دیدار دوست، سقلاطونیان
توی خیابان عباسآباد از کنارم گذشت.
قیافهی آشنائی بود. سلامش کردم.
ایستاد و سلامم را پاسخ داد و دوِدِلانه، دست درازشدهام را گرفت.
در ذهناش دنبال نام و نشانم بود. میشناختم
و نمیشناخت و در این اندیشه بود که کی و کجا مرا دیدهاست.
خودم را معرفی کردم.
فشار دستاش که هنوز دست مرا در میان داشت محکمتر شد. در آغوشم
کشید و گفت:
چه تصادفی! من کمتر پیاده به شهر میام. خیابانگردم
نیسم. امروز استثنائن کاری بانکی داشتم. فکر کردم اگه پیاده بیام نیازی بدنبال جای
پارک گردیدن نخواهم داشت و اضافه
کرد:
تو دانشسرا
با هم آشنا شدیم، مگه نه؟ خوب منو شناختی! من که اصلن نشناختمت.
گفتم:
قیافهات همانه که بود با ای تفاوت که موآت مثل
موآی مَ رنگ نباخته. ولی اسمت یادم نیس. آمیختهای بود از افلاطون و سقراط
بود. مگر نه؟
لبخندی زد و گفت:
سقلاطونیان بود حالا شده فروغی.
ـ درسته! یادم
آمد.چندتائی دیگه هم نام خانوادهگیشانه عوض کردند. موتابزادهگان، کاکا، دباغ،
فضلعلی.
یادم میآید موتابزادهگان همین پائینتر جلوی
در ادارهی ثبت احوال دیدم. پرسیدم:
اینجا چکار؟
گفت:
ماخوام سِجِّلمه عوض کنم.
گفتم:
بالاغیرتن نکنیش نختابزادهگان.
کلی خندید.
پرسیدم:
آقای مینائی، دبیر ریاضیمان یادت هس؟ تو رو شقلاطونیان خطاب میکرد. خندهای کرد و گفت:
آقای مینائی، دبیر ریاضیمان یادت هس؟ تو رو شقلاطونیان خطاب میکرد. خندهای کرد و گفت:
چه حافظهای! راست میگی! یادم رفته بود.
آقای فروغی حال و روزش خوب بود و از سلامتی کامل برخوردار. مثل سابق شَقّ و رَقّ راه میرفت و نشانی از پیری زودرس در چهرهاش
پیدا نبود. وضع ظاهرش گواه زندگی خوبش بود.
وضع و حالم را پرسید.
داستان زندگیم را که میگفتم، مرتب سرش را تکان
میداد. تایید بود یا تاسف، نفهمیدم.
بعد اضافه کرد.
ـ منم پس چند سالی آموزگاری در دانشکدهی ادبیات مشهد، ادبیات فارسی خواندم. به همدان برگشتم و دبیر ادبیات فارسی بودم تا بازنشسته شدم. وضع و حالم بد نیست، خانهای دارم که دو طبقهاش را به
اجاره دادهام. چند روزی است ییکانم را با ... عوض کردهام. مکافاتی است پیکان
سواربودن. مرتب جلوأت دست بلند میکنند که فلانجا فلان تومن.
آدم
خجالت میکشه.
سراغ همدورهایها را گرفتم.
او هم چون خودم از آنان خبری نداشت.
منوچهر فروغی از من خواست در صورت امکان
منتظرش بمانم تا پس از انجام کار بانکیش کمی بیشتر با هم باشیم.
ماندم و او زود برگشت. اصرار داشت ناهار
میهمانش باشم که پوزش خواستم چون مادر منتظرم بود.
با هم تا جلوی خانهاش رفتیم تا فروشگاه جواد
مختارانی را نشانم دهد. جواد نبود و چقدر دلم میخواست او را پس این همه سال ببینم.
با منوچهر شماره تلفن رد و بدل کردیم اما
نه من از او سراغی گرفتم نه او از من.
پنج شنبه چهاردهم مهر ماه ۱۳۸۴
1 نظرات:
یاد آن دوران به خیر.
سال گذشته بود که خبر درگذشت یکی از دوستان قدیمی ام ، همکلاسی ام رو شنیدم چند روزی حالم هیچ خوش نبود.
ارسال یک نظر