانه و شغل برایش جور می کنند و گریه اش قطع نمشود، راحتما خوانده اید، طعنه گزنده ای دارد به تفاخر سادات که چون از نسل فاطمه اند اجازه سروری دارند، علیرغم طولانی بودن اما خواننده را تا آخرین واژه شاداب با خود می کشاند. بگذریم . یادی از دوست فقید شما و کلمه حمیدو باعث درد و دل یادی از استاد فقید بین من دوست نادیده «عمو اروند»شد. عمو خیلی مخلصیم.

کل موک در

عمو اروند عزیزم . با توجه به اینکه بعلت عدم اعتقادم به روح و زندگی دوباره و ... کنار آمدنِ با مرگ برایم بسیار مشکل بود, مدتهاست که با آن کنار آمده و آنرا پذیرفته ام و دیگر آزارم نمیدهد. ولی با تمام این احوال, مرگ ناخدا بد جوری غافلگیرم کرد. هنوز هم شوکه ام. به آقای حیرانی هم پیشنهاد داده ام , به شما هم به عنوان کسی که از ناخدا خاطراتی برای گفتن دارد. عرض میکنم که سزاوار است به جهت تجلیل از ناخدا, سایتی و یا حد اقل وبلاگی فراهم شود تا همه’ مطالبی که در مورد آن یار سفرکرده نوشته میشوند, در یکجا گرد آیند تا دسترسی به انها آسانتر و میسرتر بشود. اطمینان دارم که یاران و دوستداران ناخدا , تا مدتهای مدیدی از ایشان خواهند نوشت. فلذا, اختصاص یک جایگاه ویژه برای نشر این نوشته ها, کمک فراوانی به دوستداران , از نظر دسترسی به این مطالب خواهد کرد. اگر از بنده خدمتی بر می آید بفرمائید ...

شهربانو در

خواب اش آرام و روحش شاد

فرید در

سلام بر پدربزرگ گرامی
مخلصیم

عمو اروند در

کلموک گرامی!
به باور من پیشنهاد شما مبنی بر جمع کردن کلیه‌ی یادنامه‌های میداف در زیر یک سقف را بلاگ نیوز انجام داده است. سایتی شناخته شده که حمید کجوری نیز یکی از مدیران آن بود.

میم مثل میرحسن گرامی!
سپاس از شما. اما من متاسفانه کتاب "ته بساط" زنده یاد سیرجانی نخوانده‌ام ولی من کجا و او کجا.
یاد خوبان درگذشته بخوبی زنده باد!

نسیم در

عمو اروند جان این نوشتت رو بیشتر از همه نوشته هایت دوست داشتم.هرچی بگم عالی بود کم گفتم.

نسیم در
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
زهرا در

هیچ بارانی رد پای خوبان را از خاطرمان نخواهد شست .

کل موک در

عمو اروند عزیزم , هر جند که مدیران و کاربران سایت بلاگ نیوز , خود شما شخصا, جناب حیرانی, آقای درویش پور گرامی , شهربانوی عزیز, اسد علیمحمدی , و دیگر وبلاگنویسانِ میداف دوست, در رثای او سنگ تمام گذاشتید, باز هم بنده بر این باورم که باید جائی مختص برای جمع آوری نوشته های مربوط به ناخدا حمید میداف ایجاد شود. لینکهای بلاگ نیوز بعد از چند هفته بایگانی میشوند. اما نظر بنده بر این است که مطالب مربوط به میداف را همیشه تر و تازه نگاهداریم. ارادتمند شما کل موک...

مملکته داریم؟ورژن دوم در

عمواروندجان سلام.خوبید.تسلیت این کمترین رو هم به شاتسی برسونید.درک میکنم که شما کسی نیستید که انتقادها و مخالفت ها رو سانسور کنید و منتشر نکنید و فقط در برابر فحش ها سدی ایجاد کرده اید اما بهتر است این سد را بردارید تا همگان با ماهیت و ذات کثیف ولایت مداران آشنا شوند و ما نیز آزادی بیان را محدود نکرده باشیم.

عمو اروند در

در جواب "مملکتی داریم ورژن دو" باید بگویم:
کامنتدونی وبلاگم را همان‌طور که در بالا نوشته‌ام فقط بروی فحاشان بی‌نام‌نشانی بسته‌ام که هنری جز فحش دادن ندارند.اگر کسی حرفی منطقی ولو مخالف باورهای من بزند بدون شک نوشته‌اش پخش خواهد شد. اما در م‌ورد فحاشان بی‌نام‌ونشان در خانه‌ی من بروی آن‌ها بسته خواهد بود و مزخرفاتشان راهی زباله‌دانی خواهد شد.

ارسال یک نظر