۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

سفر به فین بندرعباس(بخش آخر)

در بازگشت از فین چند روزی در هتل ناز بندرعباس ساکن شدیم. سری به جزیره‌ی قشم و بندر درگاهان زدیم. قشم و درگاهان پر بود از مسافران نوروزی که برای خرید لباس‌های جین و دیگر محصولات خارجی، سروکله می‌شکستند. مغازه‌ها پر بود از اجناسی که ورود آن‌ها مثلن غیرمجاز بود.

ارتشبد اویسی فرمانده کل ژاندارمری آن زمان به افسران و درجه‌داران ژاندارمری مامور خدمت در کناره‌ی دریای عمان و خلیج فارس، هر ماهه مبلغ گزافی «فرماندهان گروهان‌های ساحلی ماهی ۸۰۰۰ تومان» اضافه می‌پرداخت تا تطمیع وسوسه‌ی قاچاقچیان نشده و جلو واردات کالاهای غیرمجاز را بگیرند.

اما بیشتر ماموران او چون خودش "هم از توبره می‌خوردند و هم از آخور". از جمله‌ی آنان فرمانده گروهان ژاندارمری کنگان بود که شب‌ها لباس عربی بر تن می‌کرد و در کناره‌ی دریا از هر لنچی ۱۵۰۰۰ تومان "حق حساب" می‌گرفت و به ناخدای آن اجازه‌ی تخلیه می‌داد، افسر کذایی کلی پول برد اما پول چنان او را هار کرد که هنگام راننده‌گی به قول معروف "خدا را بنده نبود". در تصادفی جان بجان آفرین تسلیم کرد. ماموران دیگر دولت نیز در این میان هر کس به نسبت شرارت و منصبش، از قاچاق حق‌‌السهمی داشتند. ولی بیشتر قایق‌ها ماهی‌گیری در کناره‌ی دریا می‌پوسیدند و ژاندارمری به بهانه‌ی مبارزه با قاچاق به آنها اجازه‌ی خروج نمی‌داد.

روزی برای انجام کاری به بندر برده‌خون رفته بودم. میزبانم کسی را با موتورسیکلت جهت خرید ماهی به دیر فرستاد.

دوازده فروردین سوار بر هواپیمای داکتای کذایی شده و بندر عباس را بسوی جزیره‌ی سری ترک کردیم.

آن روزها در جزیره‌ی سری خبری از آبادنی نبود. نیروی دریایی تازه شروع به ساختن پایگاهی دریایی کرده بود. مردمش روزگار خود را با کار در بنادر آن‌سوی خلیج فارس می‌گذراندند تا نان بخورو نمیری برای خانواده‌های خویش تهیه کنند. در فرودگاه عده‌ای جوان منتظر نشستن هواپیما بودند. تا خلبان کار تحویل و تحول بسته‌های پستی را انجام دهد آنان نیز کالاهای خویش را برای فروش عرضه ‌کردند. فروشنده‌گان از ترس گیرافتادن کالاهای خود را جایی پنهان کرده بودند و اگر چیزی از آن‌ها می‌خواستی یکی با موتورگازی می‌رفت و آن جنس را از مخفی‌گاهش برای تو می‌آورد.

من دنبال یک تلویزیون برق‌وباتری کوچک بودم که نداشتند. فروشنده گفت آدرس بده برایت توسط خلبان می‌فرستیم. پولش را گرفت و مدتی بعد خلبان تلویزیون را تحویل بخشدار گاوبندی داد.

فرود بعدی در جزیره‌ی کیش بود. کیش در حال ساختمان بود. در آن‌جا فقط دو قصر دیده می‌شد، قصر شاه و قصر اسدالله علم، دوست و وزیر دربار شاه. بالای کیش که رسیدیم، تلفن بی‌سیم هواپیما از کار افتاد. خلبان که جوان شوخی بود گفت:

بخشدار جان اشهدت را بگو! امکان مکالمه نیست. هر آن ممکن است شلیکی بما شود. ولی قبل از مردنت دوست دارم یک عکس ناب از قصر همایونی بگیری که شاید در آن دنیا بدردت بخورد و سپس شیرجه‌ای رفت و چرخی روی قصرهای شاه و علم زد و سالم روی باند فرودگاه به زمین نشست و رو به همسرم کرد و با لهجه‌ی شیرین ترکی‌اش پرسید:

خانوم بخشیدار! من می‌دانم این ممد، دوست جواد مثل خود من خل و چل است. اما شوما دیگرچرا خل شده‌اید و تهران ول کرده و آمده‌اید توی این ده کوره‌ها را زینده‌گی می‌کنید؟

در فرودگاه گاوبندی که پیاده شدیم، آقا علی با جواد منتظر ما بودند. آقا علی گفت:

آقا! آقای دکتر بیدختی بساط سیزده بدر را در آبدون بر پا کرده است و منتظر شماست تا شام را در آن‌جا بخوریم.

پ‌ن

۱- آقا علی بهرسی و سیروس قانون که هر دو هم سن من بودند، چند سال پیش، اول سیروس و سپس آق‌علی به ابدیت پیوستند.

از جواد پناه‌پور و دکتر بیدختی خبر چندانی ندارم مگر یک مکالمه‌ی تلفنی که چهار سال پیش با هر دوی آن‌ها داشتم. اولی بازنشسته شده بود و ساکن کرمان بود. و دومی تهران طبابت می‌کرد.

۲- دریافتی من در آن سال بابت حقوق، مزایای دوری از مرکز و محرومیت از مزایای زندگی، حق سفره و ۳۰۰ تومان بابت سرپرستی شهرداری کلن به ۴۰۰۰ تومان نمی‌رسید.

