سفر به بلغارستان (بخش دوم)
فکر کنم فردای روز ورودمان بود که در میان مسافران تازهوارد به دو مرد جوان که خانمی با دو کودک همراهیشان میکرد برخوردیم. حدس زدیم که باید ایرانی باشند. اینبار ما بودیم که با خوشآمدگویی از ملیت آنان جویا شدیم. مردان جوان ایرانی بودند اما خانم همراهشان اهل ترکیه بود. جمعمان جمع شد. دوست همراه من که از این پس او را مجید خواهم نامید، دوستانی همسن و سال خود یافت که میتوانستند با هم بپرند.
کبوتر با کبوتر باز، با باز
کند هم جنس با هم جنس پرواز.
زنی سوئدی نیز آنان را همراهی میکرد که سنوسالش از آندو جوان بیشتر مینمود. علی، یکی از آندو جوان، با همان خانم اهل ترکیه بود. گویا در طول سفر با هم آشنا شده بودند. خانم ترک همراهش زنی موقر و صمیمی بود. بعدها برایم تعریف کرد که از شوهرش جدا شدهاست. حضانت کودکانش با او بود. بچههایش خوب و دوستداشتنی بودند. رابطهی من با بچهها بزودی جوش خورد به نحوی که آندو در کنار دریا اغلب دور و بر من میپلکیدند.
شب دستهجمعی برای شام به همان رستوران رفتیم. خانم سوئدی نیز ما را دنبال کرد. مهدی از دستش کلافه بود و گلایه میکرد که ول کنش نیست، با دیدن دخترها دهانش آب افتاد و گفت:
بخشکی شانس! با این همه زیبارو، این عجوزه باید نصیب من شود! هرجا هم که میرود، دنبالم میکند.
یک روز عصر در محوطهی هتل دور میزی نشسته بودیم. مجید کتاب سوئدی قطوری در دست داشت. خانم سوئدی که کتاب را خوانده بود، نظرش را راجع به آن بیان کرد. علی دنبال مطلب را گرفت.
خانم سوئدی ضمن تمجید از سوئدی صحبت کردن علی از او پرسید که چه خوانده است و چه میکند؟
علی گفت:
دانشجو بودهام ولی فعلن از دانشکده مرخصی گرفته و رانندهی اتوبوس شهری هستم تا حالم خوب شود و دنبال درسم را بگیرم.
خانم سوئدی ضمن تشویق علی به ادامهی درسش، گفت:
من معلم دانشگاه هستم. علوم اجتماعی را تدریس میکنم. ۴۲ سالم است و مجرد زندهگی میکنم.
آشنایی ما با دخترها سبب شد تا بتوانیم کمی در مورد اوضاع اقتصادیـاجتماعی بلغارستان اطلاعاتی بدست آوریم. محل سکونت دختران دهی بود در درهای در نزدیکیهای سانیبیچ. آنها میگفتند اگرچه دارای زندهگی لوکسی نیستند ولی نیازمند هم نیستند، خانهای دارند، پدر و مادرشان صاحب کاری هستند، دوا و درمان مجانی است و خلاصه از وضع زندهگیشان اظهار رضایت میکردند.
در محیط سانیبیچ، علیرغم توریستی بودنش، خوردن غذا در رستورانها، بسیار ارزان بود. این مسئله نشان میداد که حرف دخترها و دیگر کارکنان بار و رستوران نباید از واقعیت دور باشد.
روزی در شهر قدم میزدیم. هوا هم گرم بود. به بساط بستنی فروشی رسیدیم. مجید هوس بستنی کرد. دو عدد بستنی خریدیم که مشابه آنها در سوئد هر عدد ۱۰ کرون ارزش داشت. یک اسکناس ۲۰ لوایی«واحد پول بلغارستان» به فروشنده دادم. او دو سه اسکناس و مقدار زیادی سکه بمن برگرداند.
مجید گفت:
ممد آقا! اسکناسهارو وردارین و سکهها رو بدین بخودش!
روزی دیگر در کنارهی ساحل، دختر شانزده هفدهسالهای که کنار یک وزنه نشسته بود، با انگلیسی خوبی از ما خواست تا خودمان را وزن کنیم. گفتم:
من سالهاست در ۷۶ کیلو در جا میزنم نیازی به امتحان مجدد ندارم.
دخترک در جوابم گفت:
من علاقهای به سنگین یا سبک بودن تو ندارم. میخواهم دو لوایی از تو بگیرم که کمک هزینهی درسیام شود. من دانشجو هستم.
هر دو برگشتیم و یکی پس از دیگری بروی وزنه رفتیم. هرچه پول خرد توی جیبم بود باو دادم. برق شادی در چشمان دختر جوان درخشید. پولها را گرفت، تشکری کرد، بعد وزنهاش را زیر بغلش زد و گفت:
امرور کافیه. من هم میرم خانه.
در همسایهگی هتل ما یک فروشگاه تعاونی بود. روزی تصادفن گذرمان به آنجا افتاد. واردش شدیم. فروشگاه وسیعی بود با یخچال ویترینیِ بزرگی که سراسر سمت چپ فروشگاه را پوشانیده بود. کالاهای موجود در آن عبارت بود از مقداری محصولات شیری و یک شقه گوشت. مردی درشت هیکل با سبیلهایی چخماقی کنار آن ایستاده بود. در قفسههای فروشگاه کالای بدرد بخوری دیده نمیشد مگر انواع سبزیهای خشک، داروهای گیاهی، رب گوجهفرنگی و چیزهایی از این قبیل. البته مقداری هم لباس ارزان قیمت وجود داشت. چند زن هم مامور کنترول و نظارت بر کالاهای خریداری شدهیِ مشتریان بهنگام خروج بودند. رفتارشان با خریداران بومی بیشباهت به آبجیمچالههای فروشگاه قدس خیابان ولیعصر تهران، در اوایل انقلاب نبود که به همه بچشم دزد و دغل مینگریستند. رفتارشان زننده و توهینآموز بود.
یکی از آنها با خشونتی آشکار و کلماتی تند کیسه را از دست یکی از زنان مشتری گرفت و تمام محتویاتش روی میزی ریخت. داشت کالاها را با قبض خرید مقایسه میکرد که ما فروشگاه را ترک کردیم. زن خریدار نیز طولی نکشید که از فروشگاه بیرون آمد. معلوم بود که مرتکب خلافی نشده بود.
پن
اسامی نام واقعی دوستان نیستند.
7 نظرات:
از آن توصیف های صمیمی و لذت بخش بود. خاصه که توصیف هموطنان مرد ما و برخوردشان با خانمها، برخوردی سودجویانه و کالانگرانه بود. طبیعی است که تا زن در جوامعی مانند جامعهی از ارزشهای کیفی بسیار پایینی برخوردارباشد، حاصل تربیت آن جامعه در هیئت یک مرد جوان، اگر چه در همراهی با یک خانم سوئدی، آن خانم را در اوج شعور و زیبایی و قدرت سنی که چهل و دوسالگی باشد، باید عجوزه توصیف کند. در آن صورت، جادارد که «زنان» هفتاد و هشتادسالهی ما، طبق موازین ذهنی آن جوانان، باید «عفریته»هایی باشند که حقشان، زنده زنده در آتش سوختن است
نمیدانم که در این سفرتان، آیا در جستجوی آن انسان سوسیالیستی هم بودید که بتوانید نشانه هایی از آن یا آن ها بیابید. نمیدانم در شمارههای آینده چه خواهید نوشت اما انتظار آن را دارم که اگر چیزی در ذهن خود دارید، مخصوصاً در مورد گرایش به بزهکاری در میان مردم اروپای شرقی، نکاتی را قلمیکنید. من البته در بارهی مردم بلغارستان، چیزچندانی نشیندهام. اما مطمئنا، کم یا زیاد، همهشان سر و ته یک کرباسند.
يك اصطلاح هم ياد گرفتم: آبجي مچاله!
جوابجوونهای ما هم تلاش برا رسیدن به هدفشون رو با بهانه های واهی که این کار درشانم نیست و این فلان است و بهمان است رو فراموش نمی کردن . . . دخترکی که وزن می کرد برام خیلی جالب بود!کاش
salam amoo aravnd ,vaghean az khoondan weblogetoon koli lezat mibaram.omidvaram ke hamishe benvisid va hamishe labkhand be lab dashteh bashid.man ke vaghean in safarnameh hatoon ro donbal mikonam.
دخترکی که وزن می کرد........... آه
سلام با سپاس از این مطالب.
میخواستم اگر براتون امکانش هست لینک سایت ما رو:
http://www.Animators.ir
رو در قسمت لینکها قرار بدید.
با سپاس
ارسال یک نظر