سفر به تانزانیا، بخش ششم
دارالسلام چیز زیادی برای دیدن نداشت. از این رو شیوا ترتیب مسافرتی به مناطق حفاظت شدهی طبیعی را داده بود. سفر با هواپیما برای مسافران خارجی بسیار گران بود و خارج از توانایی ما. مقامات تانزانیایی بواقع توریستها را میدوشند. به باور من این شیوهی جلب گردشگران نیست که همه چیز را به آنان یلا دولا بفروشی. میزبان را مهربانی باید. اگر قیمتها عادلانه نباشد بگمان من موجب عدم تمایل گردشگران به بازدید از کشور میزبان میشود و نهایت درآمد ارزی کمتری را سبب میگردد. در کشورهای اروپایی که چنین است برعکس کشورهای جهان سوم که نیازشان به ارز خارجی بیشتر است.
به قصد دیدار از منطقهی حفاظت شدهی NGrogroبا اتوبوس راهی شهر آروشا در شمال تانزانیا شدیم.
من اصولن مسافرت زمینی را بر مسافرتهای هوایی ترجیح میدهم. در هواپیما محبوس مینشینی و نهایتن به فیلمی نگاه میکنی تا بمقصد برسی. اما در مسافرتهای زمینی بخصوص با وسایل نقلیهی همگانی این امکان را مییابی که با مردم از نزدیک آشنا شوی، با آنها به گپوگفتی بنشینی اگر زبان مشترکی بیابی و از شیوهی زندهگی آنان آگاه شوی.
زمان حرکت اتوبوسها بدلیل ناامنی جادهها فقط بین ساعات شش صبح تا شش عصر مجاز بود و شبها به هیچ اتوبوسی اجازهی حرکت داده نمیشد.
شرکت مسافربری "محمدان" مثلن لوکس بود و قرار بود اتوبوسش مجهز به کولر باشد. اما از کولر که خبری نبود هیچ، حتا بیانصاف سطل زبالهای هم نداشت تا اشعالها را در آن بریزیم. کمک راننده با وجدانی آسوده کارتونهای بیسکویت، قوطیهای آلومینیومی نوشابه و هر آشغال دیگری را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد.
ما تنها مسافران خارجی بودیم. بغلدستی من جوانی بیست و چند ساله بود. با حرکت اتوبوس لپتاپش را بیرون آورد، مودم اینترنتی موبایل را به آن وصل کرد، کمی با آن ور رفت، دو سه تا قُر زد. بعد دستگاهش را جمع کرد و داخل کولهپشتیاش گذاشت. پرسیدم:
اینترنت کار نمیکند؟
چیزی گفت که متوجه مقصودش نشدم. سرش را به عقب گرداند و با دوستانش که در پشت سر ما نشسته بودند به گفتوگو مشغول شد. تا آخر سفر نیز هرگز سراغی از کامپیوترش نگرفت.
مدتی که گذشت با او وارد صحبت شده و از او پرسیدم که به کجا میرود.
او و همراهانش برای شرکت در مسابقهای راهی نایروبی پایتخت کنیا بودند. زمانی که از قصد ما آگاه شد، برقی در چشماش درخشید و گفت :
به شهر من؟ من متولد آروشا هستم. حتمن راهی کلیمانجارو هستید؟
گفتم:
شوربختانه نه! دلم میخواهد ولی نه توانش را دارم و نه وقتش را. از آن گذشته من تنها نیستم. راهی Ngrogro هستیم. تا بحال در چنین مناطقی نبودهام.
گفت:
مطمئن باش راضی برخواهی گشت. دیدنی بسیار است.
بعد سوال کردم:
از اوضاع کشورتان راضی هستی؟
جواب داد:
من سیاسی نیستم. سرش را به پشت برگرداند و با دوستانش به صحبت مشغول شد. دیگر هم با من هم صحبت نشد تا زمانیکه اتوبوس ایستاد. کمک راننده که دختر جوانی با پوششی کاملن مردانه و سر تراشیده بود به زبان سواهیلی چیزی گفت.
کنار دستی من به انگلیسی او را مخاطب قرار داد و گفت:
فکر میکنی اینها هم متوجه حرفهای تو شدهاند و سپس بمن رو کرد و گفت:
اتوبوس ۱۰ دقیقهای در اینجا توقف میکند. غذاخوری و توالت هم هست.
