آشنائی من با قلم (بخش ۱)
برای پیمان سپهری که به او قول باز انتشار این نوشتهها را دادهام
نوشتههای اخیرتون رو دنبال میکردم، مثل همیشه عبرت آموز بود.
من: مرسی!
7:07 mr: جالبه که یک نفر این همه تجربه و خاطره در حافظه داره ولی معمولاً با دیگران کمتر تقسیمش میکنه. منظورم اینه که خیلی از آدمها شاید مثل شما خاطرات و تجارب عبرت آموزی را از سر گذرانده باشن ولی با دیگران به اشتراکش نمیذارن. به عبارت دیگه کلی از لحظاتشون رو با خودشون به گور میبرند 7:11
درسته! شاید باید موردش پیش بیاید: که جرئت به بیانش را پیدا کنند. من در یکی از اولین نوشتههایم که فکر کنم زیر عنوان «من آدم معروفی نیستم» نوشتهام.
آدم معروفی نیستم و هرگز هم برای نیل به این مقصود تلاشی نکردهام. میدانی چرا؟ مسلمن نه. شاید دلیلش رفتار پدرم بوده باشد که هرگز تشویقم نه کرد، از ترس این که مبادا لوس و ننر بار بیایم. همیشه نسبت به من خشن بود. چرا که تنها پسرش بودم و ته تغاری و در محیط آن چنانیای که من در آن بزرگ شدم، هر کس به دلیل نبود امنیت حاصل از عدم استقرار قانون، خود میبایست گلیم خویش از آب بیرون کشد. او مسلمن راه و شیوهی پرورشی بهتری را نمیشناخت و الا حتمن آن را بکار میبرد، چون اصلن انسان بد ذاتی نبود. شاید هم رفتار و روش بعضی از معلمانِ نان به حرام من باشد که بیشتر توجهشان معطوف بود به آنانی که پدرانی پولدار داشتند و سر و وضعی مرتبتر از من. و صد البته با ادبتر هم. حالا دیگر از من گذشته است که در پی نام و آوازهای باشم. به همین که هستم قانعم. همسر خوبی دارم و فرزندانی به مهربانی مادرشان. تحصیلاتشان تمام شده است و هر کدامشان دنبال کار و زندگی خویشاند. چند صباحی دیگر هم زمان بازنشستگیم فرا میرسد و راهی خانه خواهم شد، به استقبال کتابهای نخواندهای که سالیانی است به انتظار من در کتابخانهی کوچک خانهمان در انتظار من لحظه شماری میکنند. و صد البته دوستانی که هر کدام در جائی از این دهکدهی جهانی الکترونیکی ساکنند و همدمی با آنان نعمتی است بزرگ برای من.
باری! بیست سالم نشده بود که پاتریس لومومبا* را، نوکران استعمار بلژکی، نا جوانمردانه کشتند. یادم نیست درغم مرگش، اشکی ریختم یا نه؟ ولی خوب به یاد دارم که وقتی علی کریمیان، همکلاسی سابق و همکار آن روزم به شوخی در زنگ تفریح در مقابل اظهار تاسف و تاثر من از مرگ لومومبا گفت:
عاقبت کار همهی خیانتکاران، مرگ است.
چنان به او تاختم که او یکباره کوتاه آمد و به دلجوئی از من برخاست که "ای بابا شوخی کردم".
به خانه که رفتم قلم برداشتم و صفحهای سیاه کردم در مرثیه قهرمانِ از دست رفتهام. نوشته را جائی مطمئن گذاشتم. چند سالی از واقعه گذشت. روزی باز هم در زنگ تفریح، آنروزها معلم بودم، ناظم مدرسهمان کتاب تاریخ ادبیات مرا گرفت تا نگاهی به آن اندازد در جستجوی قطعه شعری. تصادفن به همان صفحهای که من چند سالی پیش سیاه کرده بودم، بر خورد. آن را خواند. به بهی گفت و جویای نام نویسندهاش شد. وقتی جواب مرا شنید. سری تکان داد و گفت:
نع! این نوشته نمیتواند کار تو باشد.
