شروهخوان
شروهخوان معروفی بود. نوارهایش در هر کورهدهی از منطقهی دشتی و دشتستان یافت میشد. میگفتند، دشتیهای غریبِ غربتِ امارات عربی هم مشتاق شروههای او بودند. هر از گاهی بمن سری میزد. بیریا بود و بیتوقع. زندگیاش فقیرانه بود و چون دیگر ساحلنشینان، گاهی با لنجی به آنسوی آب میرفت. مدتی در آنجا کار میکرد. چیزکی که احیانن با خود برده بود، میفروخت و با پولش نبارمندیهای سالانهی خانوادهاش را تهیه میکرد و بر میگشت. آنگاه بود که زن و بچهاش مدتی نانی در سفره داشتند.
آن روزها فرمانده کل ژاندارمری
کشور، به افسران مامور مبارزه با قاچاق، در جنوب، ماهانه دوهزار تومان اضافه حقوق
میداد تا در بستن راه بر قاچیان کالای خارجی، کوشا باشند و با قاچاقیان شریک
نشوند.
دو هزار تومان کلی پول بود. ارزش هر دلار کمتر از هفت تومان بود. درجهداران مزایای کمتری داشتند و افسران ارشد مزایای بیشتری.
راه قاچاق بسته بود. لنچها در اسکلهها لنگر انداخته بودند. ژاندارمری از دادن پروانهی حرکت به قایقهای ماهیگیری خودداری میکرد که مبادا بجای صید ماهی بحمل کالای قاچاق مبادرت کنند. شاید حق با ژاندارمری بود. ولی در آن صحرای در_اندر_دشتِ شن و آفتاب داغ و آب شور،کار دیگری نبود.
دو هزار تومان کلی پول بود. ارزش هر دلار کمتر از هفت تومان بود. درجهداران مزایای کمتری داشتند و افسران ارشد مزایای بیشتری.
راه قاچاق بسته بود. لنچها در اسکلهها لنگر انداخته بودند. ژاندارمری از دادن پروانهی حرکت به قایقهای ماهیگیری خودداری میکرد که مبادا بجای صید ماهی بحمل کالای قاچاق مبادرت کنند. شاید حق با ژاندارمری بود. ولی در آن صحرای در_اندر_دشتِ شن و آفتاب داغ و آب شور،کار دیگری نبود.
رفته بودم بندر"بُردِخون".
بردخونی که زمانی در دورهای دور، نام و آوازهئی داشت. اما آنروز، ده خالی از مرد
بود. پیر مردی از بازماندهی خوانین و از اهالی شعر و ادب که میگفتند کتابخانهی
بزرگی هم دارد، دیدنام آمد.
پرسیدم چه خبر؟
گفت:
گفت:
ده تهی از مرد است. همه رفتهاند
آنسوی آب به نوکری اعراب تا نانی برای خانوادهی خویش فراهم کنند.
سفرهی پدران ما چون امروز خالی
نبود. در کنار آب اجازهی صید ماهی نداریم. اگر هوس ماهی کنی باید یک سوپری راهی
دَیًر کنی تا قلیه ماهیئی در سفره داشه باشی. در کنار دریا خوراک ما شده "گِمنِه
و خرما آقای بخشدار!
داستان زندگی ما را به مرکز گزارش
کن، شاید فرجی شود!
شبی در دَیّر، دور هم جمع بودیم.
سیروس گفت اگر اجازه دهی عباس را صدا کنیم تا دهنی برایمان بخواند.
عباس آمد. با دیدن من جا خورد. رفت
و ساکت در گوشهای نشست. بعد شام سیروس از او خواست تا شروهئی بخواند. عباس
نپذیرفت.
گفنمش:
تنها بیگانهی جمع منم مگر نه؟
گفنمش:
تنها بیگانهی جمع منم مگر نه؟
منمنی کرد و گفت البته که نه!
گفتم پس بحوان! دوستدارم صدایت را بشنوم.
و خواند.
گفتم پس بحوان! دوستدارم صدایت را بشنوم.
و خواند.
درد تمام مردم دشستان در سینهاش
بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر