برآ، ای آفتاب!
برآ ای آفتاب
ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
سیاووش کسرایی
ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
سیاووش کسرایی
دوهفتهای است که آفتاب با ما قهر است. ابری کلفت روی آنرا پوشانیده
است. چند شب پیش، برف سنگینی بارید و دوسه روزی سرد شد. ولی دوباره هوا گرم شد و برفها آب شدند و روانهی دریاها، تا دوباره در آن دورترها که
هوا آفتابی است و دل من برایش پر میزند، بخار شوند، به آسمانها روند، روی خورشید
را به پوشانند و اینبار شاید با افشاندن قطره بارانی در کویر، خاری برویانند تا
بزی یا شتری آن را بخورد و غذائی برای کودک شیرخوارهی محروم از شیر مادر فراهم
کنند.
دلم گرفته است. حوصلهی هیچ کاریام نیست. هوا تاریک است.
باران میبارد. به پیشبینی ادارهی هواشناسی، فردا سردتر خواهد شد.
اگر چنان شود، فردا راه رفتن مشکل خواهد شد.
اگر چنان شود، فردا راه رفتن مشکل خواهد شد.
اینجا ناف مردم به هواشناسی بند است. خانهی بدون دماسنجی نخواخی
یافت چرا که لباس باید مناسب هوای روز پوشیده شود.
دلم گرفته است. تاریکی دلتنگیزاست و افسردهگیآفرین. در
این فصل تختهای بخش روانی بیمارستانها، پر میشود از بیماران افسردهحال.
دلم گرفته است.
در اینجا، بارش باران بر میخواران خوش نیست. گرچه میخوارهگان
بسیارانند.
همکاری داشتم که عاشق بارشِ باران بود. باران که میبارید
اتومبیلش را سوار میشد، نواری توی پخش صوتش میگذاشت و ساعتی توی خیابانهای آنروزی
شمیرانات، میراند تا از تماشای ریزش باران سیراب شود.
دلم تنگ است، برای عزیزان سالها ندیدهام. برای خیابان
پهلوی و درختان چنار و جوی آب همیشه روانش. برای روزهاپی که عاشقانه، دست اندر
دست، از زیر آنها میگذشتتیم و شاخههای خمیده از سنگینی برف را دزدکی روی سر هم
میتکانیدنیم و غوغای شادیمان خیابان را پر میکرد. کسی هم مزاحمتی برایمان فراهم
نمیکرد.
باران میبارد. هوا ابری است. ساعت دیجیتال کامپیوترم عدد
۱۶:۰۹ را نشان میدهد. هوا به تاریکی نیمهشب تهران است. تا پایان کار اداری ساعتی
دیگر باقی است.
پنجشنبه، یازدهم نوامبر ۲۰۰۲ میلادی، یوله، سوئد
11 نظرات:
من آن داستان را نخوانده ام. اگر نام نویسنده یا مترجمش را معرفی کنید، به دنبالش می روم.
نوشته ی امروز شما که نوشته ی دیروز شما بود و نوشته ی فردای شما نیز می تواند باشد، احساسات خاصی را در انسان زنده می کند. این که آن دیروزها که نیست چقدر خوب بود! اما کمتر اتفاق افتاده که ما بگوییم آن دیروزها که نیست، چقدر بد بود. این طبیعت همه ی ماست. نه ایرانی ها که انسانها. ما خوب ها و خوبی ها را مزمکزه می کنیم اما از تلخی ها می گریزیم.
من کسی از کشور انگلیس را می شناسم که سالهاست در آفریقای جنوبی زندگی میکند. او مزرعهی بزرگیدارد و هوا در آن منطقه، اگر نه بهشتی که بهشتیوار است. او کاملاً از زندگی در آنجا راضی است و به همین دلیل همچنان در آن کشور ماندگار است. اما این رضایت خاطر، مانع از آن نیست که هر از چندی، غم دیرینه سالگی ها بر جانش چنگ بیندازد و در آرزوی لحظاتی از آن بارانهای ابدی در آسمان روستایی باشد که در بیست کیلومتری فرودگاه «هیث رو» قرار دارد. همان بارانهایی که شما دیگر از آنها خسته شدهاید.
