سفر به بلغارستان (بخش یکم)
رفت و آمد روزانه مسافت یکصد کیلومتری یوله تا اوپسالا در طول یک ترم تحصیلی، شرکت در کلاسهای درس، وجود مشکلات اولیهی مهاجرت، یادگیری زبان، دل در هوای وطن داشتن و عزیزان پشت سرگذاشته که امیدی به دیدار مجددشان را نداشتی، اخبار کشتوکشتار جنگ و بگیر و به بندهای وطنی، ترورهای دگراندیشان در داخل و خارج، همه و همه خسته و کسلم کرده بود. ترم تحصیلی بپایان رسیده بود. مطمئن بودم نتیجهی امتحانات مثبت نخواهد بود. در این میان آشنایی با خانوادهاش، بدیدارمان آمد. نشستیم و از اینجا و آنجا گفتیم و شنیدیم. معلوم شد که خودش به تنهایی راهی بلغارستان است. نمیدانم بحسب تعارف یا جدی از من پرسید که نمیخواهی همراه من باشی؟
تفاوت سنی من او فاحش بود. همسرم موضوع را جدی گرفت و اصرار که تو نیز پس از این همه رفتوبرگشت و با کتاب سروکله زدن، نیاز به استراحتی داری. چه بهتر که همراه شوید تا نه تو تنها باشی و نه او. منهم قانع شدم. ترتیب خرید سفر را دادیم و با هم عازم بلغارستان شدیم.
سال ۱۹۸۹ بود و کمونیستها بر بلغارستان حاکم بودند. این سفر نه تنها اولین سفر من به یک کشور کمونیستی بود که تا آن روز، جز دیداری از آلمان غربی، پا از ناحیهی اسکاندیناوی بیرون نگذاشته بودم.
هواپیمای حامل ما یکی از محصولات کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود که اسمش یادم نیست، توپولوف نیود. نشستن در چنین هواپیمایی را یکبار از تهران به آبادان در رژیم پیشین، بهنگام اعزام حجاج به مکه تجربه کردهبودم. هواپیمای راحتی نبود بخصوص با آن صندلیهای چوبیاش. حالا هم شرکت توریستی چارتر کننده، فاصلهی صندلیها را هم تنگتر کرده بود تا پول بیشتری به جیب رند.
تنگوتُرش بغل هم چیده شدیم. غرش موتورهای هواپیما از یک سو و صدای ضبط هموطنان جوان نشسته در ردیف جلویی، با آن آهنگهای اعصاب خردکنش از سویی دیگر، مسافران را سخت کلافه کرده بود. خواهشها و تذکرهای ما در هموطن کاری نشد تا آنکه مرد سوئدیِ تنومندی که سرش هم از نوشیدن الکل گرم شده بود، داغ کرد. کلافه از این همه سروصدا، چون عزراییل بالای سر جوان ضبط صوت به بغل، نازل شد. بدون هیچ تذکری و با عصبانیتی آشکار، انگشتش سبابهاش را یکراست بسوی دکمهی آف ضبط صوت حواله داد و با فشاری شدید، آن را خاموش کرد و گفت:
خوب شد!
آرامشی در هواپیما حاکم شد. همهی چشمها متوجه مرد عصبانی بود. جوانان هموطن که به خواهشها و تذکرها بیتوجه بودند، گیج و مات از این همه خشونت، واکنشی نشان ندادند. مرد عصبانی برگشت و سرجایش نشست. دیگر صدایی از ضبط صوت بیرون نیامد تا هواپیما در فرودگاه وارنا به زمین نشست. مسافران هر کدام دنبال سرگروهشان، راهی محلی که انتخاب کرده بودند، شدند.
ما هم با اتوبوس راهی سانیبیچ Sunny Beach شدیم. محل اقامتمان هتل بیستارهای بود گرچه روی تابلوی آن، غیر این نوشته بود. من و دوستم به اتاقی با دو تخت مجزا و مجهز به دوش و دستشویی هم بود، راهنمایی شدیم. بارهایمان توی اتاقمان گذاشته و راه دریا پیش گرفتیم تا تنی به آب زنیم و خستگی راه از تن بیرون کنیم.
شب برای خوردن شام به یکی از رستورانهای محل مراجعه کردیم. موزیک زنده داشت و مرد میانسالی با گیتار آهنگهای غربی مینواخت و ترانهای بزبان انگلیسی میخواند و گاهوبیگاه میگفت:
I love you!
دختر جوان بسیار زیبایی سر میز ما آمد، کارت روی سینهاش را نشان داد، خودش را معرفی کرد و از ما خواست که هر شب در همین بخش که او خدمت میکند بنشینیم.
علتش را پرسیدم. گفت:
خوب! درآمد من بیشتر خواهد شد.
دوست همراه من «وریگود وریگودی» گفت و از من خواست که او را مطمئن کنم که هرشب همانجا خواهیم نشست.
فردا عصر باز بهمان رستوران رفتیم. دخترک ندیدیم اما در همانجایی که شفارش کرده بود، میزی خالی پیدا کرده و نشستیم. دختر زیبای دیگری برای گرفتن دستور غذا بسراغ ما آمد. چشمهای دوستم دنبال دخترک دیشبی بود. دور و بر را نگاه میکرد و از من میپرسید پس طرف کجاست؟ طولی نکشید که سروکلهی او هم پیدا شد، سلامی کرد و خوشآمدی گفت. پرسیدم:
مگر تو از ما نخواسته بودی که همینجا به نشینیم؟
لبخند ملیحی زد و جوابداد:
فرق نمیکند. او خواهر کوچکتر من است.