من که داعیهای برای اثبات گفتهام نداشتم، چون همیشه کوتاه آمدم. من بارها با این گونه نگاههای ناباورانه مواجهه شدهام. از جمله آنگاه که دبیر انگلیسی کلاس اول دبیرستانم **وقتی که دیکتهی انگلیسیام را فاقد هر گونه اشتباهی یافت، اندیشید که تقلب کردهام، از روی دست نوشتهی احسان اردلان، بغل دستیام که محصل خصوصی او بود و پدرش مالک چندین ده در همدان و کردستان. در جواب اعتراضم به قضاوتش، سیلی جانانهای نثارم کرد که هنوز هم پس از گذشت پنجاه سال فراموشش نکردهام. و یا آن دبیر لیسانسیهی شیمی که سببیتی نیز با من دارد، در جواب پرسش من که" چرا نفت در چراغهای پریموس بیدوده میسوزد؟" آن چنا ن توی ذوقم زد که نه تنها تا زمانیکه او دبیر شیمی ما بود، دیگر از او سوالی نکردم، بلکه اصولن دور شیمی را برای همیشه خطی قرمز کشیدم.
آن معلمک انگلیسی حتمن مرده است. نمیدانم احسان زنده است یا نه. ولی او پسر نازنینی بود و به معلمک اعتراض کرد و گفت:
آقای حبیب! افراسیابی راست میگوید. چرا بیخودی او را تنبیه کردید؟
ولی کجا بود/ هست گوش شنوا. مردک چپ چپ نگاهی به من کرد و رفت تا در روی تخته سیاه چیزی به نویسد.
در بزرگسالی، از نو محصل شدهبودم. به اجبار، نه به اختیار. در مدرسه به معلمی برخوردم که با آن معلمک وطنی فرقی فاحش داشت، همان فرقی که میان "ماه شاعر است با ماه گردون". او، معلم سوئدیمان، روزی نوشتهای را برای ما خواند. و کلی هم آب توی" لوله هنگ" نویسندهاش کرد. نویسندهی داستان من بودم(+) گفتههای او جراتی به من بخشید. دو سه هفتهای بعد یاداشتی برای یکی از روزنامههای شهرم فرستادم که چاپ شد. مدتی بعد در راه خانه به همان معلم بر خوردم و هر دو رکابزنان، در جوار هم راندیم و از هر دری سخنی گفتیم. او برایم تعریف کرد که نوشتهام را خوانده است و علیرغم نام مستعارش، قلمم را شناخته است. بعد سوال کرد:
آیا به نوشتنت ادامه میدهی؟ چیز تازهای نوشتهای؟
و میخواست که در صورت مثبت بودن جوابم، تاریخ و محل چاپش را به او حوالت دهم. جوابِ منفی من موجب تکدر خاطرش شد. انگار هنوز معلم من بود و موظف به راهنمایی و تشویقم. قبل از خدا حافظی گفت:
به یقین به زبان خودت چیزهائی مینویسی، مگر نه؟
در جوابش گفتم:
هم آره و هم نه! گاهی برای آنانی که دوستشان میدارم و نبودنشان را در کنارم شدیدن احساس میکنم، چیزکی مینویسم.
گفت:
مطمئن باش هستند کسانی که حوصلهی خواندن مطالبت خواهند داشت!
از هم جدا شدیم. به یاد شیخ اجل سعدی افتادم:
ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این چند روزه دریابی!
و نوشتن در وبلاگم را آغاز کردم.
پنج شنبه بیستم فروردین
· پاتریس لومُبا اولین نخست وزیر کنکو «کینشازا» بود که نهضت استقلال طلبی کنکو را علیه استعمار بلژیک رهبری کرد. او به دست موسی چومبه رقیب سیاسیاش که دست نشاندهی استعمارگران بلزیک بود، دستگیر و به طرز فجیعی به قتل رسید.
· **در آن سالها دورهی دبیرستان به در دورهی سیکل اول « کلاس هتفم تا نهم» و سیکل دوم «کلاس ده تا دوازده» تقسیم میشد.