سلام جناب عمو اروند عزیز
فید بلاگتان تغییر کرد یاریدر من قاطی پاطی شد از نوشته هایتان محروم شدم شاید بگویید چه بهتر.
اما در هر صورت متاسفانه برای شما یا خوشبختانه برای من به هر حال دوباره یافتمتان وپی گیر نوشته های شیرین واموزنده تان خواهم بود. شما در کدام شهر سوئد هستید که این قدر برف وتاریکی دارد؟ حتما جایی غیر از یتوبری یا استکهلمید! یعنی به شمال نزدیکتر از این دو شهر هستید که این قدر تاریکی وسرما وبرف دارید دلتنگ وغصه دار و خدایی نکرده افسرده نباشید شاد باشید و سلامت. بدانید در وطن هم همانطور که گفتید غم وتاریکی وسردی تبعیض ونداری واعتیاد وبی فرهنگی و... هست که ادم را ناراحت وغمگین می کند من به این نتیجه رسیده ام که به حداقل هایی که در دست داریم باید چشم بدوزیم تا راه ناهموار زندگی برایمان و لو به دروغ هموار جلوه کند والا از غصه وافسردگی و پریشان حالی دق می کنیم چه کنیم ؟
سلام
من با شما کار دارم
میشه لطف کنید آدرس ایمیلتونو بدید؟
ممنون
هوای حوصله ابری است عمو جان. به دامن سکوت پناه آورده ایم .
همین...
چقدر دلتنگ!
عمو جان دلتنگ مباش
بالای این خونه حالا ابر سیاهی میبینی
فردا که شد ستاره زد خورشید و ماهی میبینی
از اون بالا دوتائیشون به ما ها لبخند میزنند
به شاخه های زندگی دوباره پیوند میزنند
غمت کم
در ضمن جناب افراسیابی جانمان بالا میاید تا وبلاگ شما بالا بیاید یک کاریش بکنید
این نوشتهای قدیمی است و بیشتر قصد من از بازانتشارش در این وبلاگ، جمعآوری همهی نوشتههایم در زیر یک مجموعه بود گرچه هم هوای سوئد همچنان تاریک است و هم هوای سیاسی وطن. و غرض هم اشارهای بود به آن دو تاریکی. و الا من حالم خوب و خوب است اما دلتنگ وطن.
و اما مانی خان گرامی که دو سه روزی است، خودم هم با وجود استفاده از اینترنت سریع، "جانم بدر میآید" تا عمو اروند باز شود. نمیدانم عیباش از کجاست.
به گذشته رفتن، همیشه احساس نوستالوژیکی به همراه خود دارد.
حسی که از نوشته ی شما گرفتم حس دل تنگی ِ غربت بود؛ نمی دانم کجا، و در آخر احساس خفقان آوری داشت که من سعی دارم نسبت به آن بی توجه باشم.
دوست ارجمندم درسته چنین هوایی برای ما دلتنگ کننده است اماوقتی دلتنگ میشوید به این فکر کنید پدیده ایی طبیعی است که هوا را تیره وتار میکند و بیاد بیگناهانی بیفتید که در سیاهچالها آدمیان خورشید را از آنها میدزدند.امیدوارم خورشید خانم بزودی بدیدارتان بیاید و شما را شاد ببینیم.
حسین گرامی گویا مطلب مرا تا به آخر نخواندهای! سطر ماقبل آخر این است:
هوا تاریک است. به هوای سیاسی تاریک وطنم فکر میکنم و کسوف خورشید آزادیاش.
من دلم تنگ است!
ارسال یک نظر