دیداری از مغرب، مراکش (بخش اول)
ساعت شش وچهل دقیقه صبح از خانه بیرون میزنیم. مه شدیدی جاده را پوشانیده است. صد متریات را نمیتوانی به بینی. نَمنَمَک میبارد. جاده سخت لیز است و نمی شود سریع راند. تا فرودگاه آرلاندا( استکهلم) ۱۵۰ کیلو متری راه است. به نیکلاس قول دادهایم اتومبیل را ساعت هفت و ده دقیقه در فرووگاه تحویلأش دهیم. این دوهفتهای که ما نیستیم، ماشین در اختبار او و زیبا باشد. نگران او هستیم. ساعت ۸ صبح جلسه دارد. سوئدیها برعکس ما شرقیها، وقتشناسأند و به موقع سر قرارهایشان حاضر میشوند.
به موقع به فرودگاه میرسیم. نیکلاس ماشین را تحویل او میگیرد.
پویا پسر کوچکمان، معلول ذهنی است از نوع داون سیندروم (Dawn Syndrome) او زودتر برای رفتن به دستشوئی وارد سالن میشود. مطمئین نیستم بتواند دستشوئی را پیدا کند. شیوا زنگ میزند. همسرم نگران چکاینگ است. پویا گم شده است. موبایل کمک خوبی است. به او زنگ میزنم. موبایلاش مشغول است. موفق به صحبت با او میشوم. نمیتواند موقعیت مکانی خودش را بمن بگوید. شمارههای کابینهای چکاینگ را برای او میخوانم.
میگوید مقابل شمارهی ۶۵ ایستاده است. پویا را میبینم. او هنوز موفق به یافتن توالت نشده است. راهنمائیاش میکنم. مقداری ارز میخرم. همسرم جلوی گیشهی چکاین انتظار مرا میکشد. متصدی چکاین، منتظر است تا پس از اطمینان از هویتام، بوردینگ کارت را صادر کند.
تلفتی به زیبا میزنم. نگران پویا است. پویا محبوب خانه است. چون از یافتن من مایوس شده بود، به خواهر بزرگش زنگ زده است و سراغ مرا از خواهر بزرگأش گرفته است.
آنت، همکار قدیمیأم، با دو چوب در زیر بغل، از دور سری تکان میدهد. حالأش را میپرسم. میگوید که چیزی مهمی نیست. پایاش غلتیده است. او نیز با خانوادهأش راهی اقادیر است. معلوم میشود که مددکاری اجتماعی را بوسیده و کنار گذاشته است. چند سالی پیش که پدرش مرد، بیست ـ سی میلیون کرون سوئدی، ارثیهی او شد. حال، شرکت خانوادهگیأش را اداره میکند. بخش بزرگی از خانههای استیجاری شهر ما، متعلق به خانوادهی او است. زن مهربانی است. ثروت هنگفت، تاثیری در خوی و اخلاق مردمی او نگذاشتهاست. توی هواپیما، جلوی ما نشسته است. اما مسلمن، هتل اقامت ما، مناسب او نخواهد بود.
هواپیما با ده دقیقه تاخیر پرواز میکند. پروازمان چهار ساعت و چهل وپنج دقیقه طول میکشد. لپ تاپام باز میکنم. فاصلهی صندلیها کم است. تنگ است و راحت نمیشود مونیتور را دید. شروع به نوشتن میکنم. از بالای دانمارک، اطریش، فرانسه و اسپانیا میگذریم، وارد فضای اقیانوس آتلانتیک میشویم و در مراکش فرود میآییم.
برسینهی کوهی مشرف به دریا، جملهی؛ الله، الوطن، المَلِک؛ خود نمائی میکند. شعار ؛ خدا، شاه، میهن؛ آریامهری در ذهنأم جان میگیرد. و ادعائی که داشت. "شاه پرستی با خون ایرانی عجین است". زهی خیال باطل. راستی چه رابطهای میان قدرتمداران و خدا میتواند موجود باشد؟
باز هم مراکشیها، که وطن را به مَلِک مقدم دانستهاند. بیاد میآورم روایتی منتسب به پیامبر اسلام را" ؤلِدتٔ فی زَمَن مَلِک العادل" که آن روزگاران اینجا و آنجا بر زبان دریوزهگان دربار شاه جاری بود.
چرا از مردم خبری نبوده و نیست. آنان، رعایایأند. عجیب نیست که عاشقان قدرت، خودشان و مقامشان را به خدا منتسب کرده و میکنند تا زبان معترضان به رفتار خداناپسندانهی آنها بسته شود.
در فرودگاه اقادیر به زمین مینشینیم. این دو هفته اقامت و بهرهوز از آفتاب و گرمای مراکش شاید رخوت سرما و تاریکی این چند ماههی اسکاندیناوی را از تن ما به زداید.
نخلها و گلهای کاغذی مرا به یاد فرودگاههای شهرهای جنوبی خودمان میاندازد. خاطرات خوش و ناخوش روزهای سپری شده، چون فیلمی در ذهنام خطور میکند.
