۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

بلوچ

بیدار می‌شوم. چهار و بیست دقیقه‌ی بعد نیمه شب است. چراغ اتاق نشیمن روشن است. همسرم در کنارم نیست. با خودم می‌گویم:
باز هم بی‌خوابی بسرش زده است.
حدس‌ام درست است. کتاب در دست، روی مبلی در اتاق نشیمن دراز کشیده و خاطرات باقر پیرنیا را می‌خواند.
تشرشری می‌کنم. آبی می‌نوشم. خواب از چشمان‌ام ‌می‌پرد. کتاب‌ام را برمی‌دارم. روزگار سپنج، نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی. عینک‌ام نیست. پیدایش می‌کنم.
جای خالی سلوچ.
چند صفحه‌ای می‌خوانم. کتاب باز است و چراغ روشن. من هم در افکار خودم مغروق که صدای همسرم بلند می‌شود.
ممد! کجائی؟
ـ به دنبال جای خالی سلوچ. چه می‌دانی شاید پیدایش کردم!
به سال‌های جوانی‌ام برگشته‌ام. در بلوچستان‌ایم. هدف صعود قله‌ی تفتان است و البته دیدار مردم بلوچ. از همدان تا به تهران را با اتوبوس ‌پیمودیم. از تهران به مشهد را با قطار با بهره‌وری از بلیت نیمه‌بها. از مشهد به زاهدان را با اتوبوس. گذر از کناره‌های مزارع زعفران. دیدن کارگران خمیده شده بر روی زمین‌های خشک با لباس‌های محلی. یاد مقاله‌ی کیهان افتاد که نو شته بود "اگر محصول زعفران اسد‌الله علم را در سد کرج بریزی تهرانی‌ها یک‌سالی آب زعفران خواهند داشت."
تربیت حیدریه و به سخره‌ گرفته شده‌نمان توسط عده‌ای جوان در آن باد سرد و سوزان که پس از آگاهی از گردش‌گر بودنمان بما گفتند «مگر این خراب‌آباد هم جای دیدنی دارد که تهران را ول کرده و باینجا آمده‌اید؟»
زاهدان و چهار راه  "وا چه کنم‌اش." و بهلول زمانه‌اش که با بلندشدن آوای مؤذن یهنگام ظهر، چون اجل معلق در مقابل مغازه‌ی سیک‌ها، حاضر می‌شد و با آوای "گاوپرستان، گوساله‌ پرستان! آنان را به پرستش دین حقه‌ی خویش دعوت می‌کرد.
به یاد می‌آورم درس تاریخ را که همه‌اش شرح خون‌ریزی‌های شاهان بود. و سلطان محمود غزنوی و لشگرکشی‌های‌اش به هند را که بنام رواج اسلام مردمان صلح‌دوست و بی‌آزار هندی را از دم تیغ گذراند، اموالشان را مصادره‌ کرد، زن وفرزندانشان را به اسارت گرفت و تخم نفاق بین مردم آن ناحیه پراکند.
به بانی کشور پاکستان می‌اندیشم که گویند مردی الکلی بود و پاکستان را در مقابل نجستان هند، عَلَم کرد. و تلاش‌های بی‌نتیجه‌ی ماهاتما گاندی را برای یک‌پارچه نگاه داشتن شبه جزیره‌ی هندوستان در هم ریخت.
به بمب اتم‌ش می‌اندیشم که انفجار آن چه شوقی در دل شیخ محمد یزدی ایجاد کرد و از مسلح شدن ملت مسلمان در نماز جمعه سخن گفت.
به نگرانی مردم صلح‌دوست جهان می‌اندیشم و نگرانی‌شان از اتمی‌شدن کشوری که تسلطی بر تروریست‌های طالبان جای‌کرده در سرزمین زیر حکومت‌اش را ندارد.
به پدر بمب اتم‌اش می‌اندیشم که دانش خود را با وجه نقد معاوضه کرد و قطار بی‌ترمز اتمی ایران را به راه انداخت. به رئیس جمهورش، متحد آقای بوش، می‌اندیشم که خیانت او را ببخشید. به مردم مسلمان فقیرش می‌اندیشم و دشمنی دیرنه‌شان با هندوان و دعوای‌ آن دو کشور بر سر کشمیر.
به بلوچستان می‌اندیشم که انگلیسی‌ها با استفاده از بی‌عرضه‌گی پادشاهان قاجار، چند پاره‌اش کردند.
به بلوچ‌ها می‌اندیشم که ایرانی غیر بلوچ را "قجر" می‌نامند. قجر نماینده‌ی ظلم است. ظالمان قاجار.
به خاش می‌اندیشم، به مراد، راهنمای کوهنوردان، مردی بس آزاده، بی‌طمع، دوست‌داشتنی و خوش برخورد.
به یاد می‌آورم سفارشمان را برای پختن بیست عدد نان در آن پگاه بامدادی و شگفتی زن نانوا را از حجم زیاد سفارش ما و اصرار و ابرام بی‌جهت ما که "لازم داریم".

و نهایت قانع شدن‌مان به پنج قرص نان، پس از دیدار اولین قرص نانی که از تنور بیرون آمد که ضخامت‌‌اش پنج شش سانتی‌متری بود و قطرش شاید پنجاه سانتی‌متر. و چه نان خوش‌مزه‌ای بود.
خانه‌های گلی‌شان در ذهنم جان می‌گیرد و چادرهایی بافته‌شده از موی بز که کاشانه‌شان بود. ساجی آهنی، چند بز و شاید شتری و کویر خشکِ داغ و آفتاب تابان تا چشمانت کار می‌کرد.
به مردان بلوچ می‌اندیشم که در پی تهیه‌ی نان روزانه بودند/ هستند.
ساعت شش است و هنگام پخش اخبار. کشته‌های زلزله در پاکستان به چهل‌هزار نفر رسیده است. رئیس جمهورش از جهان تقاضای کمک کرده‌است. اکیپ‌های امداد سوئدی آماده‌ی پروازند. پاکستان در پذیرفتن کمک‌های هند مردد است. دلیلش، ترس از افشای اسرار نظامی.
جنگ دو برادر، یک ملت. اختلاف‌شان در اعتقاد به دو نوع باور که به دو دشمن خونی تبدیلشان کرده است. این اختلاف در باور دینی، دوبار آتش جنگ را بین آنان افروخته‌است. حال هر دو کشور هم به بمب اتمی مجهز‌‌اند.
به سوئد می‌اندیشم و جدائی نروژ از آن بدون اینکه خونی ریخته شود.
و بیاد می‌آورم سفر چندی پیش شاه نروژ را به سوئد، برای شرکت در جشن صدمین سال انفصال دو کشور از یکدیگر.
شکل و شمایل هشت راکتور اتمی کشور سوئد در ذهنم جان می‌گیرد و پرهیز سوئدی‌ها از ساختن بمب اتم. تعطیل کردن راکتور اتمی "بارشه‌بک، در دو سال پیش و طرح از دور خارج کردن بقیه‌ی راکتورها و استفاده از دیگر جای‌گزین‌ها برای تولید نیروی برق. و عدم وقوع جنگی در دویست سال گذشته در این سرزمین.
رفاه و امنیتی که دولت‌های سوئد نه تنها برای سوئدی‌ها که برای همه‌ی آوراه‌گان جهان فراهم کرده‌اند در جلوی چشمانم رژه می‌رود.
درخواست مجری برنامه‌ی رادیوئی کانال سه در ذهنم جان می‌گیرد که می‌خواست مسلمانان از مراسم رمضان برای مردم غیر مسلمان سوئد سخن بگویند.
به چهارصد هزار مسلمانی فکر می‌کنم که در این‌جا ازهمه‌گونه آزادی انجام مراسم مذهبی‌شان برخور دارند.
به مردم خودم فکر می‌کنم و گرفتاری‌های بی‌حد و حسابشان.
دلم پیش زلزده‌گان بم است. انسان‌هائی که می‌شد زنده‌گیشان را حفظ کرد. به خاف می‌اندیشم و بشیرو‌، به لار به منجیل به زلزله‌ی غرب که تا صبح توی خیابان می‌خوابیدیم از ترس فروریختن خانه‌های خشتی‌مان. به زلزله‌ی بوئین زهرا که با بچه‌های جبهه‌ی ملی به کمکشان رفته بودیم. به سیل ‌آبادان و ...
خوابم برده‌ بود.
بیدار می‌شوم. به سراغ کامپیوترم می‌آیم برای بازگو کردن دردهای دل‌ام.
بیاد گفته‌ی مادرم می‌افتم که این جمله ورد زبانش بود:
خدایا آن‌را که عقل دادی، چه ندادی؟ و آن را که عقل ندادی چه دادی؟
و اشاره‌اش به دیوانگی‌های من بود.
و اشاره‌ی من به حاکمان قرون وسطایی کشورم است، از صدر تا ذیل.

سه شنبه نوزدهم مهر ماه ۱۳۸۴ ساعت ۰۳:۱۲

9 نظرات:

آمیز نقی خان در

دلتنگی های غربت

ناشناس در

http://www.timesonline.co.uk/tol/news/world/middle_east/article6805885.ece

and is all done by your Arab brothers, the very same ones you are in love with,

جهانگرد در

سلام
عمو اروند عزیز که به اندازه پدر بزرگم دوستت می دارم و برایم واقعا عزیز هستی باید عرض کنم که مادر مرحومتان راست می گفت اما فکر کنم مخاطبش را اشتباه می کرد
بله من هم دائما در حال مقایسه ایران و جهان اسلام واسکاندیناوی به اضافه فنلاند و حتی ایسلند هستم و همیشه می گویم اگر ما راست می گوییم و حق با ماست چرا نتیجه بهتر را آنها درو می کنند من کاری به دین و آیین خودمان ندارم و به دین و آیین آنها هم کار ندارم مهم موضع گیری در برابر یکدیگر است که چرا ما این شکل در استبدادی صد ها ساله وآنها در رفاه و آسایش حداقل صد ساله اند
به امید روز هایی بهتر با ارزوی سلامت و سعادت شما

