من و آبادان
با گرم شدن هوا و آمدن تابستان میهمانان خوزستانی از راه میرسیدند و قیافهی شهر عوض میشد. ما بچههای همدان، همهی تازه واردان را آبادانی میخواندیم. آبادان شهر نفت بود و کار در آن جا فراوان. و احیانن خویشی یا آشنائی نیز به دنبال کار راهی آنجا شده بود و در آنجا رحل اقامت انداخته بود. بچههای بزرگتر محل هم در زمستانها به دنبال کار راهی آنجا میشدند. در برگشت با خود لوازمی میآوردند که در همدان نایاب بود و مورد مصرفش در حد از ما بهتران بود. آبادانیهای میهمان، طور دیگری بودند. متفاوت لباس میپوشیدند، چهرهشان تیرهتر بود، لهجهشان با ما فرق داشت. من از صحبت کردن آنها خوشم میآمد. از ما همدانیها هم شادتر بودند. خانوادههای آبادانی، همه باهم به گردش میرفتند و باغهای همدان پر بود از از این تازه واردان. زن و مرد، بچه و بزرگ همه با هم بودند و در تابستان نیز، بزرگ و کوچکشان کار نمیکرد، برعکس ما که هر یک، به نوعی مشغول بودیم. عدهای پادوی مغازهی پدرشان بودند و بعضی شاگردی دیگران را میکردند تا کمک خرجی باشند برای خانوادهشان و شاید هم هزینهی تحصیل سال بعدشان را فراهم کنند. کوچه و خیابان پر بود از بچههائی که آدامس و قرص نعناع و از اینجور خرت و پرتها میفروختند. تصادفن یکی از این آبادانیها در کلاس هشتم، با من همکلاس شد و در کنار من جای گرفت. کتی قهوهای رنگ به تن داشت، از همان پارچههای معروف به "مصدقی" که ساخت یکی از کارخانههای اصفهان بود. دکتر مصدق خود از آن پارچهها میپوشید و توصیه کرده بود تا مردم نیز به منظور حمایت از صنایع ملی، از خرید پارچههای خارجی که بیشتر نیز از انگلستان وارد میشد، خودداری کنند. جواد پسر خونگرمی بود و ما زود با هم جوش خوردیم. روزی از او پرسیدم: راستی چی شد که پدرت همدان را انتخاب کرد و دل از آبادان کند؟ گفت: ما اصلن همدانی هستیم. پدر به دنبال کار راهی آبادان شده بود. جدیدن توانست خودش را به همدان منتقل کند. اما من ازین کارش، دلخور شدم. دلم برای آبادان تنگ است. اینجا هیچگونه امکانی ندارد، نه باشگاهی هست نه استخر شنائی. هیچی نیست، بر عکس آبادان که همه چیز داشت. دلم واسهی دوستانم هم تنگ شده. من از تفاوتهائی که او میگفت چیزی دستگیرم نمیشد. ولی تعریف آبادان را زیاد شنیده بودم که شهر نفت است و کنارهی دریا، با هوائی گرم و درختان نخل. چقدر هم دلم میخواست روزی به آنجا سفر کنم، هم قطار سوار شوم و هم درختان نخل را به بینم و از همه مهمتر دریا را. روزی انشاء داشتیم و طبق معمول همه ساله، دبیر انشاء از ما خواسته بود از "چگونهگی گذراندن تابستان"بنویسیم. آخ که من چقدر از زنگ انشاء بدم میآمد. نوشتن انشاء برایم بدتر از خوردن "جوشاندهی فلوس" بود که تا سرمائی میخوردم، پدر خوردن آنرا تجویزم میکرد. عزا گرفته بودم که اگر دبیر انشاء که با پدر هم دوستیای داشت و ناظم دبیرستان هم بود، مرا صدا کند چه جوابی به او بدهم. انشاء ننوشته بودم. اصلن چه میخواستم بنویسم؟ خاطرهی خوشی هم از تابستان گذشته نداشتم. همهاش در مغارهی پدر سپری شده بود، نه بازی و نه گردشی. آنروزها هم معمول نبود که کسی خاطرهی بد بنویسد، اگر هم میشد، من روش نوشتنش را نمیدانستم. ولی اینبار قرعهی فال بنام من نه خورد و "ملخک باز سالم جست" آقای نراقیپور، جواد برزه را که درس و مشقش هم از من بهتر نبود،به پای تخته فرا خواند. پائیز سال ۱۳۳۲ هجری خورشیدی بود. اولین سال استقرار حکومت کودتاگر سپهبد زاهدی که از بخت بد از بستهگان نزدیک آقای نراقیپور هم بود، گویا شوهر عمهاش. جواد داستان پهلو گرفتن اولین کشتی نفتکشی را نوشته بود که پس از ملی شدن صنعت نفت به رهبری زنده یاد دکتر محمد مصدق، با پرچم سه رنگ ایران، در اسکلهی آبادان پهلو گرفته بود. با بردن نام مصدق، کفزدن ما شروع شد. در تمام مدتی که جواد داستان پهلوگیری کشتی را با شوق و ذوق شرح میداد، دبیر انشاء بیحرکت ایستاده بود. کلاس در سکوت کامل بود. حواس همهی ما توجه معطوف جواد بود که با لهجهی آبادنی جزءجزء پهلوگرفتن کشتی را شرح میداد. جواد با آن کت قهوهای رنگ "مصدقی"اش برای ما نماد مصدق قهرمانمان شده بود که حالا زندانی بود. انشای جواد که تمام شد، کف زدن ما شروع شد و نهایت همگی بپا خاستیم دبیر انشاء، با رنگی پریده از جواد تشکری کرد و نمرهی خوبی هم به او داد. جواد پیش همه محبوب شد.