۳- عکس اول علی اکبر احمدی‌نژاد درگاهی در دیر روی قایق مصطفی

۴- عکس دوم منبع آب دیر در آبدون و اقای بخشدار بر فراز آن.

۴- آقای بخشدار سوار بر خرّ. نپرسید بالایی یا پائینی!

۵- نفر نشسته روی زمین، زنده‌یاد آقا علی بهرسی و دیگر جواد پناه‌پور اسلامی بخشدار گاو بندی.


9 نظرات:

شمیم استخری در

توصیفی را که از برخورد «نقابت» کرده‌اید، بسیار جاافتاده و پخته بود. اگر موردهایی از این دست دارید، بیشتر و مفصل‌تر بنویسید. این توصیف‌ها، خود، داستان است. بخش سوم و آخر خاطرات «فین» اگر چه با درد و دریغ‌ از دست رفتن دوستان و آشنایانی توأم بود اما آن بخش که تاریخی می‌نماید، تاریخ است. آن بخش که خصوصی است و نتیجه‌های اجتماعی گرفته می شود، هم فرهنگ است و هم تاریخ. اما آن قسمت که به نام های افراد و مکان ها بر می گردد، برای من که با منطقه و نام‌ها آشنا نیستم، کمی مشکل است که بتوانم افراد را با حرف‌ها و مکان‌ها ارتباط بدهم. شاید لازم باشد که تلفظ برخی محل‌ها و نام‌ها را با لاتین بنویسید – از جمله دیر که من نمی دانم Dir است یا Dare یا Daire. از طرف دیگر گفتگوهای فشرده میان این شخصیت‌ها و شما، بخشی از رویدادهای اجتماعی و تاریخی ماست اما برای من خواننده که در متن قرار ندارم، پیوند دادن آن‌ها، کار ساده‌ای نیست. اگر در هر بخش از نام افراد کاسته شود و به جوهر برخوردها و گفتگوها پرداخته شود، هم شما در رساندن پیام خود توفیق بیشتر یافته اید و هم من خواننده، راحت تر آن‌ها را می‌گیرم. امیدوارم نظرم را جسارت تلقی نکنید.

آرمین گيله مرد در

سلام ... متاسفانه از جنوب فقط بوشهر و حومه و چند جزیره کوچک در خلیج فارس جایی نرفته و ندیدم ... حالا هم با کمک شما یک سیر کوچکی از راه و زمان دور کردیم ..

عمو اروند در

در مورد اسامی محل، در بخش اول ضمن مباحثه با سیروس قانون، نام محل خدمتم را به این شکل «دَیِّر» نوشته و طعنه‌ای زده‌ام به وزیر کشور که او حتا نمی‌داند دَیِّر Daiierدرست است یا دیر Dir. شاید بهتر این می‌بود که در همه جا تلفظ را با لاتین می‌نوشتم.
اما این نام‌ها، برای من فقط نام نیستند. پشت این اسامی دوستی‌هایی بوده‌است، محبت‌هایی و از خودگذشته‌گی‌ها که صاحبان این اسامی مرا برای همیشه مرهون محبت‌های خود کرده‌اند. ذکر نام این دوستان احترامی است به آنان، آنانی که دیگر نیستند. همانطور که شما اشاره کرده‌اید، دوستی دیگر نیز با ای‌میل نقدی باین شرح «خاطرات چهارگانه به فین را خواندم. اگر امکان این وجود می‌داشت که از سطح آگاهی مردم در آن روزگار، برخوردشان، وضع اقتصادی‌شان، تلقی‌شان از مأموران دولت، همکاری و يا عدم همکاری‌شان باشما، حتی رسم‌ها و آداب خاص محلی، چیزی می‌نوشتید، خيلی پیام‌رسانی یادداشت‌ها را کامل‌تر می‌کرد. اما به هر صورت اگر هم چیزی به یاد شما نمانده باشد، خواندن خود اين خاطرات، بسیاری خاطره‌های دیگر را در بافتی دیگر در ذهن من نيز زنده می‌کند».
سپاس از این که نوشته‌های مرا می‌خوانید و به زیر ذره‌بین نقد می‌بریدش!

مخمل در

عمو اروند جان در وبلاگ یکی از دوستان دیدم توصیه فرمودید بلاگ گردان را گودری کنند . لینکی یا توضیحی دارین که به من کمک کنه این کار رو بکنم . مدتهاست که میخوام این کار رو بکنم ولی نمیدونم چه جوری!!!

لیدا آیلار در

چه طور این خاطرات را این طور ریز و دقیق یادتونه؟!

سعید در

سلام-با درود پی در پی به دنبال خاطرات شهرم می گشتم و آنها را اینجا یافتم از شما تشکر می کنم و می خواهم که عکس های بیشتری بگذارید.

عمو اروند در

آقا سعید کدام شهر؟ فین یا دیر؟ شاید هم گاوبندی؟

عمو اروند در

gile گرامی ابتدا فکر کردم که باید «یک گیله‌مرد» باشی که نبودی چون او بلاگ‌گردانش از نوع گودر است.
باری به این
http://www.moniri.com/2008/10/blog-post_21.html
مراجعه کن کارت فکر کنم حل شود.

شادی باقی در

سلام عمو جان
خیلی خوشحالم کردید که به بلاگم سر زدید
اما تبریک تون خیلی زوده
چون هنوز شهامتش رو پیدا نکردیم
به هر حال مثل همیشه دوستون دارم. اگه باز هم گذارتون به شهر ما افتاد یه ندایی بدید . از دیدنتون خوشحال میشم

ارسال یک نظر