۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سفر به تانزانیا، بخش هفتم

۲۵ ژانویه ۲۰۱۰ میلادی ساعت ده صبح با شرکتی که قرار بود ما را به منطقه‌ی حفاظت شده‌ی Ngrongro ببرد، قرار ملاقات داشتیم. بعد از صبحانه با تاکسی راهی آنجا شدیم. تاکسی متعلق به هتل بود و راننده‌اش با راننده‌گان تاکسی‌های شهری فرق داشت. لباسش تمیز و مرتب بود. وضع ظاهرش نشان از خوبی درآمدش می‌داد. تاکسی پشت چراغ قرمزی ایستاده بود که مرد فلجی نشسته بر تکه لاستیک کلفتی با کمک دستانش، عرض خیابان را پیمود و خود را به پیاده‌رو رسانید. قیافه‌ی راننده درهم فرو رفت. اتومبیل را کنار کشید، سکه پولی از جیبش‌ در آورد و با لحنی ناخوشایند از عابری خواست که آن سکه را بمرد معلول دهد. قیافه‌ی راننده دیدنی بود. هم نفرت را می‌شد در آن خواند و هم رحم و شفقت را. بعد با لحنی‌ بخصوصی گفت: بیچاره! اما حاتم بخشی‌اش گویا وجدان ناراحت‌اش را تسلایی بخشید. چهره‌اش دیگرگونه شد. باو گفتم: کمکش کردی؟ گفت: آره بدبخت. گفتم: در سوئد زندگی این گونه افراد را جامعه تامین می‌کند. افراد معلول بمدرسه می‌روند، درس می‌خوانند و جامعه تمام امکانات را در اختیارشان می‌گزارد تا آنان هم مانند افراد سالمِ جامعه بتوانند از مزایای زندگی بهره برده و برای گذران زندگی خود مجبور به گدایی نشوند. راننده سرش را تکانی داد و گفت: پس جامعه تامین می‌کند! در جلوی تاکسی دو سه جوان توی یک گاری دستی نشسته بودند. دو جوان دیگر آنها را در میانه‌ی سواره رو، با سرعت به جلو هل می‌دادند. وضع وحشتناکی بود. گاری حامل آنها کج می‌شد و مج می‌شد. درست وسط چهارراه، دو نفر از سواره‌ها، یکباره از گاری به بیرون پریدند. گاری تعادلش را از دست داد، روی چرخ چپ خود کج شد و بسوی عده‌ای که در کنار ماشین‌های پارک شده ایستاد بودند، روان شد. سرنشینان گاری از ترس برخورد با اتومبیل‌ها، پاهایشان را بالا گرفتند و پیاده‌ها فریاد وحشتشان بلند شد و عقب کشیدند. اما خوشبختانه گاری مهار شد و خسارتی متوجه کسی نگردید. لحظه‌ای بعد ما مقصد رسیدیم. آقایی با یک جیپ لندکروز شاسی بلند منتظرمان ایستاده بود. کوله پشتی‌ها را در قسمت بار گذاشته و براه افتادیم. کناره‌ی مسیر را مزارع قهوه، درختان مرکبات و موز پوشانیده بود. این‌جا و آن‌جا ماسایی‌های چوب بدست تک یا دو سه نفره و پیاده در زیر آفتاب داغ راه می‌پیمودند. زمین‌های زراعتی خاکی سرخ و غنی داشت. مردان با دوچرخه و زنان گالن‌های زرد رنگ پر از آب نوشیدنی را نهاده بر سر خود حمل می‌کردند. کناره‌ی چاه‌های آب غلغله بود و مردم با دلو و ریسمان مشغول به کشیدن آب از چاه بودند. کمبود آب نوشیدنی مشهود بود و دلیلش کار نکردن موتورهای آب بدلیل کمبود برق بود. پدیدار شدن انسان‌های سیاه‌پوست از پشت درختان و بوته‌های قهوه مرا بیاد داستان کتاب عمو تُم انداخت و سفیدپوستان "متمدنی" که به شکار این انسان‌های بی‌آزار می‌آمدند و با آن قساوت شکارشان می‌کردند تا در بازارهای برده‌فروشی به حراجشان بگذارند. مانوئل، راننده‌ و راهنمای ما که خود از ماسایی‌ها است گفت: ماسایی‌ها گله‌دارند و از خوردن گوشت پرنده‌گان، حیوانات وحشی، تخم پرنده‌گان، سبزیجات و میوه‌ها پرهیز می‌کنند. آن‌ها ماسایی‌هایی را که شهری شده‌اند بخاطر خوردن جوجه و سبزیجات مسخره می‌کنند. چندهمسری بین ماسائی‌ها امری معمولی است و مردان ترجیح می‌دهند فرزندشان دختر باشد تا پسر. ارزش هر دختر برابر ارزش ۲۰ راس گاو است و