صعود راسوند و مشکلات دوست ناباب
رفته بودم همدان.
اول خیابان بوعلی، به جمعی از آشنایان قدیمی برخوردم. علی بهشتی، همکارم در دبستان
نصرت، در میان آنان بود. سراغ همکاران سابق را گرفتم. گفت این مُرد و آن مُرد و آن
دیگری هم.
چند نفر را شمرد، یادم نیست. اما یکباره پرسید:
فلانی یادت هست؟ و ادامه:
تهران توی خیابان بهم برخوردیم. سلام علیکی کردیم. چند کلمهای رد و بدل نکرده بودیم که گفت:
علی معذرت! میواس یکییِ بیوینم و تندی رفت.
خانمی در خانهای را که جلویاش ایستاده بودم باز کرد و پرسید:
فرمایشی دارید؟
من هاج و واج نگاش کردم.
خانم که متوجه هاج و واجی من شده بود پرسید:
شما زنگ نزدید؟
گفتم:
نه واللا خانم! من منتظر دوستم هستم.
خانم که در را بست، دوستمان از پشت دیواری بیرون آمد، خندهای کرد و دستی تکان داد و رفت.
رفتارش با رفتارِ دوران نوجوانیش، فرقی نکرده بود. هم اوجور (آنطور) شیطان و شلوغکار، انگار نه انگار که پیر شده.
من یاد برنامهی صعود قلهی راسوند اراک افتادم. بعد از ظهر گرمی بود. خسته و کوفته از صعودی نه چندان راضی و دلچسب، چون لشگری شکستخورده، پیاده راهی پارک ملایر بودیم.
من نفر آخر صف صف حرکت تا کسی گم نشود.
ناگهان سیلی محکمی به پشت گردنم نواخته شد. تا رویم را برگرداندم، مشت محکمی هم حوالهام شکمم کرد و گفت:
فلان فلان شده چرا زنگ خانهی مرا زدهای!
گفتم من چنان کاری نکردهام. اما طرف دست بردار نبود. مرتب فحش میداد و حمله میکرد. ناچار بدفاع شدم. دو سه نفری از داخل خانهای که دروازهی بزرگی داشت و شبیه به کاروانسرا بود با چوب و چماق بیرون آمدند و به من حمله کردند.
دوستان برگشتند و دعوا بالا گرفت.
من سعی کردم میانه را بگیرم و با بزرگتر آنها وارد گفتوگو شدم تا شاید دعوا را خاتمه دهم. ناگهان چشم به آقائی افتاد که مرا زده بود. قصد داشت سنگ بزرگی را به کلهی عربعلی شروه بکوبد.
با حرکتی تند سنگ را از دستاش گرفتم.
بزرگترها که متوجه شده بودند من قصد دعوا ندارم با تذکر اینکه او عقلاش ناقص است طرف را با تحکم از میدان دور کردند.
طرف که چشمش بمن افتاد گفت:
خودِ این فلان فلان شده زنگ خانه را زد و فرار کرد.
برادر بزرگ مشتی حوالهی صورت من کرد که به هدف نخورد در عوض خودش با ضربهی متقابل من زمین خورد. بزن بکوب بالا گرفت. مردم ما را از هم جدا کردند و کارمان به کلانتری کشید.
با آمدن پدر آنها بکلانتری وضع بدتر شد. تمامی افراد حاضر در کلانتری، هممحل و هوادار آنان بودند و ما را بخاطر زدن زنگ در خانه، سرزنش میکردند.
ما غریب بودیم و کسی حرف ما را باور نمیکرد. امکان بازداشتمان حتمی بنظر میرسید.
فریدون آستانه بیاد سنگستانی، همکارمان که دبیر ورزش بود و با آشنا بود افتاد. بدنبال او رفت و او را با خودش آورد.
با آمدن سنگستانی جو عوض شد اعضای کلانتری، شاکیان و مردمی که آنجا بودند، او را میشناختند.
سنگستانی با یکایک ما دست داد و احوالپرسی کرد. سپس رو به مسئول کلانتری گفت:
چند نفر را شمرد، یادم نیست. اما یکباره پرسید:
فلانی یادت هست؟ و ادامه:
تهران توی خیابان بهم برخوردیم. سلام علیکی کردیم. چند کلمهای رد و بدل نکرده بودیم که گفت:
علی معذرت! میواس یکییِ بیوینم و تندی رفت.
خانمی در خانهای را که جلویاش ایستاده بودم باز کرد و پرسید:
فرمایشی دارید؟
من هاج و واج نگاش کردم.
خانم که متوجه هاج و واجی من شده بود پرسید:
شما زنگ نزدید؟
گفتم:
نه واللا خانم! من منتظر دوستم هستم.
خانم که در را بست، دوستمان از پشت دیواری بیرون آمد، خندهای کرد و دستی تکان داد و رفت.
رفتارش با رفتارِ دوران نوجوانیش، فرقی نکرده بود. هم اوجور (آنطور) شیطان و شلوغکار، انگار نه انگار که پیر شده.
