سیزده بدر
در میانهی راه همدان-تهران توققی کردیم. صف جلوی لواشی محل کوتاه
بود. به صف پیوستم. جلویی من، مردی کرمانشاهی بود و از جنگ صحبت میکرد. به صدام بد میگفت که بمبهایش مردم بیگناه را نشانه میگیرد و از دولتیان
شگوه میکرد که دگراندیشان را اعدام میکنند. از او سراغ آشنایی را گرفتم.
طرف صدایش بلند شد و طلبکارانه پرسید:
تو او را از کجا میشناسی؟
گفتم:
پدرم در همدان گلابکشی داشت و او خریدار عرق بیدمشک ما بود.
طرف گفت:
حاجی با انقلاب حزباللهی شد. خیلیها لو داد که اعدام شدند. مجاهدین او و پسرش را به مسلسل بستند. پسرش مرد اما خودش متاسفانه جان در برد اما علیل شد. حقش بود.
طرف نوبتش شد. نانش را گرفت و رفت.
بیاد آخرین دیدارم با حاجی در کرمانشاه افتادم.
سیزدهی نوروز ۱۳۵۲ خورشیدی بود. خانوادهی همسرم میهمان ما بودند. همسرم سبزی پلوماهی تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافهرستورانهای حوزهی حفاظتی بخشداری در ایام نوروز بود.
به پیشنهاد من همه راهی بروجرد شدیم تا هم من بازدیدی از کافه رستورانهای مسیر راه کنم و هم ناهار را در بروجرود بخوریم. محلی سبز و خرمی را میشناختم. به آنجا که رسیدیم باد تندی میوزید. بساط ناهار را پهن کردیم. ماهی جا مانده بود. سبزی پلو بدون ماهی را خوردیم. بعد ناهار سری به خرم آباد زدیم به امید هوای آنجا بهتر. در شهر گشتی زدیم، دیداری از قلعهی فلکالافلاک کردیم. آنجا هم هوا سرد بود. هوس قصر شیرین و هوای گرم به سرم زد. مادر همسرم مخالف بود. ترک محل خدمت مرا بهانه میکرد. گفتم:
نگران نباشید! نهایتاش توبیخی است. من که دل خوشی از این شغل ندارم. بیخیال!
راهی قصر شیرین شدیم. ساعت دو نیمه شب به شاهآباد غرب رسیدیم. به هتل جلب سیاحان رفتیم. زنگ در را زدیم. متصدی پذیرش هتل، خوابآلوده در را گشود. اما به دلیل "پر بودن کلیهی اتاقها" دست رد به سینهمان زد.
گفتم:
از دوستان رئیسات هستم به این نشانی که پدرو مادرش میهمان ایشانند.
در بروی ما گشوده شد. لحظهای نگذشت که رئیس هم آمد و با آغوشی باز ورود ما را خوشآمد گفت. اتاقی در اختیارمان گذاشت. فردایش صبحانه را دستهجمعی در کنار پدر و مادرش خوردیم و راهی قصرشیرین شدیم.
قصر شیرین آنروزها مرکز فروش کالاهای لوکس بود که از عراق قاچاقی وارد میشد. مسافران نوروزی حریصانه شلوارهای جین و دیگر لباسهای لوکس خارجی را زیر و رو میکردند. توی خیابانی، صدای "ممدجان سلام" نگاه ما را متوجه سرنشین جیپی کرد که نشان استانداری ایلام روی در آن نوشته بود.
محمود ... بود. یکی از همدورهایهای دوران مدیریت بخشداری.
به به! ممد جان! تو کجا قصر شیرین کجا؟ من مرتب سراغت از آقای افراسیابی میگیرم. چه خوب که با پای خودت باینجا آمدهای. بریم ایلام! حتمن آقای افراسیابی از دیدارت خوشحال خواهند شد.
ایشان به من گفتهاند که بخشدار شازندی.
ولی فرصتی نبود. تا اینجا هم اضافه آمده بودیم. هفتصد هشتصد کیلومتری هم پیشرو داشتیم. باید بر میگشتیم. پوزش خواستم و گفتم:
میخواهم تاریک نشده به شازند باشیم.