سی و پنجسال و چندماه پیش بود که به استقبال همسرم و اولین فرزندمان، زیبا رفته بودم. چه زود گذشتو
یا روز ماقبل جنگ ایران ـ عراق که همسرم را به همراه سومین فرزندمان؛ شیوا؛ با پروازی که اخرین پرواز ایران ایر شد بدلیل آغاز جنگ، در آبادان بدرقه کردم. فردایاش جنگ لعنتی شروع شد. راستی عمر چه زود میگذرد. و عاشقان قدرت ازین واقعیت چه غلافل اند!
به این میاندیشأم که مبادا دیگر بار جنگ آغاز شود! و اگر آغاز شود ما نه تنها، به نیروی برق هستهای دست نخواهیم یافت که آنچه هم داریم، از دست خواهیم داد.
نمیگویم خدای نخواسته که بر این باورم که در این موارد باید عقل خدا دادی را به کار بست. انشاء الله و ماشاء آلله چارهگر نیست. و میترسم مصداق کامل شعر عبید زاکانی شویم:
میبود خری که دُم نبودأش
روزی غم بیدُمی فزودأش
در دُم طلبی قدم همیزد
دُم میطلبيد و دَم نمیزد
يک ره نه ز روی اختياری
بگذشت ميان کشتزاری
دهقان مگرأش ز گوشهای ديد
بر جست و از او، دو گوش ببريد
بيچاره خر آرزوی دُم کرد
نايافته دُم، دو گوش گم کرد .
یعنی ایران مبدل به عراق خواهد شد؟ البته امید این است که نشود. مشکل ما مشکل عدم دسرسی به انرژی هستهای نیست. برق مورد نیاز را میشود از نیروی خورشید همیشه تابان وطن گرفت. میشود از نیروی باد استفاده کرد که مفت میوزد . نمیشود؟
تازه گاز طبیعی هم که به وفور داریم. مگر نه این ما بعد از روسیه، صاحب بزرگترین ذخائر گاز موجود در جهان هستیم؟
نه تصور نکنم. بوی هشیاری به مشامام میرسد.
يکشنبه بيست و هشتم اسفند ماه ۱۳۸۴
11 نظرات:
عکسی ازسفر مراکش نگرفتی؟
عامو جان
در مراکش خوش بگذران که این آخوندک ها مملکت را فروخته اند و کسی به آن حمله نخواهد کرد
پرویز گرامی دوربینم خراب شده است و فیلمهایم را راهراه نشان میدهد.
مانی خان!
داستان قدیم است. شاید متوجه تاریخ زیر نوشته نشدهای.
عمو جان درود بر شما و خانواده ارجمندتان
بله کاشکی یکی به فکرش برسد که این ذهایر طبیعی به از صد انرژی اتمیست.
تندرست و پیروز زیوید، بدرود.
عمو جان قدرت هر کاری می کند همین ها آن آریامهر را کمربسته امام رضا( ع ) معرفی می کردند و حالا هم هاله نور را بر سر یکی دیگر می بینند.
با درود .
از بابت تذکر بجای شما سپاسگزارم.
شاد باشید و سلامت.
به نظر من این خاطرات و خاطرات دیگری که تا کنون نوشته اید بسیار ارزشمندند. اما در بسیاری از آن ها نوعی بی حوصلگی می بینم. انگار دوست دارید به ذکر خلاصه وار آن ها قناعت کنید.شاید بهتر باشد که برخی ماجراها را بیشتر بشکافید و اندیشه های خودتان را نیز به تماشا آورید.
من منتظر بخش های بعدی سفرتان هستم. اگر از نظام سیاسی و اجتماعی مغرب، فقر، ثروت و نکاتی از این دست در آن هنگام چیزی ننوشته اید و اطلاعاتی دارید، دوست می داشتم که نکاتی را قلمی می کردید.
خانمها استخری و طریقت! ضمن تشکر از نکتهسنجیهای شما، باید به اطلاعتان برسانم که در بخشهای دوم و سوم به نکتههایی که شما متذکر شدهاید، پرداختهام. اما اصولن معتقدم که بلاگر باید در حد ممکن، کوتاه بنویسد والا خواننده حوصله نکرده و ناخوانده نوشتهرا گذاشته و دنبال مطلب دیگری میرود.
گذشته از این، متاسفانه در این سفرهای توریستی نمیشود با مردم قاطی شد و بحرف دل آنان گوش داد. امکانش نیست هم بدلیل کمی مدت اقامت و هم ندانستن زبان.
نترسید ایران عراق نمی شود ، شماها هم در همان خارج از کشور با پول بازنشستگی سر کنید و از دور دلتان برای ایران بتپد و نتپد فرقی نمی کند. شما ها که ترکش کردید پس حرف نزنید اینقدر هم دلتان برای کشورتان نسوزد. ایرن به دل سوزی وطن ترک کرده ها نیاز ندارد چون آنقدر آدم در آن هست که بهش برسند و به واگویه های های نفرت انگیزو حال بهم زن شما احتیاج نداشته باشد. شما با گداهای اروپایی خوش باشید.
آقا یا خانم ناشناس.
تو اگر جرات و منطق میداشتی اثری از خود بجا میگذاشتی تا با منطق پاسخ فحاشیات را میدادم. من دلم برای ایران میسوزد چون وطنم را دوست میدارم.
تو هم با دزدهای وطنی خوشباش و دلت برای خودت بسوزد که از آزادمنشی و انسانیت بهرهای نبردهای و هنری جز فحاشی نیاموختهای.
ارسال یک نظر