من یاد برنامهی صعود قلهی راسوند اراک افتادم. بعد از ظهر گرمی بود. خسته و کوفته از صعودی نه چندان راضی و دلچسب، چون لشگری شکستخورده، پیاده راهی پارک ملایر بودیم.
من نفر آخر صف صف حرکت تا کسی گم نشود.
ناگهان سیلی محکمی به پشت گردنم نواخته شد. تا رویم را برگرداندم، مشت محکمی هم حوالهام شکمم کرد و گفت:
فلان فلان شده چرا زنگ خانهی مرا زدهای!
گفتم من چنان کاری نکردهام. اما طرف دست بردار نبود. مرتب فحش میداد و حمله میکرد. ناچار بدفاع شدم. دو سه نفری از داخل خانهای که دروازهی بزرگی داشت و شبیه به کاروانسرا بود با چوب و چماق بیرون آمدند و به من حمله کردند.
دوستان برگشتند و دعوا بالا گرفت.
من سعی کردم میانه را بگیرم و با بزرگتر آنها وارد گفتوگو شدم تا شاید دعوا را خاتمه دهم. ناگهان چشم به آقائی افتاد که مرا زده بود. قصد داشت سنگ بزرگی را به کلهی عربعلی شروه بکوبد.
با حرکتی تند سنگ را از دستاش گرفتم.
بزرگترها که متوجه شده بودند من قصد دعوا ندارم با تذکر اینکه او عقلاش ناقص است طرف را با تحکم از میدان دور کردند.
طرف که چشمش بمن افتاد گفت:
خودِ این فلان فلان شده زنگ خانه را زد و فرار کرد.
برادر بزرگ مشتی حوالهی صورت من کرد که به هدف نخورد در عوض خودش با ضربهی متقابل من زمین خورد. بزن بکوب بالا گرفت. مردم ما را از هم جدا کردند و کارمان به کلانتری کشید.
با آمدن پدر آنها بکلانتری وضع بدتر شد. تمامی افراد حاضر در کلانتری، هممحل و هوادار آنان بودند و ما را بخاطر زدن زنگ در خانه، سرزنش میکردند.
ما غریب بودیم و کسی حرف ما را باور نمیکرد. امکان بازداشتمان حتمی بنظر میرسید.
فریدون آستانه بیاد سنگستانی، همکارمان که دبیر ورزش بود و با آشنا بود افتاد. بدنبال او رفت و او را با خودش آورد.
با آمدن سنگستانی جو عوض شد اعضای کلانتری، شاکیان و مردمی که آنجا بودند، او را میشناختند.
سنگستانی با یکایک ما دست داد و احوالپرسی کرد. سپس رو به مسئول کلانتری گفت:
اغلب این آقایان معلم و همکار من هستند. من بعید میدانم آنها زنگ خانهی کسی را بزنند آنهم با این خستگی که از سر و رویشان میبارد. آنها ورزشکار و کوهنورد هستند. حتمن سوء تفاهمی شده است.
با وساطت ایشان مشکل حل شد. روی همدیگر را بوسیدیم و از کلانتری بیرون رفتیم.
کمی که دور شدیم یکی از همراهان که در طول سفر کلی بیمزهگی کرده بود، جلو آمد و گفت:
زنگه مَ زدم کشیدهشه (سیلیاش را) تو خوردی و قاهقاه بمن خندید.
همه هاج و واج مانده بودیم که چه باو بگوئیم.
به پارک رسیدیم و بساطمان پهن کردیم. توی آشپزخانهی پارک مشغول پخت شام بودیم که چراغهای پارک پس از چندبار چشمک زدن، خاموش شدند و تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت.
دنبال چراغ دستیها رفتهبوده بودیم که برق بازگشت اما دو باره رفت.
خانمی از الاچیق بغلدستی فریاد میزد:
آقا مثل دفهی پیش روشنش کن دیگه!
علت را که جویا شدیم معلوم شد همان فرد، با زدن ضربهای به لامپ آویزان از سقف آلاچیق سبب خاموشی چراغها شده است.
همه نگران کشیدن ماجرا به کلانتری شدیم. به آلاچیق همسایه رفتیم و عذر خواستیم و قول دادیم که مشکل را هر چه زودتر حل کینم.
بطرف کنتور رفتیم. یکی از فیوزها سوخته بود. فیوز را سیم پیچ کردیم. چراغها که روشن شد نگهبان پارک رسید. علت خاموشی را پرسید.
داستان بخیر گذشت. اما دیگر آن آقا را با خودمان بجائی نبردیم.
بهار ۱۳۸۵ خورشیدی
3 نظرات:
نمیدانم این چه رسمی بود که زنگ بزنی و بعد فرار کنی
سلام عمو اروند گرامی ممنونم که خبرم کردید.
عجب آدم ناجنس (و به قول قدیما تخم جنی بوده !) ، کم نیستند از این اشخاص در محیط پیرامون و همواره از درک چرایی کارشان در عجب بوده ام . . . ;)
-
پ ن : Ghost = SBM
ارسال یک نظر