راهی کرمانشاه شدیم. توی شهر میگشتیم که مادر همسرم گفت:
ممد جون اینجا که دیگه آشنا روشنائی نداری؟
کمی که پیشتر رفتیم فردی با لهجهی غلیظ عربی سلامم کرد.
قطب بود. قطب از راندهشدهگان عراقی بود. هفده سالی در حوزهی علمیهی نجف تحصیل فقه کرده بود. گرچه دو سالی از ما در دانشکدهی حقوق عقبتر بود اما در دروس فقه و مبانی، مشکلگشای ما بود.
او پس از قبولی در دانشکدهی حقوق کار معلمی را ول کرده بود. روزی از او پرسیدم:
زندهگیات چگونه تامین میشود؟
پاسخ داد:
خدا سایهی دانشجویان بیسواد دورهی فوق لیسانس و دکترای دانشکدهی ادبیات را از سر من کم نکند.
او زندگیاش را با تدریس عربی، فقه، اصول و نوشتن یا تصحیح دانشنامههای دانشجویان دانشکدهی ادبیات میگذراند.
اما حالا قاضی شده بود. با او مشغول صحبت بودم که حاج حسین را در آن سوی خیابان دیدم. به دیدارش رفتم. حاجی برای دوروبریهایش منبر رفته بود و از بیغیرتی مردانی صحبت میکرد که "ناموس" خودشان را در معرض تماشای نامحرمان میگذارند.
حاجی نادانسته با اشاره به همراهانم که در آنسوی خیابان منتظرم بودند، پرسید:
ممد آقا نظر شما چیه؟
گفتم:
نمیدانم. هرکسی مسئول کار خودش است. من قاضی نیستم.
گفت:
بریم داخل مغازه چائی شربتی بخوریم.
گفتم:
خانوادهام منتظرند. فرصتی نیست. فقط خواستم سلامی کنم.
مگه میشه داشی؟ با زنوبچه بیای اینجا و سری بما نزنی؟
جریان مسافرت که را شرح دادم، رضایت داد و گفت:
باید قول بدی که دفعهی دیگه با حاجیآقا بیایی.
از حاجی حسین دیگر خبری نداشتم تا دیدار آنچنانی همشهریاش در صف نانوایی. پدر هم پیش از پیروزی انقلاب درگذشت. پسر عمو، بعد از انقلاب مدتها فراری بود. دو سه باری تلفن زد و حالم را پرسید. عاقبت گرفتار شد و مدتی ساکن دانشگاه اوین گردید.
در یکی از سفرهایم به ایران سراغش را گرفتم. بدلیل بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود. همسرش که هرگز یکدیگر راندیدهبودیم گفت:
دوست ندارد موضوع بستری بودن پسر عمو بگوش بستگانش برسد. همان بستگانی که تا پسرعمو فرماندار، فرماندارکل و استاندار بود حلواحلوایش میکردند. از بیمارستان که مرخص شد بمن تلفن کرد اما فرصت دیداری دست نداد که من عازم سوئد بودم. سال بعدش درگذشت.
آخرین سفرم به ایران دوستی که او هم نامش محمود است شرح سفرش به مشهد و دیدار با آن دیگر محمود را کرد. گفت:
محمود سراغت را گرفت. این شماره تلفنش. زنگی باو بزن! خوشحال میشود.
باو زنگی زدم. تازه از سفر حج برگشته بود ولی در صدایش اثری از خوشحالی نبود.
دوست مشترکمان قیاس به نفس کرده بود که خودش انسان بیغل و غشی است.
طرف صدایش بلند شد و طلبکارانه پرسید:
تو او را از کجا میشناسی؟
گفتم:
پدرم در همدان گلابکشی داشت و او خریدار عرق بیدمشک ما بود.
طرف گفت:
حاجی با انقلاب حزباللهی شد. خیلیها لو داد که اعدام شدند. مجاهدین او و پسرش را به مسلسل بستند. پسرش مرد اما خودش متاسفانه جان در برد اما علیل شد. حقش بود.
طرف نوبتش شد. نانش را گرفت و رفت.
بیاد آخرین دیدارم با حاجی در کرمانشاه افتادم.
سیزدهی نوروز ۱۳۵۲ خورشیدی بود. خانوادهی همسرم میهمان ما بودند. همسرم سبزی پلوماهی تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافهرستورانهای حوزهی حفاظتی بخشداری در ایام نوروز بود.
