۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

برخورد

توی صف بانک ایستاده‌ایم. همراهم که چند سالی از من بزرگتر است و گویا جائی "رئیس" بانک صادرات بوده است، اشاره‌ای به کارمند بانک می‌کند و می‌گوید: اگر ماشین حساب و کامپیوتر را از اینان بگیری، چون خر در گل می‌مانند و از عهده‌ی انجام یک ضرب ساده‌ی سه رقمی بر نمی‌آیند. می‌گویم: در کتاب‌های دبستانی یادم می‌آید درسی داشتیم با عنوان" ماشین کارها را آسان می‌کند". می‌گوید: ماشین آدم‌ها را خنگ می‌کند. می‌پرسم: از ایران با چه وسیله‌ای به اینجا آمدید؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرده و می‌گوید: مسخره‌ام می‌کنی؟ معلوم است که با هواپیمای جت آمده‌ام. می‌پرسم: نه! من هرگز کسی را مسخره نمی‌کنم. ولی استفاده از ماشین را هم دلیل خنگی کاربر ماشین نمی‌دانم. بر عکس در این باورم که مقابله با پدیده‌های صنعتی و تمدن، نوعی پس‌گرائی ذهنی است یا همان ارتجاع که مرتب در گفتارهایمان به آن اشاره می‌کنیم. بهره‌بری از کشفیات انسان نهایت خردگرائی است نه خنگ بودن. راستی به چه دلیلی شما که معتقدید استفاده از ماشین موجب خنگی انسان‌ها می‌شود، پس چرا با الاغ به سوئد تشریف نیاوردید؟ همراهم سخت عصبانی می‌شود. گویا هم‌دل خوبی برای او نیستم. با عصبانیتی آشکار می‌پرسد: تو که گفتی مسخره‌ام نمی‌کنی؟ می‌گویم: نه، باز هم تکرار می‌کنم که مسخره‌کردن انسان‌ها نیستم، حتا سوئدی‌ها را نیز بدلیل بهره‌بری کامل از صنعت به باد سخره نمی‌گیرم. اگر ما از این وسایل استفاده نمی‌کردیم یا نمی‌کنیم، دلیلش نبود یا همگانی بودن آن وسایل بوده‌است نه تیزهوشی ما. اگر معلمین ما ساعت‌های مچی مجهز به ماشین حساب را، قبل از ورود به جلسه‌ی امتحان، از شاگردانشان می‌گیرند، دلیلش ناآشنائی با فلسفه‌ی صنعت است. ماشین کارها را آسان می‌کند. یادت باشد پدران ما از چتکه استفاده می‌کردند ولی نسل ما از ماشین‌حساب‌های دستی فاسیت که تصادفن از اختراعات سوئدی‌ها باید باشد. شما هم حتمن از این نوع ماشین‌ها باید در بانک استفاده می‌کردید، مگر نه؟ به نزدیک باجه رسیده‌ایم. همراهم با اشاره‌ای به خانم کارمند بانک می‌گوید: نه آقا جان! شما متوجه منظور من نیستید. این‌ سوئدی‌ها و ادعاهایشان. کار بلند نیستید. والسلام. پول شمردنش را نگاه کن. کارمند بانک گویا متوجه می‌شود که ما راجع به او صحبت می‌کنیم. نگاهی معنادار به بما انداخته و اسکناس‌ها را با سرعتی سرسام آور می‌شمارد. پول را مودبانه تحویل مشتری داده و می‌گوید: بفرمائید. همراهم به گیشه نزدیک می‌شود. کارمند بانک مودبانه سلامش می‌کند. زمستان ۱۹۷۹