۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

آشنائی با قلم (بخش ۲)

در دانشسرا به ما گفته‌بودند
·         تنبیه بدنی دانش آموزان ممنوع است.
·         دیوار مستراح مدرسه باید استوانه‌ای شکل و با سیمان تگری تیره‌، رنگ‌آمیزی شود تا هم کارتونک نگیرد و هم امکان نوشتن جمله‌های ناخوش‌آیند شعارگونه، روی دیوار آن نباشد.
·         ظرف آب‌خوری عمومی دانش آموزان باید از آن نوع آب‌خوری‌ها باشد که با فشار اهرمی، آب از لوله‌اش فوران ‌کند تا لب و دهن نوشنده‌ی آب، تماسی با آب‌خوری پیدا نکند.

اما خود من اولین باری که به این نوع آب‌خوری برخوردم، زمانی بود که گرمای تابستان تهران از پایم انداخته بود و دربه‌در، دنبال آبی خنک بودم که کوکا و پپسی چاره ساز نبود. وارد کاخ داگستری شدم و دنبال آب گشتم. به آب‌خوری‌ای حوالتم دادند که شکل و قیافه‌اش برایم بیگانه بود. آخر ظرف آب‌خوری جلوی ِسقانه‌های شهر من، جامی مسین یود منقش به وقایع روز عاشورای حسینی و جمله‌ی «فدای لب تشنه‌ات یا حسین!» که با زنجیر کلفتی به جائی بندش کرده بودند از دستِ دزدان زمانه.
با نگاهی جستجوگر دنبال شیر آبی بودم که چشمم به پدالی خورد و یاد آب‌خوری مشروح در کتاب روش تدریس، در دوران دانشسرا افتادم. سرم را پائین برده و فشاری به پدال دادم. آب سردِ آب‌خوری، با چنان فشاری به صورتم خورد که نیم متری به هوا پریدم.
باخود گفتم:
پس باید این همان ظرف آب‌خوری توصیه شده‌ی دکتر عیسی صدیق باشد که من پس از دو سه سالی تدریس، تازه آکشفش کرده‌ام و راه کاربردش را هم نمی‌دانم!
به یاد گفته‌ی مادر افتادم که در مقابل خواسته‌های انجام نشدنی من می‌گفت:
خانه‌ی خرس و طبق مس! وای‌و‌ وای!
و دریغ که همه چیز ما کپی‌ای بود از دیده‌ها و شنیده‌های بزرگانمان در دیار غرب. بی‌شک دکتر صدیق آرزو می‌داشت، دبستان‌های ما نیز به چنان آب‌خوری‌هائی مجهز می‌بودند و یا آبریزگاهایش چون توالت‌های دیار فرنگ، تمیز و عاری از تعفن باشد.
می‌گفتند تنبیه دانش آموزان ممنوع است اما دبیران و مسئولان دانشسرا، هرچه از دهنشان بیرون می‌آمد، نثار ما معلمان آینده می‌کردند(این‌جا).
 و یا آن دبیر شیمیی که در مقابل سرکشی‌های نابخرادانه‌ی محمود ن، بجای اقناع او، چاقوی ضامن‌دارش را از جیب‌اش بیرون آورد، چند باری باز و بسته‌اش کرد و آشکارا به محمود ن گفت که مواظب باش من از تو حساب نمی‌برم و مثل تو هستم.
اما بودند دبیرانی که هرگز کلمه‌ی رکیک یا اهانت‌آمیزی از زبانشان جاری نه گشت. از آن جمله آقایان محمدحسن متکلم و شاملو، دبیر ان فیزیک و زبان انگلیسی ما در دوره‌ی دانشسرا. متکلم، نه نمره‌ی اضافی به کسی داد و نه از تهدید کسی هراس به دلش ‌افتاد تا نمره‌اش را اضافه کند.
من فیزیک را در سر کلاس از دهنش می‌قاپیدم. او،هم از علم فیزیک اطلاع کافی داشت و هم از اصول تعلیم و تربیت یا به قول فرنگی‌ها "پداگوژی".
شاملو آدم عجیبی بود.هم مؤدب بود وهم بما اطمینان می‌کرد و اجازه می‌داد، تا خود دیکته‌هایمان را تصحیح کنیم. هرگز هم شکی بر صحت قضاوتمان نمی‌کرد، علی‌‌رغم سوء استفاده‌های دوستان. آشنائیم با کلمه‌ی پداگوژی آنگاه آغاز شد که دیگر با آن سروکار روزانه نداشتم، بدلیل عوض کردن شغل. ماکارانکو بود که مرا با این کلمه آشنا کرد. کتاب‌هایش را با ولعی سیری ناپذیر خواندم و طرز برخورد و رفتار با بزهکاران را از او یاد گرفتم. ولی نمی‌دانم حکومت استالینی حاکم بر سرزمینی که قرار بود سرزمین شوراها باشد با پیروان ماکارانکو چه کرد.
از مطلب جدا نیفتم. مسئله‌ی تعلیم و تربیت بود و محرومی من ازین نعمت و لذا شکری نیز بدهکار کسی نیستم.
من نوشتن را هرگز زمین نگذاشتم. ولی شیوه‌اش عوض شد. روش نوشتنم به اقتضای شغلم شیوه‌ی اداری و حقوقی گرفت. نوشتنم منحصر شد به نامه‌هائی که هر از گاهی برای عزیزی که دوری و هجرت، مانع دیدارش شده بود. بگذریم که بدلیل نگرفتن پاسخ، نامه‌نگاری‌ها هم قطع ‌شد که یک طرفه بود. زمانی به دوستی تلفن کردم، پس از سال‌ها دوری و بی‌خبری. بهتش زد و خشکید! باورش نمی‌شد که خودم باشم. نشانی‌هایی خواست از سوابق دوستی‌مان. چند باری تکرار کرد:
 خدایا شکرت! خدایا شکرت!
پی به مسئله بردم که شایع شده بود اعدامم کرده‌اند.* سپس گله‌گی آغاز شد و سرزنش که چرا در نامه‌نویسی، تنبل شده‌ام. گفتمش:
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی/ که یک سر مهربانی درد سر بی.
پاسخ داد:
همین است برادر که مانع نوشتن من می‌شود. نه خط شیوائی دارم، نه از شعر و شاعری سلیقه‌ای و نه قلم روانی.
گفتم:
به دلت رجوع کن که بی‌کینه است.
امسال رفته بودم ایران، تلفنش را گیر آوردم و به او تلفن کردم. باز هم باورش نمی‌شد که من پس از این همه سال‌، یادی از او کرده باشم. بعد گفت:
هنوز نامه‌ای را که با قلم سبز برایم نوشته بودی به یادگار نگه داشته‌ام. متاسفانه دیدارش به دلیل کمی وقت میسر نشد. برایش کارت پستالی فرستادم به رسم فرنگیان ولی نه با قلم سبز.
اما در بزرگی برخلاف کودکی، مشوقان بسیاری داشته‌ام، که سر آمد همه‌ی آنان همسرم بوده و هست و دوستی هم‌دوره‌ای که در بزرگسالی در این‌جا همدیگر را یافته‌ایم.

 سه شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۸۳
پی‌نوشت
چندی پیش، شاید یکسالی می‌شود. یکساعتی تلفنی با او به صحبت نشستم . بخواسته‌ی خودش، ای‌میل به آدرس پسرش زدم ولی...
۳۰ تیر ۱۳۸۹