هر گاوی ۲۰٫۰۰۰ شلینگ تانزانیا ارزش دارد. در همین لحظه از کنار دهکده‌ای عبور ‌کردیم. مانوئل خانه‌ی آجری بزرگ و زیبایی را که در سینه‌ی کوه ساخته شده بود نشان ‌داد و‌ گفت: صاحب این خانه ۲۰ زن دارد و شماره‌گان فرزندانش را تا ۷۵ نفر نقل کرده‌اند. چند سال پیش یکی از پسرانش که راهی مدرسه بود در همین‌جا زیر ماشین رفت و در جا کشته شد. پدرش، آن مدرسه را ساخت تا بچه‌ها مجبور به گذر از این جاده نباشند. سال گذشته وزیر آموزش‌وپرورش به اینجا آمد و دبستان را افتتاح کرد. از او می‌پرسیدم تو چندتا زن داری؟ ‌گفت: یکی. اولین جایی که برای استراحت ایستادیم بازار مکاره‌ای بود. در سمت چپ قصابی کارد بدست، مشغول تکه تکه کردن لاشه‌ی بزی بود. با ورود ما، با همان کارد آخته‌ی آعشته به خون به پیشبازمان آمد و چیزهایی گفت که برای من فقط دو کلمه‌ی دلار و فوتو را قابل درک بود. تکه‌های گوشت تازه به پنجره‌ی اتاقکی برای فروش آویزان شده بود. زنان و مردان ماسایی کالاهای خود را عرضه می‌کردند. عده‌ای مشغول خالی کردن بار کامیون‌ها بودند. بار بیشتر کامیون‌ها ذرت دانه شده بود و کالاهای ساخته شده‌ی ارزان قیمت. زنان ماسایی اصراری داشتند تا آلات زینتی دست‌ساز خویش بما بفروشند. همه‌گی آنها به دوربین عکاسی حساسیت نشان می‌دادند و داد و بی‌دادشان بلند بود. اما اگر پولی به آنها می‌دادی مسئله حل می‌شد. در همین‌جا بود که بیرگیتا پایش لغزید، زمین خورد و زانویش صدمه دید که من به اشتباه در بخش پیشین به آن اشاره کرده بودم. به راهمان ادامه دادیم و به بلندیهای رسیدیم. دشت وسیعی در جلوی ما گسترده بود. دریاچه مایانا در آن دورها خودنمایی می‌کرد و سلسله جبال ریف در آنسوی دشت قد برافراشته بود. ساعتی بعد به دروازه‌ی ان‌گرون‌گرو رسیدیم. گله‌ای از میمون‌ها «Babions» به استقبالمان آمدند. href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhpboPhvbr422zo8D4D-30MAvdCnhLQ5uQwgcg6NA33k1UG0FOr7j25JGKQRfAHPNo0GaNHy_AXy69W85j35ZgL_me-p9Wq7ZlDiG02Sipjo7J9oGBU41-LwKvoEBrFjIPw_Vn/s1600/Pappas+kamera+348.JPG">اتوبوسی که شیشه‌ی جلویی‌اش را کلمه‌ی INSAALLAH پوشانیده بود، نظر ما را جلب کرد. مانوئل هزینه‌ی ورودی را پرداخت و ما مجاز به ورود به منطقه‌ی حفاظت شده‌ی ان‌گرون گرو شدیم. ان‌گرون گرون یکی از بزرگترین پارکهای وحش جهان است با وسعت ۲۶۰ کیلومتر مربع. ارتفاع آن ۲۳۰۰متر از سطح دریاست. در کاوش‌های انجام در آن رد انسان‌های اولیه در ۳٫۶ میلیون سال پیش یافته شده است. این پارک در سال ۱۹۷۹ در یونسکو به ثبت رسیده است. در این پارک وحش انواع و اقسام حیوانات وحشی از قبیل شیر، فیل، کرکدن سیاه، ببر، شعال، کفتار، غزال، گورخر، خوک وحشی، اسب آبی، بابیون، بوفالو و وایلدبیتز زنده‌گی می‌کنند. این پارک یکی از پر جمعیت ترین پارکهای وحش دنیاست و بیشتر فیلم‌های شبیه "راز بقاء" در این جنگل تهیه شده و می‌شود. شمار انواع پرندگان موجود در این پارک به ۶۵۰ نوع می‌رسد. دولت تانزانیا به ملی کردن اراضی پارک وحش ان گرون گرو ، تصمیم داشت قبیله‌ی ماسائی را از آن منطقه کوچ دهد. اما این تصمیم مواجه با مقاومت ماسایی‌ها شد و از این رو دولت زیمباوه به رهبری نایره ره عقب نشست. مقصد ما مزرعه‌ی گیبس بود. مزرعه‌ای که همه چیزش با آنچه تا بحال در تانزانیا دیده بودیم تفاوت داشت.
پس نوشت گذاشتن مطلب در بلاگ اسپات عذابی شده است. نامرتبی عکس‌هاو عیوب دیگر ناشی از سرور است نه نویسنده.

