۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

سفر به فین بندرعباس(بخش سوم)

در بندر عباس با هم گشتی توی شهر زدیم. شهر پر از میهمانان نوروزی بود. ضمن گردش در شهر به مهدی خورشیدسوار، که دوستی ما قدیم بود برخوردیم. مهدی دانش‌جوی سال آخر حقوق بود که با تورهای دانشجویی به بندر عباس آمده بود. احمد چاووشی هم که سیاسی می‌خواند با گروه آنان بود. احمد که قصد داشت بخشدار شود، خواستار اطلاعاتی از اوضاع بخش و بخشدار شد. اکرم باو جواب داد: فکر نکنید هر دختر تهرانی چون من به دنبال شوهرش راهی ده‌کوره‌ها می‌شود. اول موضوع را با خانمتان مطرح کنید بعد به فکر بخشدار شدن بیفتید. همه زدیم زیر خنده. احمد که کلن وضع و حالش با متفاوت بود، لبخندی زد و گفت: نه، ریسک نخواهم کرد. از هم جدا شدیم. اکرم با دیدن مسافران نوروزی بیاد تلگراف جناب وزیر کشور افتاد. جریان را برای اکبر درگاهی نقل کرد. اکبر خنده‌ای کرد و گفت: بله، به قول ممد بی‌خیال! از این بخشنامه‌ها مرتب می‌رسد. فین هم مثل دیر است و شاید هم بدتر که به دریا هم راه ندارد و جنس لوکسی هم در مغازه‌هایش یافت نمی‌شود. پس کسی جز ممد و شما و زیبا، سراغی از ما هم نخواهد گرفت. و اما تو که بهتر از من باید ممد را بشناسی. مگر با آن جیپ کذایی که بقول جواد "همه جایش صدا می‌داد جز بوقش" همه‌ی بخشداران سر راهش را با خودش برنداشت و به دیدار جواد در گاوبندی نرفت؟ خجسته بازرس استانداری در گاوبندی بود و ماموریت بازدید از خورموج را هم داشت اما ممد او را پی‌ نخود سیاه به گناوه فرستاد. یادت نیست چطوری با او حرف می‌زد؟ انگار که سال‌ها با هم دوست بوده‌اند! ممد است دیگه. چکارش می‌کنند؟ او از این شغل خوشش نمی‌آید، نشد کاری دیگر جایی دیگر، مگه نه ممد؟ عصر راهی فین شدیم. یکی دو روزی آنجا ماندیم. فین با همه‌ی بخش‌های بندر عباس فرق دارد. از دریا دور است و در میان دره‌ای قرار گرفته است و کوه گنو مانع رسیدن شرجی به آنجا می‌شود. آن روزها تا چشمت کار می‌کرد درخت نخل می‌دیدی. مردمش بیشتر کشاورز بودند. نه بخشداران آن‌جا را دوست داشتند نه ژاندارم‌ها. که بدلیل دوری از دریا "درآمدی" برای آنان نداشت. اکبر هم که برایش فرق نمی‌کرد، کنگان باشد یا فین. او اهل زد و بند و دزدی نبود. فین چشمه‌ی آب شیرینی داشت/ دارد که در آن روزها به عنوان حمام از آن استفاده می‌کردند. در دل کوه حفره‌ی بزرگی کنده بودند، درست مثل حمام‌های قدیمی سکو و خزینه‌ای داشت. حرارت ثابت آب هم مناسب هوای زمستان بود و هم مناسب گرمای تابستان. فین در این دو سه سالی که من از آنجا منتقل شده بودم، تغییر فاحشی نکرده بود. راه همان راه شوسه بود و حمام، همان حمام طبیعی. بخشدار ترتیبی داد که ساعتی حمام را خصوصی در اختیار میهمانانش بگذارند. عکس جالبی از این چشمه گرفته بودم که متاسفانه گم شده است. آشنایی من با احمدی‌نژاد درگاهی تابستان ۱۳۴۸ خورشیدی بود و تازه به خورموج منتقل شده بودم. روزی جیپی جلوی بخشداری ایستاد و آقایی با روی گشاده و خندان پا بدرون دفتر کارم گذاشت. سلامی کرد و گفت: من درگاهی بخشدار کنگان هستم. رفته بودم فرمانداری. خبر گرفتم که بخشداری تازه‌ای به خورموج آمده است. آمدم خوشامدی بگویم و باب آشنایی باز کنم. نشستیم. کلی از اینجا و آنجا، از مشکلات بخشدار بودن، نارسایی‌های موجود، اختلافات بین بخشداران قدیمی‌ که روزی همه کاره بوده‌اند و حالا هیچ‌کاره، برایم حرف زد و از دشمنی‌های آن‌ها با بخشداران لیسانسه برایم گفت. بعد پرسید: شنیده‌ام شب اول را میهمان آقای نقابت بوده‌ای؟ گفتم: روزش هم ناهار را در خانه‌ی او خوردم. گفت: هم فرماندار برایم از تو صحبت کرد و هم معاونش که فرماندار چشم دیدنش را ندارد. همه از اینکه نقابت این چنین خوب با تو تا کرده‌است در شگفت بودند. البته کارمندان فرمانداری نیز از برخورد تو با آن‌ها راضی به نظر می‌رسیدند. حالا سوال من این است که آیا با فرماندار آشنایی قبلی داشته‌ای یا کسی ترا به او معرفی کرده است؟ جوابم منفی بود. بعد برایم تعریف کرد که او هم لیسانسیه‌ی حقوق قضایی است و یکسالی زودتر از من دانشکده را تمام کرده است و مستقیم راهی جنوبش کرده‌اند. درگاهی مسلمانی معتقد بود، رفتارش با مردم و همکاران بسیار محترمانه بود. دوستی‌اش‌ بی‌شیله پیله‌ بود، نه زیاده طلب بود و نه از خودراضی. زمانی که به بخشداری کنگان منتسب شده بود تمام وسایل موجود در بخشداری با آب به کُر بسته بود حتا میز و قلم و فرش‌های موجود در خانه‌ی بخشدار را. دلیلش می‌خواره بودن بخشدار پیشین بود که نه می‌خواره که یک الکلی کامل بود. از همان دیدار اول، دوستی ما جوش خورد و با هم دوست و دوستر شدیم. اکبر با آمدن همسرم و تولد زیبا، تبدیل به دوست خانواده‌گی ما شد. هرگاه راهی بوشهر بود، حتمن سراغی از ما می‌گرفت، ناهاری با هم می‌خوردیم اما هرگز شبی پیش ما نماند که عجله داشت به محل کارش برسد. حتا سال‌ها بعد نیز دوستی ما ادامه داشت. اکبر بعدها به استان گیلان شد، گویا بخش ماسوله یا بخشی که ماسوله هم تابع آن‌جا بود. دو سه باری در زادگاهش "درگاه" آستانه‌ی اشرفیه میزبان ما بود. اوایل انقلاب معاون فرمانداری انزلی بود که فرماندارش ؛اگر اشتباه نکنم؛ دکتر پیمان معروف بود. روزی هر سه نشسته بودیم و در مورد اوضاع جاری بحث می‌کردیم که فرماندار گفت: آقای معاون موافق ما نیست. گفتم: سال‌هاست من و او با هم مخالفیم ولی در عین دوست. هر دو خندیدند. احمدی‌نژاد که تازه صاحب آوازه شده بود و تکیه‌ی بر جای بزرگان زده بود، باجناقم گفت که رئیس جمهور تازه از بستگان دوستت اکبر درگاهی است. حالم گرفته شد اما گوگل بفریادم رسید و زود متوجه شدم که "هر گردی، گردو نیست". سال‌هاست از او خبری ندارم. اما تازه‌گی‌ها با استفاده از سایت مخابرات ایران، شماره‌ی تلفنی از او بدست آورده‌ام اما مردد هستم که باو زنگی بزنم و یا نه! پ‌ن در این‌جا، سوئد، یوله، دوستی دارم که اهل فین است. برایم تعریف می‌کرد که حمام را تعطیل کرده‌اند.و آب آن چشمه، امروزه تامین کننده‌ی آب مصرفی شهر شده است.


4 نظرات:

شهلا در

در.د بر شما و نوذورتان پیروز باد.

دیر خدمت رسیدم عمو جان و هنوز فروردین است;)

چه زیبامیشود تا دوستی قدیمی را پیدا کنید.

حسین در

آقای افراسیابی دوست گرامی از اظهار همدردیتان بینهایت سپاسگزارم این خاطره را که یادی از دوران به از امروز میباشد دنبال کرده و یادش بخیر یاد یکی از آشنایان یا بستگان دور برادر استاندار آنزمانها رزاقی می اندازد.
شاد باشید

محمد درویش در

سلام بر عمو اروند عزیز:
راستش من هم داشتم یواش یواش شک می کردم که ... فهمیدم هر گردی گردو نیست!
درود ...

ياسمن در

از بابت دعاتون يه دنيا تشكر.

ارسال یک نظر