پرسیدم
ده دقیقهی تانزانیایی؟
لبخندی زد و پاسخ داد:
تو نیم ساعت حساب کن! نگران هم مباش! کمک راننده خودش صدا میکند.
محل توقف جایی مانند غذاخوریهای بین راهی خودمان بود. در کنارهی آن، میوهفروشان منظرهی زیبایی را آفریده بودند. دور دست، دشتی سبز بود که به کوههای بلندی ختم میشد.
سه نفر زن بستهی بزرگی بر سر نهاده و بما نزدیک میشدند. دکههای کوچک غذافروشی در داخل بخصوص که ساموسهها نه تند بود و نه چاشنی آب تمر هندی را داشت
اتوبوس حرکت کرد. تمام زمینهای اطراف جاده پوشیده از درختان استوائی بود. خاکی عنی داشت. مردم در زیر آن آفتاب داغ، پیاده یا با دوچرخه در کنارهی جاده در حرکت بودند. دوچرخه وسیلهی حمل و نقل خصوصی آنهاست، دوچرخههایی متعلق به زمان آن خدا، زنگ زده، بدون دنده، همانهایی که ما در دوران کودکی بدلیل اینکه دو لوله موازی، چرخ جلوئی را به چرخ عقباش وصل میکرد "دو تنه" مینامیدیم. گاهی بر ترک دوچرخه آنقدر بار زده بودند که امکان سوار شدن بر آن نبود. صاحب دوچرخه با زحمتی بسیار آن را بجلو هل میداد و عرقزریزان جاده را میپیمود تا به مقصد برسد. سه چرخههای بارکش معرکه بودند. تا جا داشت بارش میکردند. بعد فرمان آن را رها کرده و چندنفری از پشت، سه چرخه و بارش را در آن جادههای کوهستانی به بجلو هل میدادند.
در میان جاده، مردان ماسائی، تک یا دو نفره، چوبدستی بدست در کنارهی جاده و در زیر آفتاب داغ راه میپیمودند. کجا یا به چه مقصودی برای من نامعلوم بود.
پس از نه ساعت وارد شهر آروشا شدیم. کوله بدوش بدنبال هتل راه افتادیم. نای رفتنمان نبود، بخصوص بیرگیتا که بر اثر لغزش پا، بزمین خورده بود، زانویش ورم داشت و به سختی راه میرفت. تابلوی «دیوان بینالملل کیفری برای روآند» توجهم را جلب کرد. تابلو را به شیوا نشان دادم و گفتم که من در بارهی محاکمهی ریاست جمهوری روآندا و پسرش در این مکان، مقالهای را ترچمه کردهام. کاش میشد سری به آنجا میزدیم!
شیوا گفت:
اگر امکانش باشد دوست دارم در یکی از جلسات آن شرکت کنم. دوست داشته باشی با هم میرویم. ولی اول باید به سفارت سوئد در دارالسلم زنگی بزینم و برنامهی کار دیوان بگیریم.
نقشهی شهر کمکی بما نکرد. مخالف جهت رفته بودیم. آدرس را از جوانی پرسیدم. او ما را تا مقابل هتل همراهی کرد. پاداش مختصری باو دادیم که بسیار راضی بنظر میرسید.
سر کوچه هتل بازار مکارهای بود. برای گرفتن عکس از جمع عقب ماندم. صدای همراهان در آمد که فردا هم فرصت هست. همه خستهاند. اما من آموختهام که اگر حادثه را در همان لحظه شکار نکنی، خلق دیگر بارهی همان لحظه جزء محالات است. من عکسهایم گرفته بودم. خسته و خراب و گرسنه وارد هتل شدیم.
2 نظرات:
سفرنامه تان دارد جامع تر میشود عمو جان ! میخوانیمش و انگاری ما هم تانزانیا تشریف داشتیم با شما
برقرار باشید و تندرست
تازه ! عیدتان هم مبارک
سلام
عید شما مبارک
ممنون میشم به من هم سربزنید
منتظر نظرهای سازنده ی شما هم هستم
zohreh1993.blogfa.com
ارسال یک نظر