عم نصی
آشنائی من با محمود
از سال اول دبستان آغاز شد. در دانشسرا که دوباره بهم پیوستیم، رشتهی دوستی ما
محکم شد.
عمنصی بچه محل محمود بود و به لاتی مشهور. همه او را میشناختند. با چند نفر از همکاران داوطلبانه ششم ادبی را امتحان میدادیم. امتحان شفاهی داشتیم. یکی از همکاران که شاعر بود، زیر درختان دبیرستان ابن سینای همدان، ابواب شعر فارسی را برای ما توضیح میداد. دانشآموزان دبیرستانی نیز چون ما خواندههای خود را با هم و قدمزنان مرور میکردند. در حال قدم زدن بودیم که دیدم دانشآموزان در نقطهئی، اگر عقبگرد نمیکردند، به آن سوی خیابان میرفتند. نزدیکتر که شدیم، صدای عمنصی را شناختم. مست لایعقل زیر درختان با دو سه نفری نشسته بود و هر دانشآموزی از آنجا رد میشد، به فحش میبست. با نزدیک شدن ما دهانش باز شد. ولی چشمش که به بما افتاد،حرفش را خورد. پرسیدم:
عمنصی، بِچّای مردمه چرا فحش میدی؟
در جوابم گفت:
آخه بیوین، این فلان فلان شدا ماخان دوازه ساله، دیپلم بیگیرن!
پرسیدم:
عمو جان! تو چند ساله میری مدرسه؟
دستش را چند باری محکم روی زمین کوبید و گفت:
آخه لامصب تو دیه چرا؟ تو که خودت، میدانی مه بیسوچار ساله اینجا آب و خاک موخورم. ای دیه چه سوالی که موکنی؟ مِنه باش که فکر میکردم تو یکی دردِ مِنه میفمی.
عم نصی آنسال دیپلمش را گرفت. حسن تِج در ابتدای خیابان جهان نما، کنار رودخانه قهوهخانهئی فکسنی داشت که تابستانها مرکز تجمع آموزگاران بود. من هم با چندتائی از دوستان، در آنجا گرد میآمدیم تا با مرور خواندههایمان خود را برای شرکت در کنکور سراسری آماده کنیم. عمنصی نیز، هر از گاهی سر و کلهاش در آنجا پیدا میشد. او مشتری تختهنرد بود و با درس و مشق میانهئی نداشت. تفریحی هم بازی نمیکرد.
«دور بر گرد» یک قران.
جیب کتش پر بود از پول خرد. از ده شاهی گرفته تا یک تومانی. نسیه هم بازی نمیکرد. اگر بازنده میگفت پول خرد ندارم. عمنصی فوری جواب میداد:
عمنصی جان! مه خورده دارم. اِسکَن (اسکناس) رو کن، خودوم برات خوردش مُکُنم.
و فوری یک مشت سکه میریخت روی میز.
دوستان گاهی سوالی از او میکردند. عمنصی، همانطور که طاسش را میریخت، جوابی میداد که معمولن هم ربطی به سوال مربوطه نداشت. اما اگر کسی به گفتهی او ایراد میگرفت، عمنصی، طاسهایش را توی دستش نگاه میداشت، دست چپش را روی تخته میگذاشت که طرف مبادا مهرهها را جابجا کند و با لحنی کاملن لاتی به او میگفت:
اگه مردی، بنویس قسطنطینه بیوینم بلدی.
روزی محمود زمانی که بما پیوست خندهکنان کنان گفت:
دیشب که از هم جدا شدیم به تور عمنصی خوردم. وا اصرار بردِم عرق خوری. نخورده مست کرد و خلبازیایش شروع شد. گفتم تا تتمهی آبروم نرفته به بهانهی خانه، اَ شَرّش رها شم. اما اُنَم بلند شد و گفت:
باشه. منم میام. میگه شی میشه یی شبم ما زود بریم خانه. و راه افتاد.
داشت مغرب میشد که رسیدیم جلو مسجد ... هوس نماز خواندن به سرش زد و گفت:
محمود بریم مَچِّد.