به پیشنهاد من همه راهی بروجرد شدیم تا هم من بازدیدی از کافه رستورانهای مسیر راه کنم و هم ناهار را در بروجرود بخوریم. محلی سبز و خرمی را میشناختم. به آنجا که رسیدیم باد تندی میوزید. بساط ناهار را پهن کردیم. ماهی جا مانده بود. سبزی پلو بدون ماهی را خوردیم. بعد ناهار سری به خرم آباد زدیم به امید هوای آنجا بهتر. در شهر گشتی زدیم، دیداری از قلعهی فلکالافلاک کردیم. آنجا هم هوا سرد بود. هوس قصر شیرین و هوای گرم به سرم زد. مادر همسرم مخالف بود. ترک محل خدمت مرا بهانه میکرد. گفتم:
نگران نباشید! نهایتاش توبیخی است. من که دل خوشی از این شغل ندارم. بیخیال!
راهی قصر شیرین شدیم. ساعت دو نیمه شب به شاهآباد غرب رسیدیم. به هتل جلب سیاحان رفتیم. زنگ در را زدیم. متصدی پذیرش هتل، خوابآلوده در را گشود. اما به دلیل "پر بودن کلیهی اتاقها" دست رد به سینهمان زد.
گفتم:
از دوستان رئیسات هستم به این نشانی که پدرو مادرش میهمان ایشانند.
در بروی ما گشوده شد. لحظهای نگذشت که رئیس هم آمد و با آغوشی باز ورود ما را خوشآمد گفت. اتاقی در اختیارمان گذاشت. فردایش صبحانه را دستهجمعی در کنار پدر و مادرش خوردیم و راهی قصرشیرین شدیم.
قصر شیرین آنروزها مرکز فروش کالاهای لوکس بود که از عراق قاچاقی وارد میشد. مسافران نوروزی حریصانه شلوارهای جین و دیگر لباسهای لوکس خارجی را زیر و رو میکردند. توی خیابانی، صدای "ممدجان سلام" نگاه ما را متوجه سرنشین جیپی کرد که نشان استانداری ایلام روی در آن نوشته بود.
محمود ... بود. یکی از همدورهایهای دوران مدیریت بخشداری.
به به! ممد جان! تو کجا قصر شیرین کجا؟ من مرتب سراغت از آقای افراسیابی میگیرم. چه خوب که با پای خودت باینجا آمدهای. بریم ایلام! حتمن آقای افراسیابی از دیدارت خوشحال خواهند شد.
ایشان به من گفتهاند که بخشدار شازندی.
ولی فرصتی نبود. تا اینجا هم اضافه آمده بودیم. هفتصد هشتصد کیلومتری هم پیشرو داشتیم. باید بر میگشتیم. پوزش خواستم و گفتم:
میخواهم تاریک نشده به شازند باشیم.
راهی کرمانشاه شدیم. توی شهر میگشتیم که مادر همسرم گفت:
ممد جون اینجا که دیگه آشنا روشنائی نداری؟
کمی که پیشتر رفتیم فردی با لهجهی غلیظ عربی سلامم کرد.
قطب بود. قطب از راندهشدهگان عراقی بود. هفده سالی در حوزهی علمیهی نجف تحصیل فقه کرده بود. گرچه دو سالی از ما در دانشکدهی حقوق عقبتر بود اما در دروس فقه و مبانی، مشکلگشای ما بود.
او پس از قبولی در دانشکدهی حقوق کار معلمی را ول کرده بود. روزی از او پرسیدم:
زندهگیات چگونه تامین میشود؟
پاسخ داد:
خدا سایهی دانشجویان بیسواد دورهی فوق لیسانس و دکترای دانشکدهی ادبیات را از سر من کم نکند.
او زندگیاش را با تدریس عربی، فقه، اصول و نوشتن یا تصحیح دانشنامههای دانشجویان دانشکدهی ادبیات میگذراند.
اما حالا قاضی شده بود. با او مشغول صحبت بودم که حاج حسین را در آن سوی خیابان دیدم. به دیدارش رفتم. حاجی برای دوروبریهایش منبر رفته بود و از بیغیرتی مردانی صحبت میکرد که "ناموس" خودشان را در معرض تماشای نامحرمان میگذارند.