6 نظرات:

يك صداي بي‌صدا در

سلام عمو اروند عزيز
سال نو مبارك

نمي أانيد چقدر آرزو دارم روزي به آفريقا سفر كنم...اين سفرنامه شما هم دم به دم مي‌دمد بر آتش اين وسوسه!

محمد تقی در

سلام بر عمو اروند
هنوز این مطلبتان را نخوانده ام
اما قبل از آن سال نو را به شما تبریک می‌گویم و بهترین و زیباترین آرزوها را برایتان دارم.
شاد باشید :-)

Shamim Estakhri در

برای معرفی فرهنگ و مناسبات اجتماعی یک کشور، نیازی به محدوده‌ی جغرافیایی و حتی جمعیت نیست. آن‌ها را می‌شود از منابع دیگر هم تأمین‌کرد. آن‌چه که سفرنامه‌هایی از این دست را غنا می‌بخشد و در لابلای اشارات و کنایات خویش، خواننده را از وضعیت مردم، میزان رشد فکری و فرهنگی آنان آگاه می‌کند، موردهایی از همان دست است که لباس پوشیدن راننده ی تاکسی و یا برخورد او را با آن مرد فلج ترسیم کرده‌اید. عکس‌ها که خود دنیای شگفت و ناگفته‌ای دارند. من همچنان از عکس‌های منتشرشده‌ی شما، بسیار می‌خوانم و بسیار می‌فهمم. به قول مولانا، لازم نیست که انسان در این زمینه، آداب و ترتیبی بجوید. اما اگر می‌شد در زیر برخی عکس‌ها و یا همه‌ی آن‌ها، توضیحاتی که شما از آن آگاهید، داد، هنوز هم غنای این سفر را برای خواننده، بیشتر و بیشتر می‌کرد.

ديوونه در

سلام.جالب بود ماسايي ها. راسته که ميگن اينها هم از قوم موسي هستند؟

درنین در

سلام

جالب بود

بهترین ها

ناشناس در

http://khajehabdolahi.blogspot.com/2010/04/blog-post_07.html

read it with the hope you at last understand what you and your collegues have done to iran and iranian....

ارسال یک نظر