هرچی اصرار کردم که از خر شیطان پیاده شه، نشد که نشد. آخرش دساشه گذاشت روی گوشاش و فریاد کرد:
نامسلمان! نیمیشنوی! موذن اذان میگیه. آخه نمــــــــــــــــاز سلاحه دینه! مه نیمیفمم که تو چه جور بچه مسلمانی که به صدای موذن نیمیخای جواب مثبت بدی!
دور و بر که نگا کردم دیدم اهل محل بما نگا موکن. ا ترس آبروریزی بیشتر گفتم:
چشم، چشم! باشه! داد نزن، بریم تو!
وارد حیاط مسجد نه شده، آسیناشو بالا زد. خالای روی دسش توجه همه را به طرف ما جلب کرد. از خجالت داشتم میمردم. صلواتگویان، سرشه چندباری تا گردن کرد زیر آب. وضو گرفت و جلوجلو وارد مسجد شد. امام جماعت داشت قامت میبست ولی عمنصی تلوتلو خوران، از صف نمازگزاران سان میدید. دسِشه کشیدم و گفتم:
اینجا خالیه!
اما او دِسِشه را اَ میان دِسُم دِرآود _(بیرون کشید) صداشه را مثلن پاین آورد و توی گوشم گفت:
نه! اینجا نه! بیا! ماخام یه بچه خوشگل پیدا کنم که پشتش وایسیمان.
بالاخره رضایت داد و ییجا وایستادیم. سجده بودیم که آقایی بسرعت از جلوی ما گذشت و پاشه هشت رو دست عمنصی و اُنم وا صدای بلند گفت:
مادر قبه (قحبه) میگر کوری!
صدای "لا الله الا الله و استغفروا الله" نماز گزاران بلند شد.
نماز مغرب به خوشی و مبارکی تمام شد. نماز عشاء را شروع کردیم. به سجده که رفتیم، ورقای پاسور آقا، هُوری از جیب بغلش ولو شد روی حصیرای مسجد. عمنصی، دس پاچه شد و دو دسی شروع کرد به جمع کردن ورقاش.
هم بلند شدیم.
ورقای عمنصی لای درز حصیرای کف مسجد گیر میکرد، کمانه میکشید و به پرواز در میآمد. هر ورقی که کمانه میکشید، عمنصی فحشی جانانه نثارش میکرد.
امام جماعت سلام آخره نگفته بود که م کفشامه ورداشتم و در رفتم.
عمنصی بچه محل محمود بود و به لاتی مشهور. همه او را میشناختند. با چند نفر از همکاران داوطلبانه ششم ادبی را امتحان میدادیم. امتحان شفاهی داشتیم. یکی از همکاران که شاعر بود، زیر درختان دبیرستان ابن سینای همدان، ابواب شعر فارسی را برای ما توضیح میداد. دانشآموزان دبیرستانی نیز چون ما خواندههای خود را با هم و قدمزنان مرور میکردند. در حال قدم زدن بودیم که دیدم دانشآموزان در نقطهئی، اگر عقبگرد نمیکردند، به آن سوی خیابان میرفتند. نزدیکتر که شدیم، صدای عمنصی را شناختم. مست لایعقل زیر درختان با دو سه نفری نشسته بود و هر دانشآموزی از آنجا رد میشد، به فحش میبست. با نزدیک شدن ما دهانش باز شد. ولی چشمش که به بما افتاد،حرفش را خورد. پرسیدم:
عمنصی، بِچّای مردمه چرا فحش میدی؟
در جوابم گفت:
آخه بیوین، این فلان فلان شدا ماخان دوازه ساله، دیپلم بیگیرن!
پرسیدم:
عمو جان! تو چند ساله میری مدرسه؟
دستش را چند باری محکم روی زمین کوبید و گفت:
آخه لامصب تو دیه چرا؟ تو که خودت، میدانی مه بیسوچار ساله اینجا آب و خاک موخورم. ای دیه چه سوالی که موکنی؟ مِنه باش که فکر میکردم تو یکی دردِ مِنه میفمی.
عم نصی آنسال دیپلمش را گرفت. حسن تِج در ابتدای خیابان جهان نما، کنار رودخانه قهوهخانهئی فکسنی داشت که تابستانها مرکز تجمع آموزگاران بود. من هم با چندتائی از دوستان، در آنجا گرد میآمدیم تا با مرور خواندههایمان خود را برای شرکت در کنکور سراسری آماده کنیم. عمنصی نیز، هر از گاهی سر و کلهاش در آنجا پیدا میشد. او مشتری تختهنرد بود و با درس و مشق میانهئی نداشت. تفریحی هم بازی نمیکرد.