حاجی نادانسته با اشاره به همراهانم که در آنسوی خیابان منتظرم بودند، پرسید:
ممد آقا نظر شما چیه؟
گفتم:
نمیدانم. هرکسی مسئول کار خودش است. من قاضی نیستم.
گفت:
بریم داخل مغازه چائی شربتی بخوریم.
گفتم:
خانوادهام منتظرند. فرصتی نیست. فقط خواستم سلامی کنم.
مگه میشه داشی؟ با زنوبچه بیای اینجا و سری بما نزنی؟
جریان مسافرت که را شرح دادم، رضایت داد و گفت:
باید قول بدی که دفعهی دیگه با حاجیآقا بیایی.
از حاجی حسین دیگر خبری نداشتم تا دیدار آنچنانی همشهریاش در صف نانوایی. پدر هم پیش از پیروزی انقلاب درگذشت. پسر عمو، بعد از انقلاب مدتها فراری بود. دو سه باری تلفن زد و حالم را پرسید. عاقبت گرفتار شد و مدتی ساکن دانشگاه اوین گردید.
در یکی از سفرهایم به ایران سراغش را گرفتم. بدلیل بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود. همسرش که هرگز یکدیگر راندیدهبودیم گفت:
دوست ندارد موضوع بستری بودن پسر عمو بگوش بستگانش برسد. همان بستگانی که تا پسرعمو فرماندار، فرماندارکل و استاندار بود حلواحلوایش میکردند. از بیمارستان که مرخص شد بمن تلفن کرد اما فرصت دیداری دست نداد که من عازم سوئد بودم. سال بعدش درگذشت.
آخرین سفرم به ایران دوستی که او هم نامش محمود است شرح سفرش به مشهد و دیدار با آن دیگر محمود را کرد. گفت:
محمود سراغت را گرفت. این شماره تلفنش. زنگی باو بزن! خوشحال میشود.
باو زنگی زدم. تازه از سفر حج برگشته بود ولی در صدایش اثری از خوشحالی نبود.
دوست مشترکمان قیاس به نفس کرده بود که خودش انسان بیغل و غشی است.
6 نظرات:
با سلام به شما.یک عدد بازیگر خود فروختهء سینما به فروش میرسد!!!
در انتظار حضور سبز شما
www.yakhforoosh.blogfa.com
درزمان دانشجویی، فکر می کنم تابستان سال 1353 دو ماهی درایلام بودم و آقای افراسیابی استاندار ایلام وپشتکوه بود. به عنوان خبرنگار دانشجویی مصاحبه ای هم با او داشتم که عکسش را باید جایی داشته باشم. خدا رحمتش کند.
نق نقو
سلام
سال نو مبارک
بهترین ها
خاطرات شما از سفر تانزانیا، یکطرف و عکسهای گویا، پرکیفیت و خوبی که گرفتهاید، یک طرف دیگر. برای من، عکسهای شما بیش از صدها کلام و نوشته، معنیدار است. سبدهای آویزان. میوه های رنگارنگ. کوه سبز. سهچرخهی فقر اما کار و زنانی که انگار، بار همهی تاریخ در سکوتی نجیب بر دوش آنهاست. دوستداشتم به غیر از عکسهای خصوصی تان، هرچه عکسی که از تانزانیا گرفتهاید ببینم. در آن صورت، انگار، سفرنامهی دیگری از شما را به روایتی دیگر خواندهام.
.......................................
خاطرات ایرانتان، کاوشهایی است در آنچه که بودهاست اما اینک به گونهای دیگر، در بازی مرگ و زندگی به نمایش در میآید. مردی که روزگاری مشتری پدر شما بوده و هیچکس تصور نمیکردهاست که تنشهای زندگی، او را به جایی برساند که قربانی خشم و کین شود، یکی از همان بازیگران مرگ و زندگی است. زندگی در ایران، انگار هر ورقش، دفتری است از بازیهای چرخهی روزگار.
سلام شما کتاب بنويسيد خريدش از ما
نوشتن از من، خرید از شما اما اجازهی انتشار چه میشود. من که اهل خودسانسوری نیستم. اگر عمری بعد از حکومت ولایی.
ارسال یک نظر