یاد حرف یکی از همکارانم افتادم که اهل سیاست نبود و هر ساله هم مسافرت دور دنیایی میرفت چون زنش کارمند هما بود.
روزی در جمعی صحبت از رفاه و حرمت انسانی و... در کشورهای سوسیالیستی بود، یواشکی دم گوش من گفت:
همهی این حرفها چرند است. در مسافرتی کذایی که گمرک ما را به زمینی به اروپا فرستاد، خودم با یک شلوار لی دختر جوانی خوشگلی در بلغارستان تور کردم.
زمانی که جریان را برای دوستی که عاشق شوروی بود و در آن سفر با او بود تعریف کردم. همه چیز را با شدت تکذیب کرد. حالا با چشمان خودم شاهد همه ماجرا هستم.
روز بعد توی سرسرای بزرگ اما فقیرانهی هتل نشسته بودیم که جمعیت زیادی وارد سالن شد. قیافههاخبر از ایرانی بودنشان میداد. زنان چادری بودند و مردان همان دلههای زن ندیده با لباسهایی نامرتب. از کنار آنها رد میشدیم که مردی حدود چهل ساله به دوست همراهش گفت:
این حاجآقا و اون برادرا ایرانیان.
نگاهی به او کردم، لبخندی زدم. خطاب به همراهش گفت:
دیدی حدسم چقدر درس بود! نگفتم حاجآقا هموطنه!
گفتم هم وطن بله ولی حاجآقا نه!
ایستاده خوشوبشی کردیم. از ترکیه با ماشین به آنجا آمده بودند. در مرز ترکیه بلغارستان، برای صدور ویزا کلی معطلشان کردهبودند. مجبور شده بودند دَم ماموران "دنیای نو" را به بینند و رشوهای به آنها بپردازند تا کارشان درست شود.
زنان و بچهها آنچنان سروصدایی راه انداخته بودند که مگو و مپرس. اروپاییها همه از اتاقهایشان بیرون آمده و بتماشا ایستاده بودند. اتاقهایشان که مشخص شد، زنان دست بچهها را گرفته، بار و بُنه خود را برداشتند و بسوی اتاقهایشان روان شدند. من هم دنبال کار خودم رفتم. نیمساعتی برگشتم خانمی جلو آمد و پرسید:
ببخشید حاجیآقا شوهر ما را چیکار کردین؟
من اطلاعی از شوهر ایشان نداشتم. اما دوستم که راهی بار بود گفت:
رفتند بیرون گشتی بزنند. برمیگردند.
و بمن گفت:
نا کسها سر ضرب با چندتا زن بلغاری را که آن گوشه ایستاده بودن به طور زدند و رفتند.
8 نظرات:
عمو سلام . با تو به سفر می روم و بر می گردم. وارنا دیدنش برخلاف خیلی ها غمگینم کرد.
فضای جغرافیایی میان فین و بند عباس و بلغارستان عوض شد اما ظاهراً هرجا که فرهنگ مردم خاصی در میان باشد، بیش و کم، در بر همان پاشنه می چرخد.
پرسیده بود در باره آن جمله ی معروف که چه کسی گفته است. نمی دانم به شوخی بود یا جدی؟ من البته به جد می گیرم.این جمله که در اب رودخانه دو بارنمی توان شنا کرد از جمله های «هراکلیتHerakelitos» یونانی است که درسال های پایانی پانصدسال قبل از میلاد مسیح می زیست.
سلام عموي گرامي .
ما كه همه ي عمرمان از داشتن كمترين نيازهاي خدادادي بي بهره شده ايم و بقول يكي از دوستان همسرانمان هم شده اند عمه هايمان ! حق بدهيد كه از هول حليم به ديگ بيفتيم .
مستدام باشيد .
مرسی عمو اروند. قصه درد آدمها شبیه یکدیگر است اما مسئله چگونه نگریستن به این درد و برخورد با ان است.
شاد باشید
سلام،خوبی عمو؟ آره،من همون ناصرم،من که کاری نکردم،تا باشه خدمت به شما باشه تا از دستمون بر بیاد
من خاطراتتون رو می خونم و خیلی هم فیض می برم از خوندنشون،امیدوارم همیشه پاینده باشید
تمایل به تبادل لینک با سایت شما را دارم در صورت موافقت بنده را بانام
علمی,کتاب,مجله,مقاله,خبری,برنامه,جزوه,هک
http://oonieknafar.blogfa.com
لینک کرده سپس به من خبردهید تا شما را باچه نامی لینک کنم
با تشکر ستوده
آقای علمی!
من در یکی از نوشتههایم نظرم را در موردی که شما عنوان کردهاید به این شرح بیان کردهام «بلاگم را خانهی شخصی خودم میدانم و تابع ضربالمثل ایرانی "چار دیواری - اختیاری"هستم. اگر نوشتههای کسی به دلم چسبید، بدور از خط و ربط نویسنده، لینکش میکنم. انتظار متقابلی نیز ندارم چه بلاگ دیگران نیز" چاردیواری" آناناست. دوست داشتند، لینکم را اضافه کنند و دوست نداشتند، نه کنند. نه تشکری و نه گلایهئی. خود را بدهکار کسی نمیدانم و طلبی نیز از کسی ندارم.»
والسلام
من هم فکر می کردم در کشورهای کمونیستی از این نوع مشکلات وجود ندارد. خاطرات شما دائره المعارف است
ارسال یک نظر