شمیم استخری در

به ماجرای سیال ذهن شما گوش‌کردم. یا بهتر است بگویم که آن را خواندم. در انجیل، جمله‌ای است به این شکل:«هرچه بیشتر می‌فهمم، بیشتر رنج می برم.» نوشته‌ی شما در ذهن من بازتابی از این مضمون دارد. به اقتضای سن و سالتان، طبیعی است که شما خیلی چیزها دیده‌اید و شنیده‌اید و تجربه کرده‌اید. اما دریغا که ظاهراً بخش زیادی از آن دیده‌ها، شنیده‌ها و تجربه کرده‌ها، در ردیف نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌های اجتماعی بوده‌است. این نوشته‌ی انجیل نیز از آن جهت تأمل‌انگیز است که از نظر من، در واقع، بیشتر فهمیدن، نباید لزوماً به بیشتر رنج‌کشیدن ختم‌شود. این که چنین می‌شود، نشان از آن دارد که انسان هرچه فهمیده، همه‌اش رنج و درد و ستم بوده‌است. این رنج و ستم، در عمل این ذهنیت را در ما ایجاد می‌کند که این جهان جز سرای «درد»، چیز دیگری نیست. من البته در این زمینه، کمی متفاوت‌تر می‌اندیشم. به نظر من، جهان آمیزه‌ای از همه‌ی این‌هاست. درست است که من نه به اندازه‌ی شما تجربه دارم و نه جهان را دیده‌ام اما اعتقادم آنست که باید در نوشته‌ی انجیل این تجدید نظر را به عمل بیاوریم و بگوییم:«هرچه بیشتر می‌فهمم، جهان را پیچیده‌تر می‌بینم.» در این جهان،رخدادهای خوب، انسان‌های ارجمند و بسیاری اندیشه‌های زندگی‌ساز نیز چنان فراوان است که اگر قرار باشد ما همه‌ی عمرمان را به آن‌ها اختصاص دهیم، بازهم فرصت نمی‌کنیم. حتی در نوشته‌ی قبلی‌تان که به خلخالی پرداخته‌بودید، من با همه‌ی نوشته‌ی شما موافقم. اما اعتقادم برآنست که خلخالی و خلخالی‌ها یا دیوانه‌اند که بر آن‌ها حرجی نیست و یا عقل دارند اما بنیان های فکری شان، ریشه در آب و خاکی دارد که جهان را در خدمت اندیشه‌هایی می‌خواهد که آن اندیشه‌ها در جایی برای خود تکسب تقدس کرده‌اند که این تقدس، هیچ رابطه‌ای با حدیث زندگی انسان، سعادت و عقل همگانی مردم جهان نداشته‌است. تا در کشور ما، درک از قانون و دمکراسی و حرمت به انسان، آیین زن و مرد و یا اکثریت قریب به اتفاق مردم نشود، «در»ِ کارها بر همین پاشنه خواهد چرخید.

افشان طریقت در

نگاه انسانی شما را به پدیده‌ها ارج می‌نهم. ماجرایی را که شما در رابطه با خواندن کتاب «جای خالی سلوچ» شرح دادید، مرا به یاد زمانی انداخت که آن را در آغاز انتشارش خوانده‌بودم. من در آن هنگام اعتقادداشتم که اثر برجسته‌ی دولت آبادی، «کلیدر» نیست بلکه «جای خالی سلوچ» است. هم اکنون نیز بیش و کم براین باورم. مشکل بزرگ ما ایرانی‌ها در آنست که وقتی در هر رشته‌ای، چه سیاست و چه ادبیات و چه علم، جایی برای خود پیدا می‌کنیم، یک‌باره از خود شخصیتی فراقانون می‌سازیم. البته برای یک نویسنده، فراقانون بودن، حوزه‌ی محدود و کم‌خطرتری دارد و برای یک سیاستمدار، گستره‌ی انسانی همه‌ی کشور. حتی نوشته‌ی شما مرا به یاد دمکراسی و نبود آن در کشور ما می‌اندازد. این که چه زمانی، هرچیزی در سر جای خود قرار بگیرد، باید نگاه منتظر خویش را به افق‌های دور و کور همچنان نشانه رفت.

شهربانو در

باز این غربت و آزادی فردی
اصلن بمب اتمی به چه دردمان می خورد. مرحوم مادربزرگم می گفت اگر به یکی فدایت شوم بگوئی زهرمار نمی گوید. دعوائی هم پیش نمی آید

ناشناس در

سلام

جدائی سو.ئد و نروژ بدون خونریزی !

دگر اندیش مطلوب جهان است//که او سازنده خوب زمان است

هرمز ممیزی

هادی (بوسه گرگ) در

لذت میبرم از دغدغه های انسانی شما؛ و صد البته, بهره.

ميتينگ انلاين در

درود
اولين باز است كه به وبتان امده ام. بسيار بسيار از اين متن خوشم امد. مي خواهم باقي وب را نيز مطالعه كنم و اگر اجازه مي فرماييد شما را پيوند كنم. اجازه هست استاد؟

ارسال یک نظر