«دور بر گرد» یک قران.
جیب کتش پر بود از پول خرد. از ده شاهی گرفته تا یک تومانی. نسیه هم بازی نمیکرد. اگر بازنده میگفت پول خرد ندارم. عمنصی فوری جواب میداد:
عمنصی جان! مه خورده دارم. اِسکَن (اسکناس) رو کن، خودوم برات خوردش مُکُنم.
و فوری یک مشت سکه میریخت روی میز.
دوستان گاهی سوالی از او میکردند. عمنصی، همانطور که طاسش را میریخت، جوابی میداد که معمولن هم ربطی به سوال مربوطه نداشت. اما اگر کسی به گفتهی او ایراد میگرفت، عمنصی، طاسهایش را توی دستش نگاه میداشت، دست چپش را روی تخته میگذاشت که طرف مبادا مهرهها را جابجا کند و با لحنی کاملن لاتی به او میگفت:
اگه مردی، بنویس قسطنطینه بیوینم بلدی.
روزی محمود زمانی که بما پیوست خندهکنان کنان گفت:
دیشب که از هم جدا شدیم به تور عمنصی خوردم. وا اصرار بردِم عرق خوری. نخورده مست کرد و خلبازیایش شروع شد. گفتم تا تتمهی آبروم نرفته به بهانهی خانه، اَ شَرّش رها شم. اما اُنَم بلند شد و گفت:
باشه. منم میام. میگه شی میشه یی شبم ما زود بریم خانه. و راه افتاد.
داشت مغرب میشد که رسیدیم جلو مسجد ... هوس نماز خواندن به سرش زد و گفت:
محمود بریم مَچِّد.
هرچی اصرار کردم که از خر شیطان پیاده شه، نشد که نشد. آخرش دساشه گذاشت روی گوشاش و فریاد کرد:
نامسلمان! نیمیشنوی! موذن اذان میگیه. آخه نمــــــــــــــــاز سلاحه دینه! مه نیمیفمم که تو چه جور بچه مسلمانی که به صدای موذن نیمیخای جواب مثبت بدی!
دور و بر که نگا کردم دیدم اهل محل بما نگا موکن. ا ترس آبروریزی بیشتر گفتم:
چشم، چشم! باشه! داد نزن، بریم تو!
وارد حیاط مسجد نه شده، آسیناشو بالا زد. خالای روی دسش توجه همه را به طرف ما جلب کرد. از خجالت داشتم میمردم. صلواتگویان، سرشه چندباری تا گردن کرد زیر آب. وضو گرفت و جلوجلو وارد مسجد شد. امام جماعت داشت قامت میبست ولی عمنصی تلوتلو خوران، از صف نمازگزاران سان میدید. دسِشه کشیدم و گفتم:
اینجا خالیه!
اما او دِسِشه را اَ میان دِسُم دِرآود _(بیرون کشید) صداشه را مثلن پاین آورد و توی گوشم گفت:
نه! اینجا نه! بیا! ماخام یه بچه خوشگل پیدا کنم که پشتش وایسیمان.
بالاخره رضایت داد و ییجا وایستادیم. سجده بودیم که آقایی بسرعت از جلوی ما گذشت و پاشه هشت رو دست عمنصی و اُنم وا صدای بلند گفت:
مادر قبه (قحبه) میگر کوری!
صدای "لا الله الا الله و استغفروا الله" نماز گزاران بلند شد.
نماز مغرب به خوشی و مبارکی تمام شد. نماز عشاء را شروع کردیم. به سجده که رفتیم، ورقای پاسور آقا، هُوری از جیب بغلش ولو شد روی حصیرای مسجد. عمنصی، دس پاچه شد و دو دسی شروع کرد به جمع کردن ورقاش.
هم بلند شدیم.
ورقای عمنصی لای درز حصیرای کف مسجد گیر میکرد، کمانه میکشید و به پرواز در میآمد. هر ورقی که کمانه میکشید، عمنصی فحشی جانانه نثارش میکرد.
امام جماعت سلام آخره نگفته بود که م کفشامه ورداشتم و در رفتم.